کد خبر: 3975679
تاریخ انتشار : ۱۵ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۰:۳۵
شاعران هند و ایران سرودند؛

تجسم غزل عاشقى، «خمینى» بود

همزمان با سالروز رحلت امام راحل، شاعران ایران و هند در نشست «سیمای امام خمینی(ره) در آیینه ادب فارسی» به شعرخوانی در وصف پیر جماران پرداختند.

تجسم غزل عاشقى، «خمینى» بودبه گزارش خبرنگار ایکنا؛ نشست ادبی «سیمای امام خمینی(ره) در آیینه ادب فارسی» شب گذشته 14 خردادماه با حضور شاعران، استادان و هنرمندان فارسی زبان به همت گروه هندیران در فضای مجازی برگزار شد. در این نشست شاعران سروده‌های خود درباره امام خمینی(ره) بنیان‌گذار کبیر انقلاب اسلامی را ارائه کردند. 
 
فاطمه صغری زیدی از هند
تویی که بحر تمامی منم یه قطره آب
برای از تو نوشتن نه دست ماند و نه تاب
 
قریب فصل جدایی که می‌رسد از راه
لباس سبز بهاران شود به رنگ سیاه
 
توآمدی و بتان یک به یک تباه شدند
تبر به دست شدی خرد و بی پناه شدند
 
تمام نقشه و معیار دشمنان جهان
به یک اشاره تو نیست شد یزید زمان
 
ز هیبتت دل پوشالی عدو لرزید
به چشم سرد یتیمان امید‌ها تابید
 
مثال حیدر کرار بود کردارت
یتیم‌پرور و عالم، شجاع و با غیرت
 
مگر بلندی افلاک می‌شود پنهان
ویا که کوه گران خورد می‌شود یک آن
 
تو رفتی و دل هر عاشقی پریشان شد
 سیاه گشت جهان عرش و فرش گریان شد
 
علی که رفت، یتیمان شدند زار و حزین
امام من ز غمت خون‌فشان زمان و زمین
 
امام من پدرم غصه‌ات چه سنگین است
به هر کجا بروم درد بی‌دوا این است
 
ولی به زخم دلم مرهم است نام علی
علی، ولی من است و منم غلام علی
 
علیرضا قزوه
هنوز این کوچه‌ها، این کوچه‌ها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
 
هنوز‌ ای مهربان در ماتمت هر تار، جان من
نیستان در نیستان زخمه‌های شعله ور دارد
نمی‌گویم تو پایان بهاری بعد تو، امّا
بهار عیش ما لبخند از خون جگر دارد
 
اگر خورشید رفت این آسمان خورشید می‌زاید
اگر خورشید رفت این آسمان قرص قمر دارد
 
در این بازار عاشق‌تر کسی کز خود نمی‌گوید
همیشه مرد کم‌گو درد‌های بیشتر دارد
 
مخواه از نابرادر‌ها که یار و مونست باشند
عزیز مصر بودن یوسف من! دردسر دارد
 
دو روزی مهربانا غربت ما را تحمل کن‌
می‌آید آن که از درد تمام ما خبر دارد
 
هرمز فرهادی بابادی
نفس ماه گره خورده به یلدای کبود‌
می‌رسد پنجره در پنجره رویای کبود
 
گم شدم در سفر عشق، ولی تا به هنوز
مانده بر گندم لب داس در حاشای کبود
 
خالی از عکس حضور است مرا قاب خیال
با دلم حرف بزن حرف حمیرای کبود:
 
چه شرابی ست که در صحبت من سرکه شده ست؟
چه حجابی ست که رخ برده به سیمای کبود؟
 
شانه چندی ست به دنبال صلیبی ست که نیست
چیست جز عشق مگر جرم مسیحای کبود؟
 
با وداعی که به اندازه یک خرداد است‌
می‌برد نام مرا آینه با نای کبود
 
پرده گوش مرا سرب بریزید که گوش
همچنان‌ کر نشود از تب غوغای کبود
 
باز برپا شده خرداد و عزاداری عشق‌
می‌زنم دل به تمامیت دریای کبود
 
پیش رو فاصله پهن ست بیا تا برویم‌
می‌شود باز گذر کرد ز یلدای کبود
 
غلامرضا کافی
بزرگا اماما
مهین یادگارا زمین را زمان را
بلندا نگارا همین را هم آن را
 
