مصطفی رحماندوست از خاطرات قرآنی خود می‌گوید/ چرا برای بزرگسالان شعر نسرودم + صوت
کد خبر: 1369920
تاریخ انتشار : ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۲:۲۴

مصطفی رحماندوست از خاطرات قرآنی خود می‌گوید/ چرا برای بزرگسالان شعر نسرودم + صوت

گروه ادب: شاعر «صد دانه یاقوت» معلم قرآنی خود را یک لحاف‌دوز معرفی کرد و گفت: «دوخته‌چیان» انسان پر‌حوصله‌ای بود؛ تأثیری که وی در حوزه‌ اخلاق روی ما گذاشت، بسیار زیاد بود و مهمتر آنکه ما فهمیدیم می‌شود لحاف‌دوز بود و معلم قرآن.

مصطفی رحماندوست، شاعر و مترجم قرآن در گفت‌و‌گو با خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا)، به شرح خاطراتی از زندگی خود پرداخت و گفت: در همدان به دنیا آمدم و خانواده پدرم اهل مکتب‌خانه و مکتب‌داری بودند، اما پدرم مکتب‌گریز بود. به قول خودش؛ «من هجده روز بیشتر مکتب‌خانه نرفتم» چراکه در مکتب‌خانه پدرش از آنجا که امتیاز ویژه داشت؛ تکلیف نمی‌نوشت و در مکتب‌خانه‌های دیگر هم، چون خیلی باهوش بود، فکر می‌کردند آمده است تا مکتب را به هم بریزد. به همین دلیل به صورت غیرمستقیم در مکتب‌خانه پدرش، قرآن و ریاضیات و .. را آموخت.
پدر، اولین معلم قرآن مصطفی بود
وی در ادامه با بیان اینکه تا کلاس ششم سؤالات‌مان را از پدر می‌پرسیدیم، ادامه داد: در دوره دبیرستان، گاهی که مسائل را بیان می‌‌کردیم، پدرم راه‌حل را بلد نبود، اما ذهنی آن را انجام می‌داد و جواب را می‌گفت.
این شاعر با بیان اینکه اولین معلم قرآنش، پدرش بوده است، افزود: «الف دو زبر اَنُّ دو زیر اِنُّ دو پیش اُّن. ب دو زبر بَنُّ دو زیر...» را پیش پدر و مادربزرگم که او هم مکتب‌دار بود و قرآن و گلستان را به بچه‌ها آموزش می‌داد، یاد گرفتم.


چرا معلم قرآن، تبدیل به یک نوستالژی نمی‌شود؟
رحماندوست درباره اینکه چرا معلم اول دبستان برای همه مردم تبدیل به یک «نوستالژی» می‌شود، اما برای معلم قرآن این‌طور نیست، اظهار کرد: شاید این رویکرد به این دلیل بود که در همان منزل قرآن را می‌آموختیم و برای یادگیری آن به مکان دیگری نمی‌رفتیم. سر سفره شام مورد سؤال قرار می‌‌گرفتیم و بعد از شام درس یا جایزه می‌گرفتیم؛ قرآن‌آموزی مثل غذا خوردن، یک جریان معمول در زندگی بود.
«عم‌جزء» شیوه‌ای مطلوب در آموزش قرآن
وی اظهار کرد: «عم‌جزء»هایی که در آن زمان بود را دیگر نمی‌بینیم. در ابتدای این کتاب‌ها حروف الفبا را همراه با حروف صدادار چاپ می‌کردند، بعد وارد آموزش قرآن می‌شدند. البته نمی‌دانم شیوه‌های الان بهتر و درست‌تر است یا آن دوره؛ اما آن هم روشی بود که ما با آن، خواندن را یاد گرفتیم.
«دوخته‌چیان»؛ معلم قرآنی که لحاف‌دوز بود
شاعر «صد دانه یاقوت» ادامه داد: یک جلسه قرآن هفتگی هم داشتیم که مدرس آن، لحاف‌دوزی بود به نام آقای «دوخته‌چیان»؛ خدا او را رحمت کند. بسیار انسان پر‌حوصله‌ای بود و مهمتر آنکه ما بچه‌ها را چماق می‌کرد و بر سر پیرمردها می‌کوبید. ما درست می‌خواندیم و او تشویق‌مان می‌کرد و به پیرمردها می‌گفت: «خجالت بکشید؛ ببینید چقدر خوب می‌خوانند.»


