احساس معنا و تحمل رنج یا بی‌معنایی و خُرد شدن/ پاسخی که جوان معلول به یک سوال مهم داد
کد خبر: 4025226
تاریخ انتشار : ۱۹ دی ۱۴۰۰ - ۰۹:۳۴
اسدالله رحمان‌زاده در گفت‌وگو با ایکنا تشریح کرد؛

احساس معنا و تحمل رنج یا بی‌معنایی و خُرد شدن/ پاسخی که جوان معلول به یک سوال مهم داد

اسدالله رحمان‌زاده با تاکید بر اینکه می‌خواهم نشان دهم که اگر زندگی کسی سخت شود،‌ در دو حالت می‌توان با ‌آن برخورد کرد، گفت: این دو حالت اینگونه است؛ احساس معنا و تحمل آن یا احساس بی‌معنایی و خُرد شدن با آن. به قول نیچه اگر فرد بداند «چرا»، با هر «چگونه‌ای» خواهد ساخت.

تاکنون سه بخش از گفت‌وگوی ایکنا با اسدالله رحمان‌زاده، استاد کالج کانترا کاستای آمریکا، در قالب پرونده «معنای زندگی» با تیترهای «معنای زندگی امری وجودی است نه باوری/ دنبال معنای زندگی هستید یا قرص خودکشی» (بخش اول)، «تأمل در معنای زندگی و سؤال‌های مخفی‌شده در قلب/ کار درست تنظیم رابطه خویش با خداست»(بخش دوم) و «معنویت‌های گسسته از وحی مخدر هستند/ حفره‌های وجودی انسان و پرستش خدا»(بخش سوم) منتشر شده است. 

در بخش چهارم و پایانی این گفت‌وگو، رحمانزاده سعی کرده است با بیان نکاتی از زندگی شخصی خود و ارائه برخی راهکارها، سوالات را به صورت کاربردی پاسخ بدهد؛

ایکنا ـ به صورت خاص، برای جامعه امروز ایران که با انواع چالش‌ها دست به گریبان است چه توصیه‌ای دارید؟ مردم بیش از اینکه درگیر مباحثی مانند معنای زندگی باشند، به روزمرگی‌های کلافه‌کننده دچار شده‌اند و این رویه می‌تواند به پایان‌ دادن زندگی بینجامد. حال چطور باید با وجود تمام این مشکلات، بذر امید را در دل مردم کاشت و بدون شعار دادن در معنادار کردن زندگی آنها سعی کرد؟

سؤال بسیار مهمی است. شاید بتوانم فقط با گفتن نوعی از روایت شخصی نوری بر آن بیفکنم. اکنون زندگی من نیز دشواری‌هایی دارد. حدود ۲۰ سال پیش نیز دشواری‌هایی داشت، اما حال و هوای من با توجه به درک متفاوتم از معنای زندگی، بین این دوره قابل مقایسه نیستند. ۲۰ سال پیش از نظر معنوی گم بودم. فرزندی ۱۱ ساله داشتم و از همسرم جدا شده بودم. در حال به پایان رساندن دوره لیسانس فلسفه در یو سی برکلی بودم. کارم تعمیرات جزئی در خانه‌ها بود؛ مانند درست کردن دستشویی‌ها و توالت‌های گرفته. درآمد کمی داشتم. اگر می‌توانستم تصویر دقیقی از حال و هوای آن دوران ارائه بدهم، گم‌گشتگی معنوی - فلسفی است و همان اصطلاح قرآنی «هوی و هوسش خدایشان می‌شود». به سختی روزگار می‌گذراندم و هدفم ادامه تحصیل در مقطع دکترای فلسفه بود.

فرزندم از ۱۸ سالگی بیمار شد و مدتی را در بیمارستان‌ها گذراند و هم‌اکنون نیز راهی بیمارستان دیگری است. چند شب پیش در خواب از صدای گریه خودم بیدار شدم. خواب می‌دیدم که حالش بهتر شده است و به حال نزار خودم و او می‌گریستم، اما بین منِ اکنون و بیست سال پیش، از زمین تا آسمان تفاوت است. امروز من خوشبخت‌ترین مرد جهانم، زیرا با یقین مطلق به درک قلبیِ هم‌پوشانی حق (خالق) و حقیقت و شادکامی، لذت خوب خدمت به خلق، فهم منطق پرستش و آمادگی پذیرش رنج رسیده‌ام. دو دوران سخت، اما در دوران ایمان همیشه نوری هست که مرا از درون نشاط می‌بخشد و آن احساس نزدیک حس حضور خداوند است که به دنبال یک عمر گم‌گشتگی و تحقیق و عنایت یافته‌ام.