بلندا نگارا مهین یادگاری
تو این خاک خون‌رنگ غیرت نشان را
 
زهی صیت نامت ز عالم فراتر
زهی عطر یادت گرفته جهان را
 
حنیف مقدم خلیل معاصر
که در هم شکستی ستمکارگان را
 
تو زنجیر زجر زبونان بریدی
هم از یاوه گویان بریدی زبان را
 
سر سرکشان را به چنبر کشیدی
که گردن شکستی تو گردن‌کشان را
 
ستم می‌گریزد ز درگاهت آری
که درخاک غلتیده آن آستان را
 
صلابت تو از کوه داری؟ زهی سهو
که کوه از تو دارد شکوه گران را
 
هم از شانه‌های تو دارد نشانی
اگر صخره بر خود نبیند تکان را
 
گره خورده با دین چنان صیت نامت
که فریاد تو یاد آرد اذان را
 
سلاح تو ایمان قرین تو قرآن
بریدی امان شاه صاحب قران را
 
نه تیغ و نه ترگ و نه هی‌های لشکر
نه در کف گرفتی عنان وسنان را
 
نه اسبان تازی ز جیحون جهاندی
نه تسخیر کردی قلاع فلان را
 
نه بازو شکستی نه بارو گشودی
نه در بند کردی فلان خاندان را
 
نه تاج زمرد نه تخت زبرجد
نه بر تن قبا دوختی پرنیان را
 
چه کردی که این خیل مشتاق محروم
به درگاه تو تحفه آورد جان را
 
حکومت به دل‌ها مرام شما بود
که لرزاند تا بن دل حاکمان را
 
زهی فکر وتدبیر پیرانه تو
که در شورش آورد خیل جوان را
 
بزرگا اماما تو را دوست داریم
و هم نزهت نهضت جاودان را
 
گران بود داغ تو بر خلق، زیرا
گرفتی تو از خلق خواب گران را
 
تو گفتی به اعجاز کشف و شهودت
که اسلام گیرد کران تا کران را
 
زمان چشم دارد به آن روز موعود
تماشای موعود صاحب زمان را
 
که خاک از فراوانی سبزه و گل
خجالت دهد باغسار جنان را
 
جهان از تماشای او گر بگیرد
بسوزاند از غمزه‌ای کهکشان را
 
ببخشد به یعقوب‌ها چشم بینا
بگیرد ز ایوب‌ها امتحان را 
 
بسی راز ناگفته را سر گشاید
بشوید هم از گرگ کنعان دهان را
 
بزرگا اماما تو را دوست داریم
و آن انقلاب بزرگ جهان را!  
 
شوجان پرویز از بنگلادش
تو آمدی
با آفتاب نو
تو آمدی
با انوار صبحگاه
تو آمدی
با رویای نوبهار
تو نزد ما
نماد عشق و حقیقت هستی
هر سال به پیشواز تو می‌آید
فصل بهار و نوروز
احساس می‌کنم که از سر جهان
ظلمت دور شده‌ست
خورشید انقلاب اسلامی طلوع کرده است
ایران با تمام دشواری‌هایش
تبدیل شد به گلستان
در باغ‌هایش گل امید شکفته‌ست
و مردمان جهان کم کم
دارند به آسایش می‌رسند
تو آمدی
و انقلاب اسلامی به گل نشست
و پرچم جمهوری اسلامی ایران
شد سایبان بی‌پناهان جهان
ایران سربلند و عزیز!
خمینی کبیر!
تو تا هنوز رهبر ما هستی
و هر روز
سر می‌زنی به ما
از قم
تا سرتاسر جهان
 
زکریا اخلاقی
تقویم در تقویم؛ این فصل‌ها سرشار باران تو خواهد شد
مجلس به مجلس باز؛ پیمانه‌ها، لبریز پیمان تو خواهد شد
 
این فصل‌های سبز؛ انگار تفسیر غزل‌های بدیع توست
این عشق‌های پاک؛ مجلس‌نشین درس عرفان تو خواهد شد
 
این باد‌ها چندی‌ست؛ عطر تو را در باغ بیداری پراکنده‌ست
این باغ بی‌پاییز؛ دلبسته لب‌های خندان تو خواهد شد
 