برنده شدن در میدان بزرگترها؛ عاملی برای توجه بیشتر به قرآن
وی افزود: در آن جلسات پز دادن باعث می‌شد ما شرکت کنیم و از سویی نیز فرصتی بود برای آنکه آموخته‌های خود را تمرین کنیم و البته این «برنده‌» شدن در میدان بزرگترها برای ما افتخارآمیز بود و به همین دلیل به کلاس قرآن می‌رفتیم. معلم خاصی بود و برادرم «تز» فوق‌لیسانس خود را که درباره مسائل قرآنی بود، به او هدیه کرد.
رحماندوست درباره معلم قرآن خود ادامه داد: دوخته‌چیان دو تا کاغذ سیگار به هم می‌چسباند و یک سیگار بزرگ درست می‌کرد و چوب سیگاری از چوب آلبالو داشت که طولش به یک متر می‌رسید، سیگار را به سر چوب سیگار می‌زد و ما کبریت می‌کشیدیم و روشن می‌شد. گاهی فکر می‌کنم تأثیری که وی در حوزه‌ تحمل و اخلاق روی ما گذاشت، خیلی زیاد بود و مهمتر آنکه ما فهمیدیم می‌شود لحاف‌دوز بود و معلم قرآن؛ و قرآن چیزی نیست که به شکل خاص و تنها بتوان در آن متخصص شد.
مشاعره و چیستان؛ فعالیت‌های سالم فرهنگی در دوران کودکی
خالق «ترانه‌های نوازش» به حفظ گلستان در کودکی اشاره کرد و گفت: این کتاب را بیشتر به دلیل ریتم و موسیقی که در آن بود، حفظ می‌کردیم. برنامه مشاعره که در سال‌های اخیر دوباره «مد» شده، آن سال‌ها جزء برنامه‌های فرهنگی سالم، خانه و مدرسه‌ بود و تفریح دیگر ما «چیستان»‌ها بود. دور کرسی که می‌نشستیم، مشاعره یا چیستان بازی می‌کردیم و من از آنهایی بودم که برای پیروزی در مشاعره‌ها، خیلی شعر حفظ می‌کردم.


تشکیل گروه‌های مبارز برای جدال خیابانی!
این متخصص کتاب کودک و نوجوان با بیان اینکه دیوان حافظ در خانه نداشتیم، اما با هزار بهانه به خانه «خاله‌ام» می‌رفتم که یک دیوان حافظ چاپ سنگی داشت، ادامه داد: 4 تا بیت یادداشت می‌کردم در دفترچه‌ام تا به خانه بیاورم و حفظش کنم. البته اینها بازی‌های فرهنگی و سالم ما بود. بازی‌های غیرسالم هم داشتیم؛ در محله، گرو‌ه‌های مبارز تشکیل می‌دادیم تا رأس یک ساعت مشخص با هم دعوا کنیم و این دعوا ادامه داشت تا بزرگترها برسند و کتک‌مان بزنند و سوایمان کنند؛ البته فردای آن روز دوباره در مدرسه دوست می‌شدیم.
رحماندوست همچنین اظهار کرد: به نظرم خوبی آن بازی‌ها آن بود که بازی‌های ما هم بدنی بود و هم فرهنگی، مثل امروز نبود که ساعت‌ها پشت یک میز بنشینی و فکر کنی در حال بازی هستی.
وی در بخش دیگری از این گفت‌و‌گو به آغاز دوران شاعرانگی اشاره کرد و با بیان اینکه اولین شعرش را درباره یک مسافر بیمار سروده است، اظهار کرد: معلم ما گفت؛ «تو شاعری». احساس کردم باید شعر بگویم و دنبال موضوعات مختلف بودم تا برای آنها شعر بگویم.
مؤلف «فرهنگ‌ ضرب‌المثل‌ها» همچنین به خاطره‌ای از سال اول سیکل دوم، یعنی سال چهارم دبیرستان خود اشاره کرد و گفت: در آن سال درسی به نام «بدیع و عروض و قافیه» داشتیم؛ درس شیرینی بود به غیر از مثال‌های آن. حفظ کردن مثال‌های آن بسیار مشکل بود. من آرایه‌های ادبی را یاد گرفتم، اما مثال‌ها را خودم می‌سرودم.