قابل فهم است که شرایط سخت زندگی می‌تواند مردم را فلج کند. امید زندگی را از دست بدهند یا حتی خودکشی کنند، اما بین دو  تن که به دلیل شرایط سخت ممکن است خودکشی کنند تفاوت وجود دارد؛ آن‌که به خداوند ایمان قلبی نه شعاری و تقلیدی دارد و آن‌که ندارد؛ یعنی می‌توانم تصور کنم که در شرایطی بسیار سخت، که راهی در پیش نداشته باشم، به خودکشی فکر کنم، اما حتی در آن لحظه نیز فرق است بین من گذشته و من اکنون. می‌توانم بگویم که ایمان به نور الهی، که به عین‌الیقین و حق‌الیقین در دل من می‌تابد، به احتمال زیاد مرا از خودکشی دور خواهد کرد. دیگر من تنها نیستم. او همیشه با من است. همین دیروز فکر می‌کردم که چه دوزخی است که در این جهان تنها باشیم؛ یعنی خالق خویش را نشناسیم و به او ایمان نیاوریم. این برای من تئوری یا حدس یا تقلید از این و آن نیست، بلکه واقعی‌ترین واقعیت است. بنابراین نمی‌‌توان قضیه را تعمیم داد. نمی‌‌توان یک نسخه عمومی برای جامعه نوشت. من در پی خلق مدینه فاضله نیستم. می‌خواهم نشان دهم که اگر زندگی کسی سخت شود،‌ در دو حالت می‌توان با ‌آن برخورد کرد؛ احساس معنا و تحمل آن یا احساس بی‌معنایی و خُرد شدن با آن. به قول نیچه اگر فرد بداند «چرا»، با هر «چگونه‌ای» خواهد ساخت.

ایکنا ـ بالاخره چطور باید در این شرایط سخت دوام آورد؟

ببینید صحبت بر سر درمان روحی تک انسان‌هاست. صحبت درباره درمان سرگشتگی معنوی است. موضوع این است که وقتی مصیبت از در و دیوار می‌بارد و مسئله نان جای همه سؤال‌ها را پُر کرده است، چگونه می‌توان دوام آورد. ویکتور فرانکل، که همه اعضای خانواده‌اش را در آشویتس از دست داد، در حالی که خود او در آشویتس منتظر مرگ بود،‌ با پیدا کردن یک صفحه از انجیل عهد عتیق در یونیفرمی که بر تن داشت و متعلق به زندانی دیگری بود که کشته شده بود، همه انگیزه زندگی و پروژه روانشناسی لوگوتراپی‌اش را شروع کرد.

در شرایط دشوار برخی خود را می‌کشند.‌ برخی همه چیز حتی اعضای بدنشان را از دست می‌دهند، اما همچنان در نوری ایمانی و حس معنایی ژرف دوام می‌آورند. یادم می‌آید که دو سال پیش به دیدار معلولین کهریزک رفتم. جوانی بیست ساله را دیدم که از سر به پایین فلج بود و تنها انگشتان دستش فعال بودند و با آن تختی که به روی آن خوابیده بود او را اینجا و آنجا می‌بردند. از او سؤال بی‌رحمانه‌ای کردم؛ آیا فکر می‌کنی که خداوند دارد تو را تنبیه می‌کند؟ بلافاصله جواب داد؛ نه، این امتحان من است.