این کاروان اما؛ منزل به منزل می‌رود تا بانگ بیداری
نسلی که در راه است؛ در آستان صبح مهمان تو خواهد شد
 
گفتی خدا با ماست؛ گفتی که فردای جهان فردای توحید است
فردا تمام خاک؛ جغرافیای سبز ایمان تو خواهد شد
 
تو زنده‌ای و عشق؛ در جلوه اندیشه‌های روشنت زنده‌ست
یک روز این دل‌ها؛ پروانه شمع شبستان تو خواهد شد
 
این لاله‌های سرخ؛ یک پرده از شرح کرامات لطیف توست
این دشت‌ها آخر؛ محو تماشای شهیدان تو خواهد شد
 
نام تو جاوید است؛ نام تو در افسانه‌های شهر پاینده‌ست
دل‌های بعد از این؛ آیینه در آیینه حیران تو خواهد شد
 
پیغام تو جاری‌ست؛ پیغام تو در هفت اقلیم زمین جاری‌ست‌
ای وارث خورشید! فردای این آفاق از آن تو خواهد شد
 
فاطمه ناظری
چشم او منشأ پاکی و صفا، زیبایی‏ست
من ندانم غم جانسوز نگاهش از چیست
 
بسرشتند دلش را ز گِل عشق و امید
بنوشتند به قلبش که پر از شیدایی‏ ست
 
از تبار سحر و روشنی و مهتاب است
مهربان است و دگر هیچ کسی، چون او نیست
 
ابر آلود‌ترین کوچه دنیاست دلش
عابرش هستم و بر شانه من سخت گریست
 
آه‌ ای مرگ! که هر شب، ز دلم می‏‌گذری
صبر کن، محض خدا، این دم آخر تو بایست
 
دست من گیر و ببر روح پریشان مرا
که بدون دلِ پاکش نتوان، هرگز زیست
 
عبدالجبار کاکایی
به آن چشم بیدار در خون نشسته
مرید نگاه توأم چشم بسته 
 
نصیب من است از بیابان و چشمت
لبى سخت تشنه، تنى سخت خسته
 
گذشتند دلبستگان نگاهت
پرستو‌وش از بام‌ها دسته دسته
 
تو آیینه‌اى، آتشى، آفتابى
شکوفا و شفاف و از خویش رسته
 
نگاه مرا برده تا بی‌نهایت
در آن چشم آیینه‌اى نقش بسته 
 
شکوفا شد از موسم چشم‌هایت
بهارى که در شاخه‌هایم شکسته
 
سیدعلی میرافضلی
شکفت نام تو بر لب هزار گل رویید
به باغ خاطر من صد بهار گل رویید
 
زمین باغچه سینه خشک و خالی بود
به لطف عشق در این شوره‌زار گل رویید
 
تو روح پاک بهارى طراوت صبحى
که از دم تو به هر شاخسار گل رویید
 
ز پاکى نفست عطر عشق جارى شد
سپیده سر زد و در هر کنار گل رویید
 
دیار عاطفه را بیم خشکسالی بود
که آمدى تو و در هر دیار گل رویید
 
درخت خشک وجودم شکوفه باران شد
شکوفه و بر آن بی‌شمار گل رویید
 
تو چشمه سار امیدی همیشه جارى باش
که از عبور تو اینجا هزار گل رویید
 
عبدالرحیم سعیدی‌راد
از خویش بیرون نرفتم، امشب به یاد تو ـ آری ـ
شاید درون دل، من یک شعله غیرت بکاری‌
 
گفتم بیایم کنارت، ای ابر نستوه و سرکش‌
باشد بر این قلب مرده، شور شکفتن بباری‌
 
سبز است جای تو امشب، سرخ است رد عبورت‌
زیرا که مانند طوفان، فرزندی از ذوالفقاری‌
 
گلزخم یاد تو ای مرد! گل کرده در استخوانم‌
بگذار آتش بگیرم ـ امشب ـ از این زخم کاری‌
 
ای کاش می‌آمدی باز، هرچند دلخسته ...، اما
هرگز مبادا دوباره، ما را به خود واگذاری‌
 
بعد از تو آتش به دامن، با خویشتن در ستیزم‌
بعد از تو ای پیر عاشق، از خویش هم می‌گریزم‌
 
