به گزارش ایکنا، سمینار «بین المللی فلسفه و ادراکات اعتباری در خوانش علامه طباطبایی»، 15 بهمن، با سخنرانی جمعی از اندیشمندان و اساتید دانشگاه، به همت سیدجواد میری، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، به صورت مجازی برگزار شد. در ادامه متن سخنان، علیاصغر مصلح، استاد گروه فلسفۀ دانشگاه علامه طباطبایی، را میخوانید؛
علامه طباطبایی در نسخه اولی که برای کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم نوشتهاند، پیش از آنکه شرح و پاورقی بر آن اضافه شود و اکنون هم به صورت مستقل منتشر شده، عنوانِ کتاب، “اصول فلسفة رئالیسم“ است و بعد در چاپهای بعدی، عنوان، تغییر اندکی دارد که این تغییر بسیار مهم است و در چاپهای بعدی، “اصول فلسفه و روش رئالیسم“ شده است.
تفاوتی در عنوان اول و دوم وجود دارد. اگر رئالیسم عنوان فلسفه است، پس عنوان اول که خود مرحوم علامه گذاشتند، درستتر مینماید؛ یعنی “اصول فلسفه رئالیسم“. اما در چاپهای بعدی اصول فلسفه و روش رئالیسم است و گویی که این عنوان برخاسته از یک برداشت دیگری از فلسفه و رئالیسم است. وقتی میگوییم اصول فلسفه رئالیسم یعنی دارم اصول فلسفهای را در میان فلسفههای دیگر، بیان میکنم. به خصوص چون در کتاب مورد اشاره قرار گرفته است، فلسفه ایدهآلیسم هم داریم، این فلسفه میخواهد رئالیست باشد. بنابراین فلسفه رئالیسم در برابر فلسفه ایدهآلیسم قرار میگیرید. اما در عنوان دوم اینطور القا میکند که ما انگار یک فلسفه داریم و رئالیسم یک روش است.
به خصوص توجه کنیم که اینجا روش با توجه به باری که در فلسفه مدرن و معاصر پیدا کرده، رئالیسم شده است. یعنی گویی فلسفه براساس روشها متفاوت میشود و ما اصول فلسفه را میگوییم. گویی فلسفه یکی است و مثلا بر اساس رئالیسم میشود به این فلسفه رسید. البته به صورتهای دیگری نیز ممکن است خواننده برداشت کند. اما در عنوان دوم، یک نوع انحصار فلسفه به اصولی القاء می شود که گویی در این کتاب بیان شده است و بقیه کسانی که اصولی گفتهاند، گویی اینها اصول نیست و راه فلسفه را طی نکردهاند و گویی در عنوان اول، یک تواضع بیشتری وجود دارد و فلسفههای دیگر نیز به رسمیت شناخته شدهاند.
موضوع اصلی سخن من نیز خود “واقعیت“، یعنی امر رئال است. یعنی درست ادعای اصلی کتاب که میخواهد بیانکننده فلسفهای باشد که بنیان آن، امر واقع است. چنانکه از عبارات اول کتاب علامه برمیآید، ایشان یک اصلی را پایه همه مباحث قرار میدهند و آن پذیرش واقعیت جهان است که “فیالجمله واقعیتی هست“ و اگر کسی این اصل را قبول کند، امکان گفتوگو فراهم میشود که اصول اصیل فلسفه را به او معرفی کنیم و جهان و انسان را آنطور که هست بشناسیم.
