کد خبر: 1399633
تاریخ انتشار : ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۳

نماز اول وقت و انس با قرآن؛ مهم‌ترین توصیه شهید علومی به دوستانش

گروه جهاد و حماسه: دو سال قبل از رسیدن به سن بلوغ، نمازهای شهید علم‌الله علومی قضا نشد. همیشه اول وقت نماز می‌خواند و به دوستانش هم توصیه می‌کرد که نماز را اول وقت بخوانند؛ خودش قرآن قرائت می‌کرد و به دیگران سفارش می‌کرد با قرآن مأنوس شوند.

علم‌الله، در 22 خرداد ماه 1338 در خانواده‌‌ای مذهبی در روستای طاروم، از توابع شهر میانه چشم به جهان گشود؛ وی فرزند سوم خانواده بود، خانواد‌ه‌ای که در کنار تمام مشکلات، ایمان، صداقت و تقوا پیشه کرده و زندگی ساده‌ای را برای خود ساخته بودند.

پدر وی روحانی و مشغول تحصیل علم و دین بود اما در کنار آن برای امرار معاش خانواده، نجاری نیز می‌کرد. نام او را پدرش انتخاب کرد؛ شهید علم‌الله از کودکی آرام، سر به زیر و متین بود و نسبت به همسالانش بسیار متدین و باوقار بود. وی هیچ‌گاه مزاحمتی برای خانواده خود نداشت و هیچ درخواستی از آنها نکرد.

آغاز انس شهید با قرآن، از مکتب خانه

پایه ابتدایی را تا سال چهارم در روستا تحصیل و با نمره‌های عالی، مدارج تحصیلی را طی کرد. همیشه به خاطر اخلاق خویش مورد تحسین معلمانش قرار می‌گرفت. به دلیل نامعلومی، یک سال مدرسه روستا تعطیل شد، در آن سال پدرش او را به مکتب خانه قرآنی برد و در طول یک سال روخوانی قرآن را به نحو احسن به پایان رساند. آغاز انس شهید با قرآن، از همان مکتب خانه شروع شد و از همان موقع به قرآن انس گرفت. پایه پنجم و ششم ابتدایی را در شهر میانه با موفقیت به پایان رساند. علم‌الله، عاشق سخن گفتن با خدا بود. او همراه مادر به نماز می‌ایستاد و به راز و نیاز به درگاه خدا مشغول می‌شد. کمی که بزرگتر شد، همراه پدر در صفوف مسجد به نماز می‌ایستاد.

دو سال قبل از رسیدن به سن بلوغ، نمازهای علم‌الله قضا نشد، همیشه اول وقت نماز می‌خواند و به دوستانش هم توصیه می‌کرد که نماز را در اول وقت بخوانند. در تمام مناسبت‌های مذهبی در مسجد حضور پیدا می‌کرد. ایشان همیشه و در همه جا به همه توصیه می‌کرد که مساجد نباید خالی بماند و مخالف جدائی هیئات‌ و تکیه‌ها از مساجد بود. او هرگز با صدای بلند با مادر و پدرش صحبت نمی‌کرد و احترام خاصی برای آنها قائل بود.

مادرش می‌گوید: از دمپایی ابری بدش می‌آمد؛ یک روز دیدم روی پله یک جفت دمپای ابری مردانه است، پرسیدم: علم‌الله تو که دمپایی ابری دوست نداشتی چطور شده خریدی؟ گفت:برای بیرون نخریدم! فقط برای پله‌ها که وقتی بالا می‌روم صدای پاهایم شما را اذیت نکند.

اگر خواسته‌ای از مادر یا پدرش داشت، خیلی برایش سخت بود که آن را عنوان کند، خیلی با متانت و آرام با شیرین زبانی با مادرش در میان می‌گذاشت. ایشان نه خانه دوستانش می‌رفت و نه کسی را منزل می‌آورد می‌گفت: «نمی‌خواهم مزاحم خانواده‌هایشان بشوم، با دوستانش در مدرسه به شایستگی رفتار می‌کرد، هیچ وقت کسی از او شکایت نکرد، دوستانش هم مثل خودش مذهبی بودند.»

از نه سالگی با قرآن انس گرفت. به دلیل این که روزها کار می‌کرد و شب‌ها هم درس می‌خواند، کمتر می‌توانست در امر آموزش قرآن به دیگران خدمت کند. خودش قرآن قرائت می‌کرد و به دیگران سفارش می‌کرد با قرآن مأنوس شوند. وی جز نفرات اول در ختم قرآن در ماه مبارک رمضان بود. در مسجد امام جعفر صادق(ع) واقع در افسریه با امام جماعت آن وقت حاج آقا طالبی، همکاری و فعالیت داشت که در سن پانزده سالگی فعالیت خود را به مدت طولانی در این مسجد شروع کرد؛ همه او را در مسجد می‌شناختند.

خدمت در صنایع دفاعی

علم‌الله از هجده سالگی در صنایع دفاعی مشغول به خدمت شد. دو سال بعد از ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو دختر به نام‌های فاطمه و سمیه و یک پسر به نام عبدالله بود. فاطمه معلول ذهنی بود، همیشه او را در حالی که دو سال داشت، روی گردنش می‌نشاند و به مسجد می‌برد. فاطمه در سن چهارده سالگی فوت کرد.