متأسفانه فرهنگ مسلط موجود به قوانین و باید و نبایدها، به تهدید و توبیخ و تنبیه بیش از ایمان انضمامی توجه می‌کند و این موضوع به نحو عجیبی مشابه زمان ظهور عیسی مسیح است که علیه قانون‌زدگی و ریای یهودیان هم‌کیش خویش یعنی دوگانگی، پرچم عشق، شفافیت و یگانگی را برافراخت. اشباع مذهبی و فشارهای غیرضروری و دخالت بیش از اندازه در امور روزمره مردم، فشارهای اقتصادی و فقدان کار و تفریح، جوانان ما را مستعد کرده است که همان تصمیمی را بگیرند که من ۲۸ سال پیش گرفتم و گفتم عطایش را به لقایش بخشیدم؛ یعنی در این شرایط سخت و فشارهای اجتماعی و فساد، جوانان ایمانشان را از دست داده‌اند تا زندگی راحت غرب، ایمان سکولار و ضد دین را در آنها برانگیزد. من که به دین و خداوند ایمانی نداشتم، در جست‌وجوی معنا، زخم‌های آن بی‌ایمانی تا عمق وجودم نفوذ کرد و سپس به خداوند رو کردم و او در رحمت بیکرانش مرا از اسفل‌السافلین بیرون کشید.

ایکنا ـ پیشنهاد صریح شما برای نجات‌بخشی چیست؟

حواسمان باشد که ما روی لبه تیغ راه می‌رویم؛ بنابراین پیشنهاد من این است که از آونگ‌ شدن بین دو نهایت دست برداریم و به سمت محتوای معنوی‌ای برویم که در طول قرن‌ها بر آن خاک نشسته و آن «ایمان انضمامی اَلَست» است. برگشتن به سوی چیزی که فراموش شده است: حس حضور خدا در هرچه که می‌کنم، از درون و بیرون، چنانکه مردم زمان الست این حس حضور را تجربه می‌کردند. «ایمان انضمامی الست» را برای دادن یک تصویر انتخاب کرده‌ام. این حضوری دینی اما بلاواسطه است و در چارچوب فلسفه بازنمایی و مفهومی نمی‌گنجد. در زندان اشباع زبان‌ مغلق فقهی ـ کلامی و در بند محتسب و فرمان‌های گسسته از تجربه زیسته خداوند و مفهوم رحمت و سبحان الله او نمی‌گنجد. در فلسفه ایمان انضمامی، مناسک و نماز زنده می‌شوند و قلب حاکم است نه حکم.

جوانانی که تازه به غرب می‌آیند معمولاً از دیدن تنوع فعالیت‌ برخی، که وسعش را دارند، شگفت‌زده می‌شوند، در حالی که ۴۰ میلیون نفر در آمریکا زیر خط فقر زندگی می‌کنند. فرد نواختن یک آلت موسیقی را یاد می‌گیرد، چند زبان می‌آموزد، سفر می‌کند، کتاب می‌نویسد و... . در مقابل، من از این جوانان که با دهان باز به این زندگی متنوع نگاه می‌کنند، می‌خواهم که از این افراد بپرسند «معنای زندگی» چیست؟ در بطن تفکر مسلط بی‌دین غرب، که البته دینداران را کنار می‌گذارم، زندگی هیچ معنایی جز همین تجربیات ندارد و آنها مهمترین تجربه ممکن را فراموش کرده‌اند؛ تجربه انضمامی و ملموس خداوند.

تا زمانی که این تجربه را نچشیده بودم و تا هنگامی که حس آن ذات پایدارنده مرا تا مغز استخوان تکان نداده بود، من هم زندگی را با معیار نتیجه عملی زندگی سکولار می‌سنجیدم. اثر تکان‌دهنده تجربه ملموس ایمان مرا از خواب خرگوشی بیدار کرد و معنای «نتیجه عملی» و «موفقیت» را برای من تغییر داد. من که در نیهیلیسم ایدئولوژی سکولار مانند ماهی‌ای در آب زندگی می‌کردم هرگز تصور نمی‌کردم که در خط یکنواختی بین تولد و مرگ و رنج و لذت‌هایش چنین تجربه‌ای نیز ممکن باشد. این تمام تعریف مرا از زندگی و امکانات و قوای انسانی تغییر داد.