با این وصف میتوانیم با مجوعه کتاب اصول فلسفه و آنچه که در آثار دیگر علامه به خصوص در نهایهالحکمه آمده، بگوییم که تفکر فلسفی علامه طباطبایی متکی بر پذیرش اصل وجودِ “واقعیت“ و “خود“ است. چنانکه در عبارات دیگری نیز ایشان میگویند که هرکسی “خود“ را میشناسد؛ یعنی فیالجمله “جهانی“ و “خودی“ هست و این خود نیز شناسنده است. اگر ما همین نکته را، یعنی همین سرآغاز تفکر فلسفی را که جهان و خود هست را قبول کنیم، گویی که آن عنوان اصلی که مرحوم علامه گذاشتند، یعنی اصول فلسفة رئالیسم، استقرار پیدا میکند. نخستین سخنِ بنده این است که این تقریر جدیدی که علامه طباطبایی برای آغاز فلسفه مطرح کردند، بسیار با فضای فکر مدرن همخوانی دارد. یعنی به یک معنا، تفکر فلسفی مدرن، از دکارت تا آخرین فلاسفه معاصر و حتی قرن بیست و یکم، به گونهای مرتبط با این پرسش است که: “واقع چیست و کدام امر واقع است؟“. آیا واقع و واقعیت دگرگون میشود یا خیر؟ و چطور میشود بین واقع و غیرواقع تمایز قائل شد؟
برای نمونه، در سنت فلسفی فرانسه، اگر دکارت اولین باشد که چنین است، مسئله دکارت در شکِ دستوری، یافتنِ واقعیتی است که با تکیه بر آن بتوان نظام فلسفی را بنا کرد. او با میاندیشم پس هستم، این واقعیت را موجود اندیشنده قرار داده و سعی میکند، بقیه عناصر فلسفی خود را براساس آن بنا کند. به نظر میرسد بنایی که دکارت گذاشته، پس از او نیز در همه فلاسفه دوران مدرن، همواره مطرح بوده است. به بیان دیگر، انگار که این دریافت یقینی و مکاشفهگونهای که در دکارت رخ میدهد، پاسخ قطعی و نهایی نیست، بلکه با دکارت قصه جدیدی در تفکر فلسفی آغاز شده و میتوانیم ردّ این بحث را دنبال کنیم. اما میخواهم به قرن بیست بیایم که علامه در این فضا این حرفها را میزند. با اینکه ایشان درگیر فضای فلسفی قرن بیستم در غرب نیست، اما به صورت غیرمستقیم گویی میداند که فضای فکری این قرن چطور است.
در فلسفه قرن بیستم فرانسه، در فلاسفهای که میشود اینها را فراز تلقی کرد، مسئله “واقعیت“ و “خود“، همواره در کانون تفکر است که یک نمود آن در فلسفه حیات و دیگری در فلسفههای اگزیستانس است که آنجا نیز مسئله، مسئله خود، یعنی چیستی خویشتن و احوال و موقومات خویشتن است. موضوع بعد نسبت این “خود“ با جهان است که بعد این مطلب در تفکرات موسوم به ساختارگرا، پساساختارگرا و پست مدرن به اندیشه درمیآید و میتوانیم ردّ تفکر مربوط به خویشتن را در همه این فلاسفه به نحوی دنبال کنیم.
در یک نگاه کلی میتوان گفت فلسفهای که مدعی است متکی بر واقعیت است، اعم از اینکه جهان و یا خویشتن باشد، در فلسفه معاصر با پرسشهای بسیار متفاوتی روبهرو شده است. فلسفههایی که به این پرسشها توجه نداشتند، اینها به فلسفههای رئالیسمِ خام موسوم شدند، یعنی اینکه فیالجمله به واقعیت یا واقعیتهایی قائل هستند، اما به ریشههای این واقعیت و پرسشهای مرتبط با اساس آن واقعیت توجه ندارند. اینگونه نقد رئالیسم و طرح رئالیسم خام بیش از همه، در فلاسفهای است که بعد از مارکس و متاثر از وی، توجه یافتند که ما به این راحتی نمیتوانیم به یک موجودی به نام خود و یا خویشتن اشاره کنیم و آن را مبنا قرار دهیم که گویی سرآغازی است که هر چیز دیگر از آن آغاز شده است.
