به گزارش خبرنگار ایکنا؛ دهم ماه رجبالمرجب، سالروز فرخنده میلاد، نهمین امام شیعیان، جوادالائمه حضرت امام محمدتقی (ع) است؛ مناسبتی که در شعرهای شاعران آئینی کشورمان هم تجلی یافته است. قطعاتی از سرودههای شاعران در این زمینه را بازخوانی میکنیم.
هر که راهی در حریم خلوت اسرار داشت
دل برید از ماسوا، سر در کمندِ یار داشت
چند روزه نوبت هر کس به پایان میرسد
ای خوش آن رهرو که ره در خلوت اسرار داشت
در پناه همت و در پرتو آزادگی
راه حریت سپرد و شیوه احرار داشت
من غلام همت آنم که از روز نخست
افتخارِ دوستی با عترت اطهار داشت
جان گرفت از عشق سلطان سریر ارتضا
ور گرامی داشت جان را از پی ایثار داشت
پیرو هشت و چهار آمد، نشد از واقفین.
چون به قول خاتم پیغمبران اقرار داشت
مدفنِ پاکِ رضا را کعبه امید یافت
بر رضا و نسل پاکش التجا بسیار داشت
جز رضا عهد مودت با کس دیگر نبست
جز جواد از هر چه گویی بگذر و بگذار داشت
تا جمال شاهد ما در حجاب غیب بود
ادعای صدق ما را مدعی انکار داشت
کیست این مهر جهانآرا که، چون آبا خویش
جلوهها نور جمالش از در و دیوار داشت
کیست این سرو سهی بالا کز استغنای طبع
لطف و احسان و کرم بود آنچه برگ و بار داشت
یک طرف خیر کثیر فاطمه میراث برد
یک طرف خُلق عظیم احمد مختار داشت
مظهر تقوا و قدس و مطلع الله نور
نور علم و معرفت از حیدر کرار داشت
مطلع الفجر حقیقت آشکارا شد از این
لیلة القدری که مخفی ماند و بس مقدار داشت
نازپروردی که شبها تا سحر شمس الشموس
در کنار مهد نازش دیده بیدار داشت
جلوه حسن خدادادش تجلی تا نمود
بُرد از آیینه دلها اگر زنگار داشت
خود خداوند فضیلت بود و بهر کسب فضل
در حریم قدس او «فضل بن شاذان» بار داشت
خوشهچین خرمن فیضش «ابو تمّام» هم
این حقیقت را به اِمداد سخن اِشعار داشت
آن دلآگاهی که با ظلم و ستم پیکار کرد
دشمن از بیدانشی با او سر پیکار داشت
آزمون حضرتش را کرد دستاویز خویش
آزمونگر «پور اکثم»، تا چه در پندار داشت
شوربختی بین که کرد از تیرهرایان محفلی
قصد شوم خویش را هم مخفی از انظار داشت
بود آن دانای راز آگاه که قاضی القُضاة
با نهاد و نیتی ناپاک استفسار داشت
«چیست حکم آنکه مُحرم بود و قتل صید کرد»
لعل لب بگشود و در پاسخ چنین اظهار داشت:
«کشت از راه خطا، یا عمد؟ در حِل یا حرم؟
بنده یا مولی؟ پشیمان بود یا اصرار داشت؟
بسته بود احرام حج یا عمره؟ شب یا روز بود؟
جهل بر او چیره شد یا علم بر این کار داشت؟
خردسالی بود وین صید نخستش بود؟ یا.
سالخوردی بود و زین پروندهها بسیار داشت؟
از همه بگذشته، کوچک یا بزرگ از وحش و طیر
با کدامین صید آن صیاد مُحرم کار داشت؟».
چون رسید اینجا سخن «یحیی بن اکثم» شرمگین
با چنان فضل و کمال از دانش خود، عار داشت
«خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عَجَب در گردش پرگار داشت»
بر در این روضه «رضوان» مژده «طوبی لکم».
از پی عرض ارادت عرضه با زوار داشت
باید اینجا با کمال معرفت شد عذرخواه
هم سرشک توبه هم تسبیح و استغفار داشت
باید اینجا حلقه باب شفاعت را گرفت
سر به زیر از شرمساری، روی دل با یار داشت
باید اینجا، چون «اباصلت» از سویدای ضمیر
گاه ذکر «یا جواد» و گاه «یا غفار» داشت
باید اینجا چنگ زد بر دامن «أمَّن یُجیب»
منتظر بود به مضطر حقیقی کار داشت
گر چه ما امروز محروم آمدیم، اما «شفق»
ای خوشا آنکس که فردا وعده دیدار داشت
چارپاره رضا قاسمی نیز خواندنی است.
آسمان از منزلش در آسمان دل کنده است
چادر شبرنگ ماه از روشنی آکنده است
از زمین دارد دوباره نور، میبارد به عرش
نور یعنی؛ بر لب خورشید هشتم خنده است
غصه رفته از دلش؛ اوقات شادش آمده
بین آغوشش دلیل «اِنیَکادش» آمده
باب رحمت باز شد بر زائران مشهدش
در مدینه؛ صاحب «بابالجوادش» آمده
آب و جارو کرده جبرائیل، با پر، جاده را
میپراند بالهایش هر زمین افتاده را
هدیهای را میبرد تا خانه سلطان طوس
میبرد از جانب حق؛ نام سلطانزاده را
تا بساط سور و سات شادمانی جور شد
خانه خورشید، غرق نور «نورُالنور» شد
این طرف؛ چشم رضا روشن شد از تابیدنش
آن طرف؛ چشمان شور دشمنانش کور شد
عالِم آل محمد عالِمی آورده است
عالِمی که مکتب درسِ خدا پرورده است
پیش او «یحیبناکثم»ها تلمذ میکنند
عالِمان را علم او طفل دبستان کرده است
من که باشم تا برای مدح او شاعر شوم؟!