شعر می‌گفتم، به اسم دیگران!
وی افزود: برای امتحان آن درس هم همین‌ کار را کردم، اما به جای نام شاعر، نام افراد دیگری را نوشتم، مثلاً «اوحدالدین اردستانی»، معلم بعد از اینکه برگه‌ها را تصحیح کرد، سر کلاس مشغول اعلان نتایج شد، فلانی 10، دیگری 8، بعدی 12 و هیچ‌کس 20 نشد و آخرین نام، من بودم که معلم گفت: «رحماندوست 20، اما بیا اینجا ببینم!» خُب بچه‌ها برای من کف زدند و من جلو رفتم. معلم پرسید: «من اسم اوحدالدین اردستانی را نشنیده‌ام.» من هم خودم را از «تک و تا» نینداختم و گفتم: «استاد دیوان دارد به این کلفتی!!»( با دست قطری حجیم از کتاب را نشان دادم)
رحماندوست با بیان اینکه استادمان مچ‌گیری نکرد و یک روز من را با خود به انجمن شعری در آرامگاه «بوعلی» برد، اظهار کرد: در آن مجلس به شعرای حاضر گفت؛ این آقا شاعر است، شعرهای خوبی هم می‌گوید، اما به اسم دیگران؛ همان‌جا به من فهماند که موضوع را می‌داند و نمی‌خواسته مچ‌گیری کرده باشد.
این شاعر در بخش دیگری از سخنان خود به تقلید خود از شاعران قدیم اشاره و تصریح کرد: بعد از آن اشعار، به تقلید از شاعران قدیم و حاضران در آن انجمن، اشعاری را می‌سرودم. مثلاً آنها راجع به «قدِ یار»، «ابرو»، «وصال» و دیگر معانی شعر می‌گفتند، من هم می‌گفتم، اما اصلاً سن و سال من در حدی نبود که معانی نظیر «قد یار» را متوجه شوم.
آشنایی با شعر نو و ادبیات معاصر/ هر هنری با تقلید آغاز می‌شود
شاعر «لالایی عاشورا» گفت: در دبیرستان با شعر نو و نیمایی آشنا شدم و گزیده شعر‌های شعرای دیگر را خریدم و با همین واسطه وارد دنیای شعر شدم. بخش دیگری از سخنان این شاعر به نقش تقلید در هنر اختصاص داشت که رحماندوست با این مطلع آغاز کرد؛ بی‌تردید هر هنری با تقلید آغاز می‌شود، اما خیلی از افراد در حد تقلید می‌مانند و خودشان را پیدا نمی‌کنند. باید یاد بگیریم که اولاً هنر راهی است که با هواپیما نمی‌شود آن را پیمود و قدم به قدم باید در آن حرکت کرد و به جلو رفت و دوم آنکه در تقلید نباید ماند.
خلاقیت در هنر یعنی سوار شدن بر آن چیزی که قبلاً وجود داشته است
وی ادامه داد: ابتکار و خلاقیت یعنی به وجود آوردن اثری جدید، از چیزهایی که قبلاً موجود بوده است. خلق در وضعیت ابتدا به ساکن تنها تعلق به خدا دارد، خلاقیت در هنر یعنی سوار شدن بر آن چیزی که قبلاً وجود داشته است، یعنی گذاشتن آجری بر آن ساختمانی که قبلاً ساخته شده است.
توفیقِ مطالعه
رحماندوست با بیان اینکه در دبیرستان توفیقِ بسیاری برای مطالعه داشتم، اظهار کرد: روزانه یک «قران» پول توجیبی می‌گرفتم و آن را هم صرف امانت کتاب می‌کردم. این خواندن‌ها من را وارد ادبیات معاصر، طنز و قصه‌نویسی کرد و در همان دوران دبیرستان در مجله‌های محلی اثر چاپ می‌کردم. وارد دانشگاه که شدم، مطالب طنز می‌نوشتم و با نام مستعار در مجله‌های دانشجویی و مجله «توفیق» و خلاصه هر جایی که دستم می‌رسید به چاپ می‌رساندم.
در دانشگاه با ادبیات کودک و نوجوان آشنا شدم
نویسنده «ماهی‌ها با هم» با اشاره به اینکه در دبیرستان فکر نمی‌کردم چیزی به نام ادبیات کودک هم وجود داشته باشد، ادامه داد: اثری از ادبیات کودک وجود نداشت. فقط کیهان‌بچه‌ها بود که ما پول‌مان نمی‌رسید بخریم و آن را به شکل دست دوم تهیه می‌کردیم که جدول آن را هم حل کرده بودند و این مسئله خیلی به ما فشار می‌آورد.

