کد خبر: 2824841
تاریخ انتشار : ۱۹ بهمن ۱۳۹۳ - ۲۲:۲۷

پذیرش شهید سیدمؤمنی در دانشگاه شریف بعد از شهادتش

گروه جهاد و حماسه: شهید سیدحسن سیدمومنی در سن ۱۹ سالگی جام شهادت را سر کشید؛ این در حالی بود که پس از شهادت، اعلام کردند که وی در دانشگاه شریف پذیرفته شده است.

شهید سیدحسن سیدمومنی، اسمش امیر بود؛ یعنی کل فامیل او را امیر صدا می‌زدند، اما اسم شناسنامه‌ای او حسن بود. هفت روز مانده بود تا 20 ساله شود، یعنی 19 سال و 258 روز داشت که شهید شد، این مدت زمان را با پدر و مادر بودن شاید زیاد باشد، اما برای مادر شهید سیدحسن، هر ثانیه‌اش به سرعت نور گذشت و نگذشت آن 24 سالی را که بعد از سیدحسن زنده ماند و روزی هزار بار آرزوی رفتن نزد فرزند شهیدش را داشت.
سیدحسن از آن دست آدم‌هایی نبود که بعد از شهید شدنش برای خانواده و اقوام خواستنی شود، او نه تنها دلبندترین فرزند برای پدر و مادر که بهترین و امین‌ترین فرد برای تمام فامیل بود و برخی این را زمانی فهمیدند که خبر شهادتش را آورده بودند.
آن روز، یعنی 21 خردادماه سال 1367 که کمتر از 70 روز به پایان جنگ مانده بود، از بالا تا پائین کوچه کمالی که بعدها به نام کوچه شهید سیدمومنی تغییر نام داد، پر بود از آدم‌هایی که برای اولین بار دیده می‌شدند، آدم‌هایی که از این گردهمایی تنها یک هدف داشتند و آن هم به سوگ نشستن برای از دست دادن یکی از جوانانی بود که آرزوی داشتنش، هر پدر و مادری را دست به دعا کرده بود. سیدحسن شهید شده بود و همه نگاه‌های دوست و فامیل و آشنا به عکس‌هایی که خنده از آن نمی‌افتاد، خشک شده بود.
شهید سیدحسن سیدمؤمنی، اولین روز اولین ماه تابستان یعنی تیرماه سال 1347 اولین گریه‌هایش که همزمان شده بود با خنده‌های پدر و مادر را با تمام توان سر داد و چشم به دنیایی گشود که برای او سرنوشت شهادت را رقم زده بود و شاید اگر خودش این را از همان ابتدا می‌دانست، هرگز با گریه پا به این دنیا نمی‌گذاشت و جای گریه با خنده‌ای شیرین و ملیح عوض می‌شد. بین ولادت تا شهادت شهید سیدحسن سیدمومنی 19 سال و 258 روز طول کشید، فاصله‌ای که کافی بود برای شخصیتی همچون او تا هم خانواده و هم اهل فامیل را عاشق رفتار و منش و کردار خود کند.
شهید سیدحسن سیدمؤمنی روز 21 خردادماه سال 67 شهید شد. وی کمک آرپی‌جی پسرعمویش بود که در غروب آن روز در حالی که نفربرهای دشمن را هدف گرفته بودند، سر بلند می‌کند و همان یک لحظه برای دشمنان بعثی کافی بود تا پیشانی سیدحسن سیدمومنی را هدف بگیرند و دنیا تمام شود برای اویی که خیلی پیش از آن زمان به دنیا پشت پا زده بود.
او در شلمچه، مشهد شهدای ایران، سرزمین احساس‌های عاشقانه شهید شد و بازگشت جسد این شهید خواست خدا بود، چرا که آن منطقه و خصوصاً در آن روزها زیر آتش دشمن بود و دلاوری رزمندگان اسلام باعث شده بود تا جسد شهید سیدمومنی به آغوش خانواده باز گردد. در غیر این صورت بسیاری دیگر از شهدا که در آن منطقه شهید شده بودند بازگشت جسدشان سال‌ها طول کشیده بود.
در مسجد محل بسیار فعال بود و این فعالیتش تنها محدود به جلسات قرآن و احکام و نماز نمی‌شد، بلکه مسجد جایی شده بود برای او تا از طریق آن کمک حالی شود برای محرومان، شناسایی آنها و رسیدگی به اموراتشان، به این فعالیت‌های فوق برنامه در مسجد باید طالب علم بودنش را نیز اضافه کرد. سیدحسن سیدمؤمنی به حدی طالب علم و یادگیری بود که همیشه و در مواقع بیکاری چند کتاب در دور و اطرافش پخش بود. بعد از شهادتش یک نامه از دانشگاه صنعتی شریف، همان دانشگاهی که این روزها به کاخ آرزوهای بسیاری از جوانان تبدیل شده است، به در منزل پدر شهید می‌دهند، زمانی که پدر پاکت نامه را باز می‌کند، مهر پذیرش شهید سیدمومنی را در آن نامه می‌بیند و آرزوی حضور در دانشگاه که جای خود را به شهادت می‌دهد.