از نظر مارکس یک زیربنا و یک روبنا داریم که اینها مورد توجه علامه و به خصوص شهید مطهری بوده است، اما به نظر میرسد که اینها در مواجهه با مارکس نیز بیشتر شأن ایدئولوژیک و ماتریالیستی مارکس که به وسیله مارکسیستهای روسی معرفی شده، توجه کردند و به بخشهایی از مارکس که مهم و فلسفیتر است کمتر توجه کردند. از نظر مارکس، جهانِ زندگی ما بیش از آنکه متکی بر فرد و خودِ فردی باشد، متکی بر یک وجود اجتماعی است. یعنی به بیان دیگر واقعیت اصلی که واقعیتهای دیگر متکی بر آن است، یک واقعیت اجتماعی جمعی است و همه چیز از آن آغاز میشود. خود مارکس البته بر طبقات و نقش طبقه و نقش مناسبات اقتصادی و سیاسی بر پیدایش فرد و فهم فرد از خودش، تکیه داشت، اما نکته مهمتری که پس از او مورد توجه قرار گرفت، خودِ تکیه بر وجودِ اجتماعی است، یعنی واقعیت اصلی نه فرد، بلکه وجودی اجتماعی است که فرد نیز محصول آن وجود است.
چنانکه در متفکرین انتقادی حوزه فرانکفورت این مطلب مورد توجه قرار گرفته است، انسان و فرهنگ که مهمترین ویژگی انسان است، به گونهای تحت تاثیر واقعیتهای اجتماعی است و حتی فرهنگ ابزار میشود، یعنی “خود“ ابزار میشود و شکلداده میشود و آن چیزی که به عنوان خود و هویت خود و ذوق خود و اندیشه خود به آن اشاره میکنیم، معلول آن وجود اجتماعی و واقعیت اجتماعی هستند. در قرن بیستم یک صورتهای دیگری از تفکر شکل گرفت که بازهم این مطلب را مورد توجه بیشتر قرار داد که با واقعیتهای زندگی قرن بیستم این توصیف سازگارتر است. مثلا فلسفههای ساختارگرا، فلسفههایی هستند که به جای تکیه بر عوامل مقوم یک ساختار در بیرون از ساختار، به کلیت ساختار توجه دارند و در درون هر ساختار است که هر جزء معنا و نقش خود را پیدا میکند. تعبیری که بعد، عنوان نشانه را برایش به کار بردند.
بر همین مبنا است که بعد فلسفههای ساختارگرا شکل گرفت و بعد با توجه به کاستی که در موج اول ساختارگرایی و تکیه صرف بر برخی از دانشها بود، موج دومی به نام پساساختارگرایی شکل گرفت که واقعیت را اعم از نشانههایی که در علم مورد توجه قرار میگیرد میداند. اما در مباحث بعد از آن، به صورت جدیدتری به واقعیت اجتماعی توجه شد، از جمله در فلاسفه پسامدرن که به تمایزاتی قائل شدند که در درون نظمهایی مانند نظم قدرت بودند. آخرین فیلسوف مهم که در این بحث وارد شد، بودریار است که با ورود به جهانی که واقعیت و ناواقعیت کاملا باهم ممزوج شده است، چیزی به نام هایپریالیتی اشاره میکند. به نظر او اکنون در جهانی زندگی میکنیم که اساسا واقعیت و غیرواقعیت قابل تفکیک از یکدیگر نیستند.
در سنت آلمانی نیز با دو فیلسوف یعنی هوسرل و هایدگر، بحث واقعیت را از صورت خام آن وارد مرحله دیگری کردند. هوسرل با بحث پدیدارشناسی، اهمیت زیستجهان و اینکه به راحتی نمیتوانیم به واقعیتی به نام خود اشاره کنیم و هایدگر با طرحِ در-جهان-بودن، مسئله را پیش برده است. چیزی که به عنوان خود میدانیم، در جهان شکل گرفته است. وجود آدمی، دازاین است،یعنی از طرفی نسبت با وجود دارد و از طرف دیگر، در جهان است. یعنی در جهان بودن است که با آن، من منعقد میشود.
مجموعه این بحثها که میراث فکری قرن بیستم است، باعث میشود کسانی که به واقعیت دعوت میکنند و پایه فلسفه خود را واقعیت قرار دادند، با پرسشهایی مواجه باشند. کسی که ادعای ابتنای فلسفهاش بر واقعیت دارد، با پرسشهای بسیاری روبروست. از جمله اینکه ریشههای این واقعیت کجا است، از کجا قوام یافته، آیا زمان و تاریخ در آن نقشی دارد؟ آیا برخاسته از درون یک ساختار است؟ نسبت ساختارهای مختلف با این واقعیت چگونه است؟
فلسفه متکی بر واقعیت یا رئالیسم نمی تواند بدون توجه به اینگونه پرسشها خود را فلسفهای متناسب با زمانه و پاسخگوی پرسشهای اکنون بداند.