مهسا ایمانی
مردی که نامش سال‌ها حک بر دل و جان شد
صاحب نظر در فلسفه، در فقه و عرفان شد 
 
معمار نهضت، او طلایه‌دار مکتب بود
فرمان او آغاز پیروزی ایران شد
 
صبحی چه تلخ و تلخ‌تر اخبار بعد از آن
گویی که شهر انگار ماتم، غرق احزان شد
 
در صبح خرداد آسمان در دست‌های شهر 
در زیر لب هر واژه‌ای  همرنگ باران شد 
 
هر شاعری در شعر خود اندوه می‌بافد
بعد از تو بین واژه‌ها شام غریبان شد  
 
ما پیرو خط ولایت بوده و هستیم 
ما پیرو  مردی که عمرش وقف قرآن شد
 
محمدرضا عبدالملکیان
دلى داشتم شانه بر شانه رفت
دریغا که خورشید این خانه رفت
 
دریغا از آن شور شیرین دریغ
از اینجا ازاین داغ سنگین دریغ 
 
از اینجا که غم روى غم می‌رود
و اندوه دریا به هم می‌رود
 
از اینجا که کوه است و پژواک غم
و جنگل که سر برده در لاکِ غم
 
از اینجا که از سینه خون می‌رود
و ماتم ستون در ستون می‌ر‌ود
 
از اینجا که قامت دوتا کرده‌ام
خبر را لباس عزا کرده‌ام
 
خبر فرصت تیغ باسینه بود
خبر پتک سنگین در آیینه بود
 
خبر آمد و هر چه بر پاشکست
خبر آمد و پشت دریا شکست
 
خبر تیشه بر ریشه جان گرفت
خبر از دلم بود و باران گرفت
 
خبر آمدو چشم این خانه رفت
دلى داشتم شانه بر شانه رفت
 
دلم رفت و شیون تماشایى است
و دیگر غم اینجا غم اینجایى است 
 
غم و غربت و من به هم آمدند
شب و شهر و شیون به هم آمدند
 
در این شهر و شیون کسى گم شده‌ست
و در سینه من کسى گم شده‌ست
 
دریغا ستونهاى این سینه سوخت
ویک شهر در سوگ آیینه سوخت
 
محمدعلی بهمنی
زنده‌تر از تو کسى نیست چرا گریه کنیم
مرگمان باد و مباد آنکه تو را گریه کنیم
 
هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید
ما که باشیم که در سوگ شما گریه کنیم
 
رفتنت آینه‌ى آمدنت بود ببخش
شب میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم
 
ما به جسم شهداء گریه نکردیم مگر
مى‌توانیم به جان شهداء گریه کنیم؟
 
گوش جان باز به فتواى تو داریم بگو
با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم
 
اى تو با لهجه خورشید سراینده ما
ما تو را با چه زبانى به خدا گریه کنیم
 
آسمانا همه ابریم گره خورده به هم
سر به دامان کدام عقده‌گشا گریه کنیم
 
باغبانا! ز تو و چشم تو آموخته‌ایم
که به جان تشنگى باغچه‌ها گریه کنیم
 
سرویش تریپاتی از هند
من هم از قربانیان عید قربان توام 
هندویم در عاشقی، اما مسلمان توام
 
دم به دم این شور حافظ، روح سعدی در من است
روز و شب‌ ای فارسی بنشسته بر خوان توام
 
هندوی هندم که عقل و عشق و مستی با من است
‌می‌کشاند شهر دهلی تا خراسان توام‌
 
ای زمین شعر و دانش، مادر آتش‌پرست!
من همیشه دوستدار عشق و عرفان توام
 
سوی صحرا‌های تو من تشنه لب پر می‌زنم
موج بی‌پروا! ببین دریا و طوفان توام
 
این قدر شیر و شکر هستیم با هم جملگی 
تو مرا جامی و من سرمست رندان توام
 
هند و ایران غیر  جان جان دنیا نیستند 
آه ایران تو مرا جانی و من جان توام
 
وحیده افضلی
گشودی پلک‌هایت را رها شد عطر شبدر‌ها
تکاندی دامنت را دانه برچیدند کفتر‌ها
 