جمع برادرها هیچ وقت در زمان جنگ کامل نبود و همیشه یکی از آنها در جبهه‌های نبرد همراه با سپاه رزمندگان اسلام مشغول حراست از مرزهای ایران اسلامی بودند، این خواسته پدر بود و همیشه می‌خواست که یکی از فرزندان در جبهه حضور داشته باشد. زمانی که شهید سیدحسن سیدمؤمنی شهید می‌شود، سه برادر دیگرش در منزل بودند؛ چرا که برادرها تصمیم گرفته بودند بر اساس توصیه پدر برای اینکه جای خالی‌شان برای پدر و مادر زیاد محسوس نباشد، به نوبت به جبهه بروند. این بار که نوبت سیدحسن شده بود، از چند روز قبل اعزام می‌شد، حال و هوای تغییر کرده‌اش را دید، از همان روزهای ابتدایی که می‌خواست اعزام شود، نورانیتش چند ده برابر شده بود به طوری که هیچ کس نمی‌توانست چنین چهره نورانی را در آن روزها دوست نداشته باشد.
این سری آخر که داشت اعزام می‌شد همه کارهای انجام نداده‌اش را انجام داد، اولین کاری که انجام داد نوشتن نام صاحب کتاب‌هایی بود که به امانت نزد خودش نگه داشته بود. قبل از اعزام، سیدحسین سیدمؤمنی، برادری که دو سال از شهید کوچکتر بود را صدا می‌زند و از او می‌خواهد تا بعد از رفتنش به جبهه این کتاب‌ها را به صاحب‌هایش باز گرداند. به سیدحسن انگار الهام شده بود که این سفر، آخرین سفری است که در پیش دارد و بعد هم رسیدن به آرزویی که همیشه در دلش شعله‌ور بود. سیدحسن آن روز به جبهه اعزام شد و هنوز پدر و مادر با آخرین خداحافظی‌اش خاطره‌سازی می‌کردند که خبر بازگشتش را دادند، بازگشتی شکوهمندانه که تا ابد در ذهن تاریخ ثبت و ضبط شد.
خبر شهادت را ابتدا به برادر بزرگتر دادند، به خانه که می‌‌آید چهره‌اش گویای طوفانی است که در درونش در حال پیچش است، برادر بزرگتر سایر برادرها را در جریان می‌گذارد و توجیه می‌کند آنها را تا در برابر پدر و مادر خمی به ابرو نیاورند، شاید که تحمل این داغ برایشان اندکی قابل تحمل‌تر شود. بماند که آن دو روزی که فاصله افتاد بین خبر شهادت و رسیدن جسد شهید چه بر سر خانواده سیدمومنی گذشت.
حالا سیدحسن سیدمؤمنی به اسمش لقب شهید اضافه شده بود و چقدر ترکیب با این واژه‌ها و چینش‌شان کنار هم دلنشین بود برای همه؛ حال و روز مادر شهید آن روزها به هیچ وجه خوب نبود. تمام 24 سالی را که بعد از شهادت دلبندش نفس کشید، برای او بود و به یاد او و تمام جمعه‌های این 24 سال را در کنارش زندگی کرد و زنده ماند تا آذرماه سال 1391 و بعد هم انتظار برای دیدن دلبندترین فرزندش به سر رسید و مادر شهید هم به آرزویی که بعد از شهادت سیدحسن ورد زبانش شده بود رسید.
حالا سال‌ها از آن ایام و سال‌ها هم از بار سفر بستن پدر و مادر سیدحسن به دیاری که فرزند شهیدشان رحل اقامت گزیده بود، می‌گذرد، اما خانه پدری مانده است این وسط و فرزندانی که نمی‌خواهند پتک فراموشی را بر سر در و دیوار خاطراتی که با سیدحسن، با پدر و مادر داشتند فرود بیاورند. هنوز سیدحسین به یاد دارد که دور حوضچه‌ای که داخل حیاط سیدحسن را دنبال می‌کرد تا به او برسد و اگر هم بتواند از او جلو بزند در گوشه‌ای از ذهن دارد خاک می‌خورد. هنوز هم دیوارهای قدیمی خانه پدری سیدحسن در کوچه کمالی که بعدها شد کوچه شهید سیدحسن سیدمومنی در محله 16 متری امیری قاب عکس این شهید را در سینه خود نگه داشته‌اند و گریه‌ها و حرف‌ها و درددل‌هایی که مادر، پدر و برادرها با سید شهید داشتند را برای خود مرور می‌کنند، اما ستون‌های این خانه قدیمی دیگر توان تحمل این همه یاد و خاطره را ندارند و خدا می‌داند تا چه روزی می‌توانند به احترام شهید سیدحسن سیدمومنی ایستاده جان بدهند، همان طرزی که سیدحسن شهید شد.

captcha