علامه طباطبایی در نسخه اولی که برای کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم نوشتهاند، پیش از آنکه شرح و پاورقی بر آن اضافه شود و اکنون هم به صورت مستقل منتشر شده، عنوانِ کتاب، “اصول فلسفة رئالیسم“ است و بعد در چاپهای بعدی، عنوان، تغییر اندکی دارد که این تغییر بسیار مهم است و در چاپهای بعدی، “اصول فلسفه و روش رئالیسم“ شده است. تفاوتی در عنوان اول و دوم وجود دارد. اگر رئالیسم عنوان فلسفه است، پس عنوان اول که خود مرحوم علامه گذاشتند، درستتر مینماید؛ یعنی “اصول فلسفه رئالیسم“. اما در چاپهای بعدی اصول فلسفه و روش رئالیسم است و گویی که این عنوان برخاسته از یک برداشت دیگری از فلسفه و رئالیسم است. وقتی میگوییم اصول فلسفه رئالیسم یعنی دارم اصول فلسفهای را در میان فلسفههای دیگر، بیان میکنم.
به خصوص چون در کتاب مورد اشاره قرار گرفته است، فلسفه ایدهآلیسم هم داریم، این فلسفه میخواهد رئالیست باشد. بنابراین فلسفه رئالیسم در برابر فلسفه ایدهآلیسم قرار میگیرید. اما در عنوان دوم اینطور القا میکند که ما انگار یک فلسفه داریم و رئالیسم یک روش است. به خصوص توجه کنیم که اینجا روش با توجه به باری که در فلسفه مدرن و معاصر پیدا کرده، رئالیسم شده است. یعنی گویی فلسفه براساس روشها متفاوت میشود و ما اصول فلسفه را میگوییم. گویی فلسفه یکی است و مثلا بر اساس رئالیسم میشود به این فلسفه رسید. البته به صورتهای دیگری نیز ممکن است خواننده برداشت کند. اما در عنوان دوم، یک نوع انحصار فلسفه به اصولی القاء می شود که گویی در این کتاب بیان شده است و بقیه کسانی که اصولی گفتهاند، گویی اینها اصول نیست و راه فلسفه را طی نکردهاند و گویی در عنوان اول، یک تواضع بیشتری وجود دارد و فلسفههای دیگر نیز به رسمیت شناخته شدهاند.
موضوع اصلی سخن من نیز خود “واقعیت“، یعنی امر رئال است. یعنی درست ادعای اصلی کتاب که میخواهد بیانکننده فلسفهای باشد که بنیان آن، امر واقع است. چنانکه از عبارات اول کتاب علامه برمیآید، ایشان یک اصلی را پایه همه مباحث قرار میدهند و آن پذیرش واقعیت جهان است که “فیالجمله واقعیتی هست“ و اگر کسی این اصل را قبول کند، امکان گفتوگو فراهم میشود که اصول اصیل فلسفه را به او معرفی کنیم و جهان و انسان را آنطور که هست بشناسیم. با این وصف میتوانیم با مجوعه کتاب اصول فلسفه و آنچه که در آثار دیگر علامه به خصوص در نهایهالحکمه آمده، بگوییم که تفکر فلسفی علامه طباطبایی متکی بر پذیرش اصل وجودِ “واقعیت“ و “خود“ است. چنانکه در عبارات دیگری نیز ایشان میگویند که هرکسی “خود“ را میشناسد؛ یعنی فیالجمله “جهانی“ و “خودی“ هست و این خود نیز شناسنده است.