صدای آشنایت در ضمیر شهر پیدا شد
نمایان گشت گیسویت به روی دوش منبر‌ها
 
به سمت خانه می‌آیی، هوای شهر باران است
پیاده می‌شوی آرام از بال کبوتر‌ها
 
قدم بگذار بر چشمِ شهیدِ چشم بر راهت
قدم بگذار بر فرشی که گستردند مادر‌ها
 
دل این کوچه‌ها تنگ است و این مردم عزادارند
بیا دستی بکش بر گونه‌های خیس دختر‌ها
 
بیا‌ای ماهِ بالا سر، عیان کن چشمهایت را
بیاویزان دل ما را به نور آن منور‌ها
 
چه دل‌ها برد گیسویت، رها در باد و در باران‌
چه سر‌ها بردی و انداختی در پای دلبر‌ها 
 
قیامت می‌کنی و سر به زانوی تو می‌سایند
درختانی فراتر از قد سرو و صنوبر‌ها
 
عبایت را گشودی و عقاب از سینه‌ات برخاست
شدی بال و پر پرواز ما بی بال و بی‌پر‌ها
 
هنوز از پلکهایت نقره می‌ریزد به بام شهر
هنوز از خنده‌هایت سکه می‌سازند زرگر‌ها
 
به پای آرمانت مانده‌ایم، از ما اگر حتی 
بگیرد دشمن راه تو، قاسم‌ها و اکبر‌ها
 
سلام از ما به چشمانت، همان روزی که گل کردند
همان صبحی که در چشمت فراوان بود اختر‌ها
 
اگرچه رفته‌ای، اما دوباره باز خواهی گشت
چنان خورشید می‌تابی به چشم دیرباور‌ها
 
افشین علاء
من به دیدن تو آمدم
پس چرا نمی‌شوی بلند؟
 
دست‌های مهربان تو
پس چرا تکان نمی‌خورند؟
 
این جنازه تو نیست، نیست
من کفن سرم نمی‌شود
 
واقعاً اگر تو رفته‌ای
من که باورم نمی‌شود!
 
لااقل بگو، بگو، بگو
یک کلام تازه زیرلب
 
آه، شب شده، بلندشو
دیر می‌شود نماز شب
 
باز هم تو حرف می‌زنی
باز هم تو می‌شوی بلند
 
یا من اشتباه کرده‌ام
یا به من دروغ گفته‌اند
 
این سروصدا برای چیست؟
هیس! بچه‌ها یواش‌تر
 
او فقط به خواب رفته است
خواب خوش ببینی‌ای پدر!
 
مهدی باقر خان از هند
لب اهل دل و صدق و صفا خواهد ماند
نام زیبای تو در خاطره‌ها خواهد ماند
 
پیکر خلق خدا غرق فنا خواهد شد
از ازل تا به ابد روح خدا خواهد ماند
 
شمع خاموش شود، نیست ملال‌ ای یاران
در شب محفل ما ذکر شما خواهد ماند
 
بعد از سجده و تسبیح و قیام و تقدیس
دست وا کن که همین دست دعا خواهد ماند
 
گلشن ماست پناه گل و باران و بهار
گر از این جا برود باز کجا خواهد ماند؟
 
پَر از این خانه تاریک بزن، جانب نور
تا سحرگاه همین پنجره وا خواهد ماند
 
از من و ما و شما هیچ نمی‌ماند، هیج
جز همین شعر و سرودی که ز ما خواهد ماند
 
محمدمهدی عبدالهی
بیا و زمزمه کن خاطرات باران را
میان دفتر دل، شعر ناب ایمان را
 
دوباره چشم غزل زخم خورده، صد افسوس!
گلاب دیده عیان کرده، بغض پنهان را
 
ستارگان به تماشا نشسته اند، آرى!
وداع حضرت خورشید و ماه تابان را
 
چه روى داده که هرسو ستاره مى گرید!
به چشم‌تر بنگر، وسعتى گل افشان را
 
چه زود وقت خداحافظى سرآمده بود
به دست خاک سپردند، جان جانان را
 
هنوز در گذر ماه و سال مى شنویم
حدیث درد زمین در گذار توفان را
 
تجسم غزل عاشقى، «خمینى» بود
چه عاشقانه سرود انقلاب انسان را!
 
میان موج بلاخیز فتنه، احیا کرد
شکوه خیبرى ساحل جماران را 
انتهای پیام
captcha