شاعر مدرن، وسیله مخفی شدن نادانی‌ دیگران
وی افزود: در دانشگاه هم با ادبیات کودک آشنا شدم و هم برخی اتفاقات دیگر باعث شد تا بفهمم که یک شاعر مدرن، زمانی که شعر می‌گوید، بیش از آنکه فهمیده شود، وسیله مخفی شدن نادانی‌های دیگران است. یعنی در عین حال که حرف‌هایی که می‌زدم از درونیات خودم بود، اما مخاطب برای اینکه نگوید نمی‌فهمد، سرش را تکان می‌داد.
رحماندوست با بیان اینکه یک جایی، این رابطه دلم را زد، به تشریح این خاطره پرداخت و گفت: سال قبل از برگزاری جشن‌های دو هزار و پانصد ساله، من و تعداد دیگری از دانشجویان توسط ساواک به اتهام عنصر نامطلوب بودن، دستگیر شدیم. 10 ـ 15 روزی آنجا بودیم و بدون محاکمه ما را رها کردند.
وی ادامه داد: در سالی که قرار بود این جشن برپا شود، من و بقیه دوستان دانشجویی که داشتم، برای اینکه دستگیر نشویم، به مشهد رفتیم. البته از آنجا که ظاهر دانشجویان آن زمان مشخص بود، ظاهر خود را نیز تغییر دادیم. در قطار ـ اینکه در مسیر رفت بودیم یا بازگشت را به خاطر ندارم ـ و در کوپه ما شخصی حضور داشت که در حال مطالعه مجله‌ «فردوسی» بود که جزء مجلات روشنفکران آن دوران به شمار می‌رفت.

شعر خودم را برای خودم تفسیر و ترجمه کرد!
این مترجم قرآن گفت: دوست من کنار این شخص نشسته بود و به من اشاره کرد که شعرت چاپ شده و این آقا با آن ظاهر «ژیگولی» به ما که ظاهری کارگری داشتیم، گفت: «تو چه می‌فهمی که سر می‌کشی در مجله من» دوست من هم که تئاترپیشه بود، فوراً با لهجه مشهدی گفت: «حالا موُ نمی‌فهمُم، تو بگو این چی نوشته» اون آقا هم شعر را خواند و تفسیر و ترجمه کرد برای ما! به خودم گفتم من چه می‌خواستم بگویم، او چه فهمیده است.

چرا دیگر برای بزرگسالان شعر نسرودم؟
رحماندوست با بیان اینکه با مشاهده آن وضعیت خیلی ناراحت شدم، ادامه داد: از کوپه خارج شدم. مدتی بعد از آن اتفاق، فهرست کتاب «مرانید که نوحه گرند» را در دانشگاه، به عنوان شعر خودم خواندم و بچه‌ها هم کف زدند. من آن فهرست را کندم و به دیوار چسباندم. خواستم به بچه‌ها بگویم شما هیچ چیزی نگرفتید و فقط ژست می‌گیرید که می‌فهمید و از آن به بعد شعری برای بزرگسالان نسرودم.
وی با اشاره به این مطلب که صداقت بچه‌ها من را مجذوب خود کرد، افزود: برای ورود به دنیای ادبیات کودکان، مطالعه درباره آنها را آغاز کردم. همچنین به مدرسه‌ها رفت‌ و آمد داشتم.
رحماندوست همچنین از آرزوی دبیر شدنش یاد کرد و گفت: دلم می‌خواست در همان همدان، دبیر ادبیات بشوم. پدرم در همدان با پادرد شدید، کار تجاری می‌کرد. دلم می‌خواست در همدان دبیر شوم که بتوانم به پدرم هم کمک کنم. با همان گیس‌های بلند و کراواتی که گره‌اش اندازه یک نعلبکی بود، می‌رفتم به بارفروشی پدرم و لنگه نخود و لوبیا جابه‌جا می‌کردم.
عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد!
وی اظهار کرد: دوران سربازی را به عنوان افسر مأمور به خدمت در آموزش و پرورش سپری کردم. کلاس‌هایم را دوست داشتم، ولی نگذاشتند دبیر شوم و عدو سبب خیر شد. ساواک با این بهانه که سابقه سیاسی دارم، مانع فعالیت‌های فرهنگی من شده بود. به من گفتند: «تو می‌توانی کارمند بانک شوی. می‌توانی یک جایی بروی که ارتباط فرهنگی با دیگران نداشته باشی.» در همان ایام کتابخانه مجلس شورای ملی کتابشناس استخدام می‌کرد و من امتحان کتابشناسی دادم و اول شدم.
ورود به عرصه حرفه‌ای زندگی
این مترجم قرآن کودک و نوجوان ادامه داد: یک مقدار ترکی، عربی، خط‌های قدیمی و ادبیات قدیم می‌دانستم و این باعث شد در امتحان اول شوم. با کلی مقدمات در آنجا به عنوان کتابشناس کتاب‌های خطی استخدام شدم و این اتفاق من را وارد کار حرفه‌ای زندگی‌ام کرد. کتابشناسی را دوست نداشتم. اوقات فراغت که کم هم نبودند را می‌رفتم سراغ قفسه‌های کتاب‌ها و دنبال خیلی چیزها بودم. چون با ادبیات کودکان آشنا بودم، می‌خواستم بدانم در گذشته‌ها چه چیزهایی برای بچه‌ها نوشته شده است.