اگر ما همین نکته را، یعنی همین سرآغاز تفکر فلسفی را که جهان و خود هست را قبول کنیم، گویی که آن عنوان اصلی که مرحوم علامه گذاشتند، یعنی اصول فلسفة رئالیسم، استقرار پیدا میکند. نخستین سخنِ بنده این است که این تقریر جدیدی که علامه طباطبایی برای آغاز فلسفه مطرح کردند، بسیار با فضای فکر مدرن همخوانی دارد. یعنی به یک معنا، تفکر فلسفی مدرن، از دکارت تا آخرین فلاسفه معاصر و حتی قرن بیست و یکم، به گونهای مرتبط با این پرسش است که: “واقع چیست و کدام امر واقع است؟“. آیا واقع و واقعیت دگرگون میشود یا خیر؟ و چطور میشود بین واقع و غیرواقع تمایز قائل شد؟
برای نمونه، در سنت فلسفی فرانسه، اگر دکارت اولین باشد که چنین است، مسئله دکارت در شکِ دستوری، یافتنِ واقعیتی است که با تکیه بر آن بتوان نظام فلسفی را بنا کرد. او با میاندیشم پس هستم، این واقعیت را موجود اندیشنده قرار داده و سعی میکند، بقیه عناصر فلسفی خود را براساس آن بنا کند. به نظر میرسد بنایی که دکارت گذاشته، پس از او نیز در همه فلاسفه دوران مدرن، همواره مطرح بوده است. به بیان دیگر، انگار که این دریافت یقینی و مکاشفهگونهای که در دکارت رخ میدهد، پاسخ قطعی و نهایی نیست، بلکه با دکارت قصه جدیدی در تفکر فلسفی آغاز شده و میتوانیم ردّ این بحث را دنبال کنیم. اما میخواهم به قرن بیست بیایم که علامه در این فضا این حرفها را میزند. با اینکه ایشان درگیر فضای فلسفی قرن بیستم در غرب نیست، اما به صورت غیرمستقیم گویی میداند که فضای فکری این قرن چطور است.
در فلسفه قرن بیستم فرانسه، در فلاسفهای که میشود اینها را فراز تلقی کرد، مسئله “واقعیت“ و “خود“، همواره در کانون تفکر است که یک نمود آن در فلسفه حیات و دیگری در فلسفههای اگزیستانس است که آنجا نیز مسئله، مسئله خود، یعنی چیستی خویشتن و احوال و موقومات خویشتن است. موضوع بعد نسبت این “خود“ با جهان است که بعد این مطلب در تفکرات موسوم به ساختارگرا، پساساختارگرا و پست مدرن به اندیشه درمیآید و میتوانیم ردّ تفکر مربوط به خویشتن را در همه این فلاسفه به نحوی دنبال کنیم.
در یک نگاه کلی میتوان گفت فلسفهای که مدعی است متکی بر واقعیت است، اعم از اینکه جهان و یا خویشتن باشد، در فلسفه معاصر با پرسشهای بسیار متفاوتی روبهرو شده است. فلسفههایی که به این پرسشها توجه نداشتند، اینها به فلسفههای رئالیسمِ خام موسوم شدند، یعنی اینکه فیالجمله به واقعیت یا واقعیتهایی قائل هستند، اما به ریشههای این واقعیت و پرسشهای مرتبط با اساس آن واقعیت توجه ندارند. اینگونه نقد رئالیسم و طرح رئالیسم خام بیش از همه، در فلاسفهای است که بعد از مارکس و متاثر از وی، توجه یافتند که ما به این راحتی نمیتوانیم به یک موجودی به نام خود و یا خویشتن اشاره کنیم و آن را مبنا قرار دهیم که گویی سرآغازی است که هر چیز دیگر از آن آغاز شده است.
از نظر مارکس یک زیربنا و یک روبنا داریم که اینها مورد توجه علامه و به خصوص شهید مطهری بوده است، اما به نظر میرسد که اینها در مواجهه با مارکس نیز بیشتر شأن ایدئولوژیک و ماتریالیستی مارکس که به وسیله مارکسیستهای روسی معرفی شده، توجه کردند و به بخشهایی از مارکس که مهم و فلسفیتر است کمتر توجه کردند. از نظر مارکس، جهانِ زندگی ما بیش از آنکه متکی بر فرد و خودِ فردی باشد، متکی بر یک وجود اجتماعی است. یعنی به بیان دیگر واقعیت اصلی که واقعیتهای دیگر متکی بر آن است، یک واقعیت اجتماعی جمعی است و همه چیز از آن آغاز میشود. خود مارکس البته بر طبقات و نقش طبقه و نقش مناسبات اقتصادی و سیاسی بر پیدایش فرد و فهم فرد از خودش، تکیه داشت، اما نکته مهمتری که پس از او مورد توجه قرار گرفت، خودِ تکیه بر وجودِ اجتماعی است، یعنی واقعیت اصلی نه فرد، بلکه وجودی اجتماعی است که فرد نیز محصول آن وجود است.