از زمانی که به کار در صنایع دفاع مشغول شد، مشتاق تحصیل علوم حوزوی شد. برای همین تا ساعت پانزده در محل کار بود و از آنجا برای تحصیل علوم دینی با اشتیاق زیادی به حوزه می‌رفت. یک روز مادرش را صدا کرده و می‌گوید: «مادر جان، تصمیم گرفتم بروم جبهه، مادر بدون هیچ حرفی با چشمان اشک آلود می‌گوید مواظب همسر و فرزندانت هستم؛ به برادرش هم سفارش کرد که مواظب مادر و خانواده‌اش باشد.» علم‌الله به خانواده و والدینش قول داد که اگر شهید شدم شما را شفاعت می‌کنم و قبل از شماها وارد بهشت نمی‌شوم.

آرزوی شهادت

علم‌الله به مادرش می‌گوید: «دعا کن زخمی و اسیر یا جانباز نشوم چون اصلا دوست ندارم، می‌خواهم مثل امام حسین(ع) شهید شوم» مادر هم به او می‌گوید: «از اسیر شدن تو می‌ترسم» اما به لطف خداوند شهید علومی به آرزویش رسید، نه جانباز شد و نه اسیر.
هجده‌بار هم به جهبه رفته بود هر بار یک ماه یا چهل روز طول می‌کشید هر وقت می‌خواست برود تا ظهر می‌رفت سر کار و غروب حرکت می‌کرد به سمت جبهه وقتی زود می‌آمد خانه همه می‌فهمیدند که باز عزم سفر به جبهه دارد. در جواب مخالفت خواهرانش برای رفتن به جبهه به آنان می‌گوید: «خواهش می‌کنم ادامه ندهید نمی‌توانیم نروم و وقتی شهید شدم صبور باشید و از همسر و فرزندانم دلجویی کنید و هیچ گاه از سختی جبهه چیزی نمی‌گفت».

اطلاع از شهادت علم‌الله به روایت مادر

مادر شهید از چگونگی اطلاع از شهادت علم‌الله می‌گوید: «ظهر صدای زنگ که آمد برادر شهید هراسان به طرف در رفت و وقتی آنان را دید هراسان تر شد و نمی‌دانست چه کند! من رفتم لباس‌های پسرم را آوردم و گفتم: «بپوش تا آرام شوی، من می‌دانم پسرم شهید شده به وصیت‌هایش فکر کن و منطقی باش» فردای آن روز رفتم برای شناسایی پسرم؛ از این که می‌خواستم برای آخرین بار ببینم دلم خیلی گرفته و حالم بد بود وقتی نوبت به ما رسید، خانمی آمد نزدیک من و گفت: گریه نکنید، گفتم: نمی‌توانم. گفت: من یک پسرم را دیروز در بهشت زهرا دفن کردم، امروز خبر شهادت پسر دیگرم را دادند و آمدم او را نیز در کنار برادرش دفن کنم. من توانستم تو هم می‌توانی به حضرت زینب(س) متوسل شو نگذار دشمن شاد شویم، ببین چقدر مرد اینجاست نگذار روحیه‌ این‌ها تضعیف شود.

وقتی نوبت من شد که شهید را ببینم فقط صورتش را نشانم دادند که غرق در خون بود. نگذاشتند بدنش را ببینم گفتند: «شیمیایی شده، فهمیدم که به من دروغ می‌گویند اصرار نکردم. درست بود شیمیایی شده بود و چرا صورتش و محاسنش غرق خون بود، بعدها فهمیدم غیر از شیمیایی شدن دو تا تیر هم خورده، یکی گلویش و یکی به پهلویش خلاصه این که گفتند نیاز به غسل ندارد التماس کردم گفتم بگذارید صورتش را خودم بشویم با گلاب صورت و محاسنش را شستم و بوسه بارانش کردم گفتم:«‌گلویت فدای گلوی امام حسین(ع) و علی اصغر(ع) ولی هر چه اصرار کردم بدنش را ببینم نگذاشتند فقط یادم هست استخوان ساق پایش را هنگام جابجایی دیدم گوشت نداشت.»

بعدها که وصیت نامه‌اش را برای مادر خواندند در بند آخر نوشته بود: «خدایا من آن روز در پیشگاه حضرت زهرا(س) خجالت می‌کشم که بدن ناپاک من سالم باشد و بدن مطهر فرزند زهرا قطعه قطعه شده باشد فهمیدم راز تیر پهلو و گلو را، و خدا را شکر که پسرم شرمنده حضرت زهرا(س) نشده است. علم الله دوازده شعبان به دنیا آمد بود و دوازده شعبان نیز شهید شد.