رحماندوست با بیان اینکه حاصل این کند و کاو، تبدیل به بخش «بچه‌خوانی» کتابخانه دیجیتال کتابخانه مجلس ملی شده است، تصریح کرد: هر چه در آن زمان پیدا کردم در این سایت قرار دادم. امروز کتابخانه مجلس کودک و نوجوان یک بخشی دارد به عنوان بچه‌خوانی که شامل کتاب‌های قدیمی است و حاصل همان روزهای پرفراغت من در آنجا.
وی همچنین به تألیفات پیش از انقلاب خود اشاره کرد و توضیح داد: قبل از انقلاب دو کتاب نوشتم، یکی نمایشنامه «سر به داران» که به مرحوم شریعتی تقدیمش کردم و یکی دیگر کتاب «خاله خودپسند» که مجموعه قصه بود و آن را به شهید مطهری تقدیم کردم.
این مؤلف و مترجم به ارادت خود به شهید مطهری و شریعتی اشاره کرد و در بخش دیگری از سخنان خود به اتفاق‌های روز‌های اول انقلاب پرداخت و گفت: اولین روز پیروزی انقلاب اسلامی، بدون هیچ اجازه یا مأموریتی، برای اجرای برنامه‌های کودک به تلویزیون رفتم و این اتفاق در حالی رخ داد که خودم در خانه تلویزیون نداشتم.
درایت شهید بهشتی مانع تعطیلی کانون شد
رحماندوست همچنین به پافشاری خود برای باز نگه‌ داشتن کانون پرورش فکری و همراهی و درایت شهید بهشتی در این راستا اشاره کرد و افزود: در آغاز انقلاب عده‌ای می‌خواستند، کانون پرورش فکری کودک و نوجوان را تعطیل کنند. در این رابطه با مرحوم شهید بهشتی خیلی صحبت کردم تا اینکه شورای انقلاب تصمیم گرفت کانون، فعالیت خود را ادامه بدهد.


وی در تشریح چرایی تأکید بر بسته‌ شدن کانون از سوی عده‌ای، اظهار کرد: علت اصرار بر تعطیلی این کانون، اولاً آن بود که این مرکز جزء مراکزی بود که زیر نظر همسر شاه اداره می‌شد و از سویی نیز محلی برای تجمع نیروهای «چپ» شده بود که مدام از آن برای اعتصاب و تعطیلی استفاده می‌کردند یا کتابخانه‌های آن را تنها در اختیار نیروهای خودشان قرار می‌دادند یا مسائل بسیار دیگر. اما در نهایت این درایت شهید بهشتی بود که باعث شد تا این مرکز با این همه کتابخانه تعطیل نشود.
خالق قصه «بازگشت»  با بیان اینکه در تمام منطقه ما تنها کشوری هستیم که در سراسر کشورمان برای کودکان کتابخانه داریم، اظهار کرد: از سال 1360 مدیریت مجله‌های «رشد» را نیز برعهده گرفتم. نکته قابل توجه درباره این مجلات آنکه در دوران جنگ و با وجود آن همه کمبود در جامعه، این مجله‌ها با شمارگان یک میلیونی در کشور توزیع می‌شد و این اتفاق خارق‌العاده‌ای به شمار می‌آمد.

captcha