بوی بادام تلخ
کد خبر: 4087535
تاریخ انتشار : ۰۲ مهر ۱۴۰۱ - ۱۳:۵۱

بوی بادام تلخ

راست می‌گوید، تمام خانه بوی تلخی گرفته است. سعی می‌کنم با چند سرفه، بوی گندش را از ریه‌هایم بکشم بیرون. سر را آهسته روی زمین می‌گذارم و اجازه می‌دهم وسایل خانه دور سرم پیچ و تاب بخورند، محو شوند و دوباره بازگردند. چشم که باز می‌کنم، روبروی خودم می‌بینمش. چفیه جلال را دور صورتش پیچیده و مدام سرفه می‌کند.

بمباران شیمیایینگاهم به روبرو خیره شده است، به چند رشته موی قهوه‌ای ریخته روی پیشانی بلندش، پلک‌هایی که مدام بر هم می‌خورند، قفسه سینه‌ای که از هیجان به شدت بالا و پایین می‌رود، به دستش که بدون هیچ لرزشی روبرویم دراز شده است. صدای برخورد دندان‌ها نمی‌گذارد درست فکر کنم. با دست، قطره عرقی را که روی پیشانی در حال سر خوردن است، زیر شال مشکی‌ پنهان می‌کنم. نگاهمان توی هم گره می‌خورد. چشم‌هایش مثل دو تکه ذغال در حدقه نشسته‌اند. پوزخندی که سمت راست لبش را رو به بالا کش داده، مجبورم می‌کند دست‌های لرزدارم را در جیب مانتو پنهان کنم. اگر جلال بیاید، این قائله ختم به خیر خواهد شد. البته، اگر بیاید.

نگاهم روی چند رشته موی قهوه‌ای ریخته روی پیشانی بلندش گیر کرده است، روی ریش‌های پرپشت و مرتبی که دور تا دور چانه‌اش را محاصره کرده‌اند. پوست سفیدش انگار طاقت گرمای اینجا را نداشته، آفتاب‌سوخته و قرمز به نظر می‌رسد، هر چه باشد، بهتر از رنگ سبزه صورت من است. زیاد تکان می‌خورد، لابد زبری طناب آزارش می‌‌دهد. نگاهم خیره به پارچه سفید روی چشم‌هایش است. حدس زدن این چشم‌ها کار ساده‌ای است، لابد قهوه‌ای روشن، یا آبی آسمانی‌اند.

ـ سلام. لا احد هنا؟

جوابش را نمی‌دهم، این بار فقط مات دهانش می‌شوم. چقدر آرام حرف می‌زند. جلال از کجا فهمیده که این مرد یک جاسوس است؟ مگر جاسوس‌ها نباید کلفت و خشن باشند و سبیل‌هایی سیاه و زبر، گوش‌هایشان را به هم وصل کند؟ اصلاً به این چهره مظلوم می‌آید که صاحبش یک جاسوس جانی باشد؟ همان‌طور که روبرویش، کنج دیوار خانه نشسته‌ام، زانوها را بغل کرده و چانه‌ را رویشان می‌گذارم.

ـ لا احد هنا؟ آهاااای...

دلم نمی‌آید جوابش را ندهم، مگر چه خواهد شد؟ او زندانی و من زندان‌بان باقی خواهیم ماند.

ـ سلام

صورتش سمت من و صدایم کج می‌شود. سرش را به چپ و راست، بالا و پایین می‌چرخاند که بتواند از زیر چشم‌بندش چیزی ببیند. چرا باید مانعش شوم؟ بگذار ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ او زندانی و من زندان‌بان.

ـ يمكنک أن تتحدث الفارسية؟

ـ اوهوم.

سرش را به دیوار پشت سر تکیه می‌دهد. قطره‌های عرق، رشته موهای قهوه‌ای رنگش را به پیشانی چسبانده‌اند: میشه یه لیوان آب برام بیارید؟ خواهش می‌کنم.

نگاهم به لب‌های صورتی رنگش می‌افتد، به نظر نمی‌آید تشنه باشد. محلش نمی‌گذارم. ناسلامتی اسیر است، مهمانی نیامده که هر چه بخواهد، برایش آماده کنم. اصلاً اگر همه آن چیزهایی که پشت سرش می گویند، راست باشد، حقش است که از تشنگی بمیرد.