چنانکه در متفکرین انتقادی حوزه فرانکفورت این مطلب مورد توجه قرار گرفته است، انسان و فرهنگ که مهمترین ویژگی انسان است، به گونهای تحت تاثیر واقعیتهای اجتماعی است و حتی فرهنگ ابزار میشود، یعنی “خود“ ابزار میشود و شکلداده میشود و آن چیزی که به عنوان خود و هویت خود و ذوق خود و اندیشه خود به آن اشاره میکنیم، معلول آن وجود اجتماعی و واقعیت اجتماعی هستند. در قرن بیستم یک صورتهای دیگری از تفکر شکل گرفت که بازهم این مطلب را مورد توجه بیشتر قرار داد که با واقعیتهای زندگی قرن بیستم این توصیف سازگارتر است. مثلا فلسفههای ساختارگرا، فلسفههایی هستند که به جای تکیه بر عوامل مقوم یک ساختار در بیرون از ساختار، به کلیت ساختار توجه دارند و در درون هر ساختار است که هر جزء معنا و نقش خود را پیدا میکند. تعبیری که بعد، عنوان نشانه را برایش به کار بردند.
بر همین مبنا است که بعد فلسفههای ساختارگرا شکل گرفت و بعد با توجه به کاستی که در موج اول ساختارگرایی و تکیه صرف بر برخی از دانشها بود، موج دومی به نام پساساختارگرایی شکل گرفت که واقعیت را اعم از نشانههایی که در علم مورد توجه قرار میگیرد میداند. اما در مباحث بعد از آن، به صورت جدیدتری به واقعیت اجتماعی توجه شد، از جمله در فلاسفه پسامدرن که به تمایزاتی قائل شدند که در درون نظمهایی مانند نظم قدرت بودند. آخرین فیلسوف مهم که در این بحث وارد شد، بودریار است که با ورود به جهانی که واقعیت و ناواقعیت کاملا باهم ممزوج شده است، چیزی به نام هایپریالیتی اشاره میکند. به نظر او اکنون در جهانی زندگی میکنیم که اساسا واقعیت و غیرواقعیت قابل تفکیک از یکدیگر نیستند.
در سنت آلمانی نیز با دو فیلسوف یعنی هوسرل و هایدگر، بحث واقعیت را از صورت خام آن وارد مرحله دیگری کردند. هوسرل با بحث پدیدارشناسی، اهمیت زیستجهان و اینکه به راحتی نمیتوانیم به واقعیتی به نام خود اشاره کنیم و هایدگر با طرحِ در-جهان-بودن، مسئله را پیش برده است. چیزی که به عنوان خود میدانیم، در جهان شکل گرفته است. وجود آدمی، دازاین است،یعنی از طرفی نسبت با وجود دارد و از طرف دیگر، در جهان است. یعنی در جهان بودن است که با آن، من منعقد میشود.
مجموعه این بحثها که میراث فکری قرن بیستم است، باعث میشود کسانی که به واقعیت دعوت میکنند و پایه فلسفه خود را واقعیت قرار دادند، با پرسشهایی مواجه باشند. کسی که ادعای ابتنای فلسفهاش بر واقعیت دارد، با پرسشهای بسیاری روبروست. از جمله اینکه ریشههای این واقعیت کجا است، از کجا قوام یافته، آیا زمان و تاریخ در آن نقشی دارد؟ آیا برخاسته از درون یک ساختار است؟ نسبت ساختارهای مختلف با این واقعیت چگونه است؟ فلسفه متکی بر واقعیت یا رئالیسم نمیتواند بدون توجه به اینگونه پرسشها خود را فلسفهای متناسب با زمانه و پاسخگوی پرسشهای اکنون بداند.
انتهای پیام