مصرعی گفتم که شاعرهاش، را چاکر شوم
آمدم اینجا بیاندازم دلم را در ضریح
آمدم تا صاحبِ دربار را زائر شوم
از در بابالمرادش هر که داخل میشود
با خروش چشمه جودش مقابل میشود
با ضریحش؛ طبع شعرِ هر کسی گل میکند
بیسواد این حرم؛ یکباره دعبل میشود
دست رقص پرچمش دل میسپارد آسمان
پای کوه گنبدش سر میگذارد آسمان
کاظمین از روز روشن نیز نورانیتر است
اصلا انگاری سه تا خورشید دارد آسمان
بُرده ما را از کنار خویش، سلطان؛ کاظمین
جسممان اینجاست، زیر پای او؛ جان کاظمین
ما کبوترهای جلد گنبدیم و طی شده
عمرمان در راه پرواز خراسان - کاظمین
در ادامه غزلی از مرضیه عاطفی آمده است.
در هر قنوت؛ تا پدرت یا جواد (ع) گفت
سائل رسید و پشت درت؛ یا جواد (ع) گفت
«آدم» به پنج تن متوسل شد و سپس
«آمد» نشست دور و برت یا جواد (ع) گفت
با دستهای پُر به در خانه بازگشت
تا کعبه بسکه همسفرت یا جواد (ع) گفت
خورشید؛ کاسه تهی از نور خویش را
چرخاند خسته! دورِ سرت یا جواد (ع) گفت
مُهری که بوسه زد خط پیشانی تو را
در سجدههای هر سحرت یا جواد (ع) گفت
هر روز پیش از آنکه حدیثی بیاورد
راوی خوب و خوش خبرت یا جواد (ع) گفت
کشتی نوح را به هدایت روانه کرد
تا هادی الأمم! پسرت؛ یا جواد (ع) گفت!
دلم غریبتر از آخرین ستاره صبح
تو را صدا زده هر بامدادای ساقی
سبوکشان همگی بندگان میکدهاند
بیار باده، فبشّر عبادای ساقی
کجا روم؟ چه کنم؟ دامن که را گیرم؟
که پیر میکده راهم ندادای ساقی
مرا بهشت تو هستی و سرنوشت تویی
مرا چه کار به کار معادای ساقی
خدا شبی که تو را آفرید و معنا کرد
دو عالم از حرکت ایستادای ساقی
جواد یعنی باران، جواد یعنی دشت
أنا البخیل و أنت الجوادای ساقی
امام مستجاب الدعوه، دلها را هوایی کن
نوای از نفس افتادگان را نینوایی کن
مرا بر سفره احسان خود بنشان تمام عمر.
ولی ذکر لبم را یا علی موسی الرضایی کن
بیا از کودکی مثل مسیح وحضرت یحیی
فقط بر سرزمین قلبها فرمانروایی کن
کسی از آستانت دست خالی بر نمیگردد
مرا مشمول اقیانوسی از حاجت روایی کن
شبیه کشتی طوفان زده درگیر گردابم
تو سکاندار این کشتی بمان و ناخدایی کن
جواد اهل بیتی و جوانی وقت رفتن نیست
بمان و بیشتر از اهل عالم دلربایی کن
تو راز نُه فلک را فاش کردی با کراماتت
پس از این هم جهان را غرق نور وروشنایی
تو راز «کُلُ ارضٍ کربلا» را خوب میدانی
زمان را کاظمینی کن، زمین را کربلایی کن
عاشقم عاشق نامی، منم و شوق امامی
غرق در سرّ جوادم، چه امامی و چه نامی
دفزنان، خواند مدینه: «طَلَعَ البَدرُ عَلَینا»
سر زد از خانه خورشید، عجب ماه تمامی
نُه کبوتر، دل تنگم به حرم کرده روانه
تا به تو، از قم و مشهد برسانند سلامی
شدهای پیرِ جهانی به جوانی و شدم من
بنده پیر خرابات و عجب لطف مدامی
آه! اگر نان یتیمی، رسد از خوان کریمی
وای! اگر از تو جوادی، برسد جامه و جامی
با تو، بیخود شدن از خویش؛ چه مستی حلالی!
بی تو چرخیدن بیعشق؛ چه احرام حرامی!
پسر حیدری و خاتم جود است به دستت
شود آزاد، نگاهت اگر افتد به غلامی
عالمی دل به رضا بسته، رضا دل به تو داده
بردهای خسرو شیرین! دل سلطان به کلامی
باب اگر باب جواد است، در آن گوشه مقیمم
بیش از این در همه آفاق، مگر هست مقامی؟
«من از آن روز که در بند تو» هستم، شدم آزاد
ندهم هر چه رهایی، به چنین حلقه دامی
به چه کار آیدم این سر؟ نرسد گر به سرایت
دل تنگم چه کند؟ گر نکند بر تو سلامی
ای محمد! برسد بعد تو، همنام تو بیشک
که بر این سلسله نامش بشود حُسن ختامی
نظری کن که دلم را برسانم به طلوعش
که خروش قلمم را، برسانم به قیامی