ـ خواهش می‌کنم. من مریضم، باید قرص‌هامو بخورم. همین الان هم دیر شده. اگه نخورم، تشنج می‌کنم، می‌فهمین چی میگم؟ می‌میرم. شما که منو نکشتین، نذارین این‌جوری بمیرم، به خدا دروغ نمی‌گم، قرص‌ها تو جیب سمت راست شلوارم هستن. هل تفهم ما أقوله؟ می‌شنوین؟

بغض گیر کرده در گلو، صدایش را بم و خش‌دار کرده است. دست‌ها را روی صورتم می‌گذارم. راست می‌گوید، اگر قرار بود بمیرد، تا حالا جلال او را کشته بود. تازه، اگر من قرص‌هایش را بدهم، چیزی عوض نمی‌شود. او زندانی و من...

از جا بلند می‌شوم. مثل همیشه به‌جز فشار نامتعادل هوا، چیزی از شیر آب بیرون نمی‌آید. با قمقمه، لیوان را پر می‌کنم. کنارش که می‌نشینم، رویش را سمتم کج می‌کند. پره‌های بینی‌اش تکان می‌خورند، انگار دارد بو می‌کشد. چه اشکالی دارد؟ اجازه می‌دهم تا می‌تواند ریه‌هایش را پر از بوی عطر مشهدی‌ای بکند که سه ساعت پیش به مناسبت دیدن جلال زده بودم. دو انگشت بزرگ و سبابه را آهسته داخل جیبش فرو می‌برم. نفس داغش، پوست صورتم را منقبض کرده است. روی جعبه قرص چیزی ننوشته. یکی را بیرون می‌آورم، آن‌قدر کوچک است که بین دو انگشتم گم می‌شود. می‌خواهم قرص را از میان لب‌های نیمه‌بازش داخل ببرم که جلو می‌آیند، قبل از آنکه مغز دستور هر گونه واکنشی به اعضای بدنم بدهد، لب‌هایش جلو می‌آیند و سرانگشتانم را می‌بوسند. توی خودم جمع می‌شوم. می‌فهمد که چقدر قرمز شده‌ام؟

ـ ببین میعاد، این یه جاسوس عراقیه، شوخی نیست‌ها، اگه نمی‌تونی، همین الان بگو که برم یه فکر دیگه بکنم.

اخم‌هایم را در هم فرو می‌برم. متنفرم از اینکه هنوز من را یک دختربچه می‌دانند.

ـ چرا فکر می‌کنی من از پس هیچ کاری برنمیام؟

دستش را که میان موهای پریشانش فرو می‌برد، لایه‌ای از گردوغبار، فضا را تار می‌کند. جلو می‌آید تا دست‌هایم را بگیرد: تو این مدت، تو خیلی به من کمک کردی. مثل یه شیر پای من و بابا، پای دفاع از این شهر، کشور وایسادی، ولی حالا قضیه فرق می‌کنه. اگه یه سرباز خشک و خالی بعثی بود، یه چیزی، ولی (صدایش را آهسته‌تر کرد) این یه جاسوسه، من نگرانم، چرا متوجه نمی‌شی؟

مردمک سیاه چشم‌هایش در پس‌زمینه‌ای سفید و خیس می‌لرزند. باید راضی‌اش کنم. وسوسه دیدن یک جاسوس رهایم نمی‌کند. دست‌هایش را فشار داده و روی نوک انگشت‌ها می‌ایستم تا فاصله چشم‌هامان را کمتر کنم: به من اعتماد کن، تو این سه ماه به اندازه یه عمر تجربه جمع کردم، اون‌قدری هست که یه جاسوس رو تا چند ساعت برات نگهش دارم، نگران چی هستی؟ مگه دست و پاش بسته نیست؟

ـ و چشم‌هاش.

ـ دیگه بهتر، مگه کاری هم می‌تونه بکنه، جز اینکه این چند ساعت رو بشینه یه گوشه تا بیاین ببرینش؟

ـ من معذرت می‌خوام، این کار وظیفه تو نیست، باور کن اگه مجبور نبودم...

به زور لبخند می‌زنم. اگر تا چند ثانیه دیگر، او را وارد خانه نکند، از کنجکاوی خواهم مرد. دلم می‌خواهد برای یک بار هم که شده، قاتل این همه شهید را ببینم، کسی که مسبب این همه بدبختی و آواره شدن‌مان است. هنوز از صبح و انفجار بیمارستان دلگیرم، هنوز هم نتوانسته‌ام شهادت بی‌دلیل آن همه مجروح و سرباز را هضم کنم. یاد پسر 15 ساله‌ای می‌افتم که بدن نصفه و نیمه‌اش را با دست‌های خودم از زیر آوار بیرون کشیدم، همان که عمل قفسه سینه‌اش دیروز با موفقیت تمام شده بود.

