به گزارش خبرنگار ایکنا؛ تعدادی از شاعران کشورمان در پی حمله تروریستی مقابل مدرسه دخترانه در کابل و شهادت دختران دانشآموز افغانستانی سرودههایی را برای ابراز همدردی با خانوادههای آنها منتشر کردند.
محمدمهدی عبداللهی
شبى که خون دل از این مسیر جارى شد
چکیده سفر عشق بىقرارى شد
شبى که ناله مهتاب در گلو خشکید
زمانه از هیجان حیات عارى شد
شب فراق کبوتر، کبوتر عشق است
کبوترى که پر از زخم هاى کارى شد
چه انفجار مهیبى که عشق حیران گشت!
وقوع حادثه آغاز جان نثارى شد
به قتلگاه پر از خونِ کابل مظلوم
حروف خون گلى، خط یادگارى شد
میان شعله تزویر دشمنان این بار
چقدر حنجره کودکان انارى شد
به جانِ جانِ پدر، چشم هاى خیس پدر
به راه دخترکان همچو سیل جارى شد
چقدر خاطرهها رنگِ روز عاشوراست
که شهر یکسره از داغ، لاله کارى شد
نگاه لطف تو کافیست، مهر عالمتاب
ببین که عصر ظهورت، چه روزگارى شد!
عبدالمجید فرایی
منتظرم، عزیز من
بیاسری به من بزن
چشم، به راه ماندهام
یک کلمه، بگو سخن
جان پدر، کجاستی
تو ریشه جان منی.
چون گل ریحان منی
دختر من، بیا بیا
طبیب و درمان منی
جان پدر، کجاستی
میکشدم، فراق تو
در دلم، اشتیاق تو
بیا، به داد من برس
نشستهام، اطاق تو
جان پدر، کجاستی
پیرم و ناتوان شدم
تکهای استخوان شدم
مرگ سراغ میکنم
دست به آسمان شدم
جان پدر، کجاستی
عبدالرحیم سعیدیراد
آتش افتاده در جهان کابل
انفجارات بیامان کابل
زخمهایی رسیده بر جانم
آتشی تا به استخوان کابل
مدرسه- بمب -دانش آموزان
«دشت برچی» و ناگهان... کابل
غرق در خون شدند و صد پاره
آرزوهای نوجوان کابل
دخترانی که قبل از این بودند
غرق در مشق و امتحان کابل
دخترانی دوباره زنده بگور
باز در موقع اذان... کابل
انفجار انفجار...ای مردم
بچهها، بچههای جان، کابل
رفته فریاد مادری دلخون
تا به اعماق آسمان کابل
ظلم داعش دوباره در افغان
سوخت از دست طالبان کابل
وای من از مزار و شهر هرات
خرد شد مثل بامیان کابل
علیرضا قزوه
بین جمعیت دوباره انتحاری میزنند
هم پیاده میزنند و هم سواری میزنند
بال گنجشکان مکتبخانه ما زخم داشت
تیربار این بار بر بال قناری میزنند
در درون کیفها قلب دبستان میتپد
قلبها در گوشهای فریاد یاری میزنند
یادگار زینب و حوریه روی تخته ماند
رنگی از باروت روی یادگاری میزنند
پیرمردی را که با یک پا کنار گاری است
پای دیگر را دوباره پای گاری میزنند
شانس با ما نیست ما هر روز میمیریم سخت
با پدرهایی که حرف از بدبیاری میزنند
مادران دلتنگ و گریان باز هم باز آمدند
مادران بر قبرهای ساده زاری میزنند
از سیاست هیچ جز تکرار سهم ما نشد
هی سیاسیکارها حرف شعاری میزنند
امیر عاملی خوشنویس
دختران افغان را، پاره پاره جان را
با تعصب خشکی، زد به خاک و خون دردا
ما چقدر قربانی دادهایم و باید داد؟
تا که آسمان ابری، تا که خون شود دریا؟
ای جهان استکبار! وی نفهمی و تکرار
بیگناه و معصومند، هم تبارهای ما
دین مگر محبت نیست؟ پس ترور چرا مردم؟
کودک دبستانی است، لایق نوازشها
مرگ بر نفهمیدن، بر جنازه خندیدن
غنچه، غنچه را چیدن، آدمیم ما آیا؟
این زمین خونین و این کلاس بیکودک
حاصل تعصبهاست، درک دین بیمعنا
مردم جهان دیگر، دور قتل و غارت نیست
همتی اگر دارید، وقت آن بود حالا
وحید یامینپور
اشک دوصد هزاره چکیده است بر تنت
انبوه گیسوان بریده است بر تنت
از غنچههای سرخ که روییده روی خاک
بالا بلند سرو، خمیده است بر تنت
بُهت است در نگاه پدر، خیره بر زمین
هرگز نگفت، آه، چه دیده است بر تنت
ای از میان نسل بشر دستچین شده!
رنج اصیل عصر رسیده است بر تنت
زنهار!ای صنوبر مه روی تنگ چشم
تیغ هزار چشم دریده است بر تنت
شعبان کرمدخت
باز هم خون و خون و خون، این بار
سرخ شد طرح سفره افطار
ناگهان ریخت بر صحیفه خاک
خون ز دامان دختران بهار
دخترانی، نگاهشان روشن
دخترانی، امیدشان بسیار
دخترانی به رنگ زیبایی
چشمهاشان ز بوی گل سرشار
نقش خورشید در تبسم شان
روی شان بود تازه، چون گلنار
دخترانی، چقدر شور انگیز
دخترانی، ز مهر برخوردار
دخترانی، چقدر دردانه
یک به یک مثل لولوی شهوار
چهرهشان ریخت بر زمین، آرام
چهرهشان بر زمین ناهموار
مثل رازند بر کتیبه یاد
خونشان جاری است بر رخسار
به تماشای آسمان رفتند
در سحرگاه روشن دیدار
دل شان راهی مدینه نور
کرده جان را به راه دوست نثار
حالیا چند روز غمگینی ست
گل سرخی نرست در گلزار
باغ تعطیل شد، تماشا سوخت
بر درختان نه برگ ماند و نه بار
آه، کابل، ببین در آیینه
بغض میریزد از در و دیوار
آه، کابل، چراغ روشن کن
در سکوت شبی چنین دشوار
داغها را مرور کن، آرام
با لب خسته زخم را بشمار
آه، کابل، شکوه آوازت
مانده در زیر این همه آوار
آه، از این چشمهای خون آلود
آه، از این زخمهای دامنه دار
آه، کابل، چه داغ سنگینی
میرسد بر تو از یمین و یسار
آه، کابل، کنار پیکرشان
مانده با ما هزار ناله زار
آه، از این خون که همچنان جاری ست
آه، از این خون که ریخت روی عذار
بیصدا، عاشقانه میبارند
در چمن ابرهای گوهربار
دخترانی، که عشق میداند
دلشان بود روشن از دیدار
انتهای پیام