به گزارش ایکنا، هفتمین جلسه از تفسیر سوره یوسف، شب گذشته، 29 فروردینماه، با سخنرانی سیدمجتبی حسینی، پژوهشگر دینی، به صورت مجازی برگزار شد که در ادامه متن آن را میخوانید؛
«قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ * أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ * قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ؛ گفتند: ای پدر، چرا به ما اعتماد نداری، در حالی که ما خیرخواه یوسف(ع) هستیم. او را فردا با ما بفرست تا بگردد و بازی کند. ما محافظ او هستیم. یعقوب(ع) گفت اینکه شما او را ببرید من را ناراحت میکند و نگرانم که گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید. گفتند اگر گرگ او را بخورد، در حالی که گروه بههم پیوستهای هستیم، در این صورت زیاندیدهایم».
داستان را از اینجا شروع کردیم که فرزندان یعقوب(ع) گفتند: یعقوب(ع)، یوسف(ع) و برادرش را از ما بیشتر دوست دارد؛ لذا یوسف(ع) را بکشیم تا ما زندگی خوبی پیدا کنیم. یکی از آنها گفت که این کار را نکنیم و او را به چاه بیندازیم و در نهایت این شد. در این زمینه از بنده یک سؤالی شد و گفتند: آیا باید اسم فرزندان یعقوب(ع) را معاند و دشمن بگذاریم؟ گفتم خیر. مگر هر کسی با هر کاری باید حذف شود؟ این حرفها را نداشتهایم و یک مسلمان نیز خطا میکند. خطاهای مسلمان هم ممکن است بزرگ باشد و اگر هم کسی را به عمد بکشد، کارش گناه کبیره است، اما مسلمان است و قصاص هم باید بشود، مکر اینکه ببخشند و بعد هم باید در قبرستان مسلمانان دفن شود؛ لذا در لیست مسلمانان است. دایرههای کوچکی درست کردهایم که گویی همه بیرون ماندهاند و فقط ما داخل ماندهایم. این اسلامیت ما نیست که همه را از اسلام بیرون کنیم. یک مقدار که جلو بیاییم، معلوم میشود کار ما خرابتر است.
بنابراین، اینها بچههای یعقوب(ع) هستند و باید دید اینها از روی چه چیزی چنین کاری کردند و رفتار یعقوب(ع) چطور بوده است. فرزندان یعقوب(ع) گفتند چرا به ما اعتماد نمیکنی؟ سؤال این است که مگر یعقوب حرفی زد که اینها بیمقدمه این را میگویند؟ یک احتمال اینکه ممکن است پیشتر گفتوگوهایی صورت گرفته باشد و احتمال دوم که به نظر میرسد به ظاهر نزدیکتر باشد اینکه، به نظر میرسد کسی که در فکر خطاست، فکر میکند طرف مقابلش دارد فکرش را میخواند.
میگویند: یوسف(ع) را بفرست تا بگردد و بازی کند یا اینکه شترها را بگرداند و بازی کند. از اینجا مسئلهای به وجود میآید که آیا برای یوسف(ع) که قرار است پیامبر شود، بازی معنا میدهد؟ یا فقط باید کار خیر کند؟ اگر یعقوب(ع) میگفت این حرف درست نیست و فرزند من نباید بازی کند، میفهمیم که بازی بد است و یعقوب(ع) هم نگفت او را به بازی نمیفرستم، گفت: میترسم او را گرگ بخورد. این یعنی بازی کردن گناهی ندارد و قرآن میگوید این دنیا همهاش بازی است و برخی جدی میگیرند که میشود «لهو». کار خوبی نیست، اما ایرادی هم ندارد، خصوصاً برای کودک. فرمود میترسم گرگ او را بخورد و شما حواستان نباشد.
یک سوالی اینجا مطرح میشود که مگر اولیا را گرگ میخورد؟ از ابتدا برای ما داستان گفتهاند که گوشت انبیا و اولیا بر حیوانات حرام است و ... . حال تکیلف چیست؟ اگر نمیخورد که مگر یعقوب(ع) نمیداند که گرگ او را نمیخورد؟ یک داستان مشهوری است که شب عاشورا وقتی به امام حسین(ع) گفتند داستان چیست، فرمود: خواب دیدم که سگهایی به من نزدیک میشوند و بدترین آن سگ رنگارنگی است. این یعنی حملهکنندگان به امام حسین(ع) مانند سگ هستند. حالا یک زیارت ناحیه مقدسه هم داریم که بیشتر شما میخوانید و در آن آمده است: سلام بر اجسام لخت که گرگها آمدند و آنها را تکهتکه کردند. توجه کنیم که ما کسری نداریم که بگوییم اهمیت امام علی(ع) این است که گرگها او را نمیخورند و این روایات با این آیه قرآن سازگاری ندارد و نگرانی عمومی که خواسته یعقوب(ع) مطرح کند، اینچنین بوده است.
