به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) هادی ایزدپناهی، قاری قرآن و از اعضای کاروان قرآنی اعزامی به حج تمتع که از شاهدان عینی فاجعه منا و داغدار دوستان از دست رفته قرآنی خود در این حادثه است این روزها همانند دیگر اعضای کاروان قرآنی در وضعیت روحی مناسبی نیست اما با این حال از او خواستیم تا مطلبی هر چند کوتاه از فاجعه منا برای ما ارسال کند که صحبتهای این قاری قرآن در زیر نقل شده است:
حوالی طلوع آفتاب عید قربان به همراه قراء و دیگر اعضای کاروان بعثه، پیاده و با زمزمه ذکر روز عید (الله اکبر، لا اله الا الله و الله اکبر، الله اکبر و لله الحمد، الحمدلله علی ماهدانا، و له الشکر علی مااولانا) از مشعر راهی منا شده و حدود یک ساعت بعد به چادرهای بعثه رسیدیم، پس از صرف صبحانه حدود ساعت 8 صبح با جمع دوستان راهی جمرات شدیم.
توضیحات: این عکس به یک روز قبل از حادثه اختصاص دارد.
اوایل مسیر، هر چند نفر کنار هم بودیم و به راحتی طی مسیر میکردیم. میگفتند اگر مسیر خلوت باشد بین نیم ساعت تا سه ربع پیادهروی برای رسیدن به جمرات کافی است. سه ربع ساعت گذشت اما مسافت زیادی را طی نکردیم و هنوز در اواسط خیابانی بودیم که منتهی به جمرات میشد.
خیابان از کنارهها مملو از چادرهای زائران کشورهای دیگر بوده و کمکم مثل دالانی میشد که از چهار جهت مسدود است. هرچه پیش میرفتیم تراکم جمعیت بیشتر میشد. عدهای از زائران به دلیل کلافگی از این تراکم، سعی در سرعت دادن به حرکت خود داشتند و همین امر موجب از هم گسیختگی دوستان ما شد.
کمی که جلوتر رفتم، متوجه شدم تنها شدهام و فشار جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود. دریافتم که راه در مقطعی جلوتر مسدود شده است؛ راه بازگشتی نبود، لحظاتی بعد علاوه بر اینکه راه نفسم تنگتر میشد صدای کمکخواهی برخی زنان را میشنیدم که از تنگی نفس و فشار زیاد جمعیت فریاد میزدند: «ساعدونی! ساعدونی!» کناره راست خیابان را که نگاه کردم، دیدم پر است از افراد مسنی که در اثر تشنگی و فشار جمعیت به آنجا پناه برده و به حالت زار و کمرمق نشسته بودند.
کمکم اشیائی برجسته مثل زیراندازهای مچاله شده، دمپایی و ... را زیر پای خود احساس میکردم و این در حالی بود که به خاطر فضای موجود، اصلا قادر به مشاهده آنها نبودم. کثرت این اشیاء و فشار به وجود آمده باعث شد تعدادی افراد به زمین واژگون شوند.
در حالی که ذکر استرجاع و توبه و توسل به لب داشتم حس کردم انتهای حوله بالا تنهام لابهلای افراد گیر کرده و قسمت بالای آن دارد خفهام میکند. به ناچار آن را از بدن خارج کردم. دمپایی و کیسه سنگ و شیشه آبی هم که به همراه داشتم لابلای جمعیت از دست دادم.
در این حال افراد قوی جثه آفریقایی را میدیدم که از ترس جانشان به حالت تمام برهنه از دیوارهای کناری بالا رفته و روی چادرها میروند؛ این حرکت برای همه مقدور نبود. به هر تلاشی بود خود را از سمت راست خیابان که متراکمتر بود به وسط رساندم و قصد داشتم به سمت چپ که دارای نردههایی بود، بروم.
از وسط خیابان که رد شدم جلوی پایم چند نفری روی زمین افتاده بودند. داشتم روی آنها میافتادم که متوجه نشدم پا روی زمین گذاشتم یا روی آنها و با یک پرش به کنار نردهها منتقل شدم. دیگر نفسم بالا نمیآمد. سرم گیج میرفت و تشنه بودم.
دست بر قضا یکی از چادرهای زائران الجزایری باز بود، به درون آن رفتم. عجیب بود چون از ترس اینکه خطری برایشان پیش بیاید، نه قبل از من در را به روی کسی باز کرده بودند و نه بعد از من کسی را به چادر راه دادند.
حدود نیم ساعت گذشت تا حالم کمی جا آمد. ترس بر وجودم مستولی شده بود و شدیدا نگران بیرون چادر بودم. اخبار حوادث سالهای گذشته جمرات را دنبال کرده بودم و احتمال میدادم که این حادثه نیز صدها تلفات داشته باشد. بعد از یک ساعت که از چادر بیرون آمدم آنچه احتمال میدادم را به چشم مشاهده کردم.
مأمورین مشغول جمعآوری تعداد زیاد اجساد بودند. در آفتاب سوزان، بدون حوله بالاتنه و با پای برهنه راهی چادرهای بعثه شدم.