فرازهای از وصیت نامه شهید

«بسم الله الرحمن الرحیم

با حمد و سپاس فراوان به درگاه ایزد منان و با درود همیشگی به انبیاء و اولیاء و با درود بر حجت به حق خدای متعال حضرت ولیعصر(عج) و با درود بر رهبرکبیر انقلاب و با درود به شهدا از اول جنگ بدر تا کربلای امام حسین(ع) تا کربلای ایران اما بعد همه هستی و ماهیت ما که به جلوه‌ی حق وجود پیدا کرده، پس این همه نعماتی که بشر غرق در اوست یک انسان موحد باید تمام افعال خود را در راه رضای او و برای پایداری دین او به کار گیرد، چون وقتی ماهیت انسان در این راه فدا بشود ضرر نکرده است. اصل همین موضوع است و ما باید همیشه اصل را بر فرع ترجیح دهیم. تمام زندگی زن و فرزند و مال و جان در برابر احیای دین خدا که اولین کار اولیاء الهی نیز بر همین اصل بوده است ما نیز چنین باشیم چون مال و فرزند همه‌ آنها فرع و وسیله است برای رسیدن به هدف عالی، همان طوری که وجود شریف پیامبران الهی را بوده است. بین عالی و سافل و برای بعد نیامده از برای قرب آمده‌اند. انسان هم باید به همیاری‌ این مال و جان و فرزند به طرف قرب کشیده شود نه این که آنها هدف باشد برای چند صباحی که انسان در این دنیا است زندگی حیوانی چشم او را بگیرد و حجاب شود میان او و حق این امر بالقوه در همگان موجود باید انسان تقوی پیشه کند و این قوه را به فعل تبدیل کند.
خطاب به امت اسلامی
از امت اسلامی استدعا دارم در صبر و استقامت جدبت بخرج دهند و در اتخاذ تقوا سبفت بگیرند و دست از امام زمان بزرگوار بر ندارند و همیشه در سرکوب دشمنان و منافقین پشتیبان خط ولایت باشند.
وقتی کسی به حد بلوغ برسد با درس گرفتن از مکتب و سمایت می‌تواند با عقل و ایمان خودش منتخب راه و هدف خویش باشد، هر آدم آزاده‌ای اگر مغرضانه فکر نکند و وجدانش را قاضی کند حساب می‌کند که هدف این جوان‌ها از بعد قداست چقدر بالاست که دست از مال و جان شسته، عاشقانه به دنبال هدف می‌روند دیگر کسی دایه‌ مهربانتر از مادر نمی‌شود این حرف بی‌محتوا را نمی‌زند این فکر غلط را نمی‌کند، نمی‌گوید بیچاره شد رفت، جوان‌ها رفتند مگر شما‌ها نمی‌خواهید بروید. ای مرده‌های متحرک که از انسانیت بویی نبرده‌اید کدام اولیاء خدا در بستر مرد، مگر پیغمبر که اشرف مخلوقات است آرزوی شهادت نداشت؟ ما رفتیم ادای وظیفه کرده باشیم و در این مقطع از زمان هر چه خدا بخواهد.
خطاب به خانواده
سلام بر مادر پر مهرم، مادری که همیشه بدون وقفه برایم ایثارگری‌ها داشته و دارد؛ ای مادر که بیشتر از همه به گردن من حق داری، من هم خواستم زحمتت را هدر ندهم، شکرگزار باش که کارت ضایع نمی‌شود. امانتی را که به شما عطا کرده بود، به نحو احسن عودت دادی.
خدا انشاء الله یاریم کند که هم در امانتی که 27 سال برایش زحمت کشیدی فردای قیامت بتوانم جواب گوی زحمات شما باشم و چون امانت شما هستم انفاقش کنم با دست‌های پر مهر خودت به نیابت از طرف من این کار را انجام بدهید.
من آرزوی توفیق بیشتر برای وجود پر برکتت جهت خدمت به آرمان‌های انقلاب از خدای سبحان تمنا دارم و عرض می‌کنم این فوز عظیم(شهادت) اگر نصیب این حقیر شود، چون اگر عطا بفرماید چیزی از فضل او کم نمی‌شود، من هم آن روز را عرض می‌کنم «لما ادخُلُها الا وَ انتَ مَعی» تا شما نیامدی داخل نشوم.
نگذارید در عزاداری‌ کارهای غیر شایسته انجام دهند و کاسه‌ داغتر از آش پیدا شود و فریادهای بی‌جهت راه اندازند. عزیزم نمی‌توانم قلم را از کاغذ بر دارم اما پر حرفی کردم و همه این زیاده روی عاملش این است که در خط ولایت هستی وانشاء الله خواهی بود.
و اما حرف‌هایم جز تعارف چیزی دیگری نمی‌بود و از همه‌ برادران عزیزم شاید نسبت به آنها بی‌احترامی کرده باشم برایم حلالیت بطلب. من هم برایشان از خدا طلب آمرزش می‌کنم و در آخر برایم از همه‌ اقوام حلالیت بطلب و در خانواده صفا و صمیمیت بیشتری برایشان فراهم کنید به کمک خداوند متعال والسلام. خدایا من آن روز در پیشگاه حضرت زهرا(س) خجالت می‌کشم که بدن ناپاک من سالم باشد و بدن مطهر حضرت حسین(ع) قطعه قطعه شده باشد. خود برایم کافی باش توکلت علی الله.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»

captcha