نکته دوم اینکه، روایت داریم برخی چیزها را خودتان در دهان طرف مقابل نگذارید. گویی یعقوب(ع) یک کلمه در دهان اینها گذاشت و آنها نیز اینچنین گفتند و اینها دنبال بهانه بودند. اما یک جواب این است که چهبسا اگر این مثال را نمیگفت، ممکن بود اینها راه بهتری برای حذف یوسف(ع) پیدا نکنند. یعقوب(ع) خوابی دید که گرگ آمده و فرزندش را میخورد؛ یعنی ریشه در آنجاست. خواب را چرا دید؟ یک شب یک انسان محترم و خوبی در خانه اینها را زد و گفت گرسنهام. دوباره یا سهباره آمد و چیزی به او ندادند. یعقوب(ع) مهماننواز وقتی این کار را کرد، بعد این خواب را دید و بعدها که این داستان رخ داد، به جبرئیل گفت داستان این خواب چه بود. گفت یادت هست فلانی در خانه تو آمد و چیزی به او ندادی؟ این همان است. آن بنده خدا را جواب کردی و جریمهاش این بساط است که بر سر یوسف(ع) آمد.
اما در اینجا میخواهیم لیستی از گناهانی که برادران یوسف(ع) داشتند، ارائه کنیم. یکی قصد قتل یوسف(ع) بود و دوم دروغ گفتن. با توجه به اینکه پدر گفت من نگران هستم، با بقیه داستان کاری نداریم و به فرزندان یعقوب(ع) میگوییم اینکه پدر شما ناراحت میشود، چرا این کار را میکنید؟ یعقوب(ع) گفت من ناراحت هستم که یوسف(ع) را میبرید. کسی که میگوید ما قوم صالح میشویم، نباید پدر را محزون کنند. مشکل دیگر اینکه یوسف(ع) را فروختند و این بیع حرام گناه بزرگی است. یکی از مشکلات اینها بیع حرام بوده است.
با همه این وجود، اینها منحرف و معاند و ... نیستند و همچنان مسلمانند و اینطور نیست که مسلمان معصوم باشد. خدا و پیامبر(ص) را قبول دارد، اما در برخی از چیزها نیز ضعیف است. اینها مسلمان هستند و ببینید مسلمان به کجا میرسد. حال سوال این است که اگر یعقوب(ع) ناراحت و نگران بود، چرا گذاشت یوسف(ع) برود؟ بعداً که سر قضیه بنیامین میشود، میگوید همانطور که به شما اعتماد کردم، الآن دوباره اعتماد کنم؟ پس معلوم است مجوز را داده و حق داریم از یعقوب(ع) سوال کنیم که چرا این اجازه را دادی؟ در پاسخ باید گفت همه چیز در عالم در اختیار ما نیست، برخی چیزها به صورت ناخودآگاه سر میزند و گاهی اوقات اینطور است که ناراحت هستم، اما گویا باید این کار را بکنم. حزن سر جای خودش است، اما خوفی که مطرح میکند نیز خوفی است که میخواهد زبان اینها را در برگشت باز کند و گویی فهمیده که یوسف(ع) باید برود. اتفاقا اگر کاری ناراحتی در پی داشته باشد و ما انجام دهیم، یک کاری کردهایم که هنر است. بنابراین، اولیای خدا اگر حزنی دارند و میدانند که وظیفه بوده، این حزن با وظیفه منافاتی ندارند. این یعنی من با وجود ناراحتی که دارم، امر خدا را انجام میدهم و لحظهای هم نمیلغزم. تا آخر داستان هم ناراحت بود و یعقوب(ع) میدانست که یوسف(ع) نمرده است و حتی از خواب یوسف(ع) میدانست او نمیمیرد و در آینده انسان مهمی میشود.
انتهای پیام