بنابراین در پاسخ به این سؤال خوب شما که «حال چطور باید با وجود تمام این مشکلات، بذر امید را در دل مردم کاشت و بدون شعار دادن سعی در معنادار کردن زندگی آنها داشت؟» می‌توانم بگویم همان‌طور که قبلاً گفتتم بحث من درباره افراد است نه ملت‌ها؛ یعنی واقعاً نمی‌دانم که آیا می‌‌توان برنامه‌های اجتماعی متمرکز ایجاد کرد که بذر امید را در دل مردم بکارد، اما همه تاریخ فلسفه و نیز روانشناسی، بیولوژی و فیزیولوژی اشاره می‌کنند که انسان موجودی است که تفسیرش از زندگی مستقیماً بر روی کارکرد او اثر می‌گذارد. برای مثال جوانانی که خود را با ماشین‌ها هم‌هویت می‌کنند یا معتقدند که ژن‌های خودخواه همه خواسته‌‌های آنها را برنامه‌ریزی می‌کنند، به گونه‌ای دیگر رفتار خواهند کرد تا جوانانی که معتقدند بدن آنها بیش از ماشین‌ها و کامپیوترهاست یا آنها تنها عامل دست ژن‌های خودخواه برای بقا هستند. کسی ممکن است بپرسد که هر نوع تفسیری در رفتار فرد تأثیر می‌گذارد،‌ اما حقیقت کدام است؟ بالاخره بین قرص واقعی و قرص‌های دارونما از نظر تأثیر و درمان فرق است.

نکته بنده این است که دانش، تاریخ دین و معنویت نشان می‌دهد که ما بیش از جمع جبری اجزای بدن خود هستیم. تاریخ شهود عرفانی در اقصا نقاط جهان،‌ از شرق و غرب، از ادیان تا فرزانگانی چون بودا و لائوتسه و کنفسیوس، همه به دقت نشان می‌دهند که ما بیش از درکی مادی از بدنمان هستیم. اگر بخواهم یک برنامه اجتماعی متمرکز را در کنار تأمین حداقل ضرورت‌های زندگی مانند غذا و خانه برای جوانانمان در هر گوشه وطن، روستا و شهرهای کوچک و مدارس فقرا و متمولان و طبقه متوسط و نیز تمام اصناف برای گرفتن سند شغلی پیشنهاد کنم، آموزش فرهنگی حول دو محور است؛ منطق و تفکر نقادانه؛ یعنی آموزش ادیان و معنویت‌های جهان نه فقط اسلام و نیز دستاوردهای علمی.

این دو برنامه آموزشی در کنار تأمین حداقل ضرورت‌های زندگی، دستگاه «خویش‌تفسیری» جوانان را ژرف خواهد کرد. می‌گویم «ژرف» برای اینکه این جوانان از پیش، خویش‌تفسیری دارند که گاهی دینی و بر اساس فرهنگ مسلط است، اما در بسیاری مواقع سطحی است و طاقت آزمون و بلا را ندارد. آموزش عمومی تفکر نقادانه و ادیان جهان از نقطه‌نظر محتوای فلسفی - معنوی نه احکام و علم کلام و دستاوردهای علمی از دوران دبستان به جوانان ما امکان می‌دهد که دستگاه «خویش‌تفسیری» خود را متحول کنند.

همین چند دقیقه پیش در مجله آنلاین Aeon مقاله‌ای می‌خواندم که آخرین تحقیقات در مورد حافظه را نشان می‌دهد که بر این مورد دلالت می‌کند که حافظه تنها در مغز «جمع یا نگهداری» نمی‌شود، بلکه در همه سلول‌های بدن ضبط می‌شود. اگر این موضوع به عنوان یک دستاورد علمی تثبیت شود، «خویش‌تفسیری» ما را و نیز رابطه ما را با بدنمان متحول خواهد کرد. فرهنگ رایج «سر یا مغزمحور»‌ است، اما این نوع نگاه کل‌گرایانه طنین آیات قرآن را دارد که پوست و چشم و گوش‌های ما در روز داوری سخن خواهند گفت.

پاسخ به سؤال آخر را این‌گونه تمام می‌کنم، کسی که حس معنایی ژرف درباره زندگی دارد، که از روی تقلید و دارونماها شکل نگرفته، بلکه با تجربه زیسته و حکمت و دانش بارور شده است، سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کند.

گفت‌وگو از مرتضی اوحدی

انتهای پیام
captcha