دست‌ها را مشت می‌کنم و نگاهم را مستقیم به راهرو می‌چسبانم. تمام زوایای این خانه پر است از خاطره‌ها. با نگاه کردن به چهارچوب در، یاد سه ماه پیش می‌افتم. مادر دقیقاً همان‌جا ایستاده بود. همراه مهشید، جمشید و جاوید. نمی‌دانم چرا برای بردن من هنوز امید داشت. گفته بودم می‌خواهم همراه مریم، سمانه و سایر بچه‌ها در شهر بمانم و هر جا که به کمکم نیاز داشته باشند، خدمت کنم. لحظه آخر به هیچ وجه یادم نمی‌رود، دست‌های مادر را گرفته و خودم را توی بغلش انداختم: مامان بذار من بمونم، می‌مونم و توی بیمارستان‌ها کمک می‌کنم، تو بیمارستان‌هایی که یکی از بیمارهاش شاید بابا یا داداش خودم باشن.

با صدای در حیاط، تمام بدبختی‌ها برمی‌گردند. آب دهان را جمع می‌کنم تا در یک فرصت مناسب همراه با تمام نفرتی که طی این سه ماه ناقابل در دلم جمع شده، توی صورتش بپاشم. عقب می‌روم تا جلال اسیرش را داخل بیاورد. صدای کشیده شدن پاهایش روی موکت را می‌شنوم.

ـ باور کنین من یه جاسوس نیستم.

بعد از 45 دقیقه سکوت، این اولین جمله‌ای است که از دهان مبارک خارج می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد.

ـ پس جهت خرید نقل و نبات اومدین خرمشهر؟

ابروهایش از هم فاصله می‌گیرند. نمی‌دانم چرا هر چه سعی می‌کنم نسبت به او بی‌تفاوت و البته خشن‌تر باشم، نمی‌شود. دوباره صدایش رنگ بغض می‌گیرد: تو رو خدا این‌طوری حرف نزنین. من شیعه‌ام، درست مثل شما. عاشق خمینی‌ام، درست مثل شما.

صدای بلند قهقهه‌ام در فضای کوچک خانه می‌پیچد. قطره اشکی که از خنده، گوشه چشمم جمع شده را پاک می‌کنم: ولی من مسیحی‌ام. تازه، صدام هم خیــلی دوست دارم و دوباره زیر خنده می‌زنم.

ـ باشه، باور نکنین، ولی من هر شب به عشق امام می‌خوابم، روز من بدون دیدن عکس زیبای ایشون شروع‌شدنی نیست، ایناهاش، عکس‌شون تو جیبمه هنوز، یواشکی نگهش داشتم.

یک‌هو دلم هوای سکوت می‌کند. یکی از رفقای جلال گفته بود: «محکم بمانید توی جنگ»، وقتی پرسیده بود درس یا جبهه. بعد از آن بود که عزمم جزم شد برای نرفتن. هر چند هزار بار شنیده‌ام که جهاد و جبهه و جنگ برای مردهاست، نه جوجه دخترهایی مثل من. چقدر اهمیت دارد که چه کسی چه بگوید؟ امامم گفته و من باید اطاعت کنم. همین و بس. مرد روبرو دارد می‌گوید مثل من یک عکس از خمینی دارد و هر وقت دلش گرفت، باهاش حرف می‌زند. دروغ که نمی‌گوید. یعنی دلیلی ندارد توی این شرایط دروغ ببافد. دلم به حال سرنوشتش می سوزد.

نفس عمیق می‌کشد و بعد لرزان، فوتش می‌کند توی هوای شرجی: اونجا به ما خیلی سخت می‌گذشت، شما می‌فهمین اینکه یه چاقو بذارن زیر گلوتون، یعنی چی؟ اینکه برای انجام هر کاری، قنداق اسلحه رو روی سرتون احساس کنین؟ باور کنید سخت بود جاسوسی کردن علیه کشوری که توش بزرگ شده بودم. من هر کاری کردم، از روی زور و اجبار بود. مگه می‌شه تو این دنیا خمینی باشه و من از یه نفر دیگه دستور بگیرم؟

شانه‌هایم را بالا می‌اندازم: فعلاً که شده. در هر صورت، مجازات شما همین الان هم مرگه. چه بهتر که وقتی همون چاقو زیر گلوتون بود، شهید می‌شدید، حداقل اون در راه وطن بود، نه مثل حالا خیانت.

اینکه چروک‌های پیشانی‌اش به بی‌نهایت می‌رسند، لب‌ها آویزان می‌شوند و شانه‌ها بی‌صدا می‌لرزند و بغضی که امانش را بریده، از هم می‌پاشد، همگی دلم را تکه تکه می‌کنند. دیدن هق هق‌هایش مرا هم به گریه می‌اندازد.

ـ حق با شماست، من یه احمقم که از ترس جونم دست به یه همچین کاری زدم. دیگه برای پشیمونی خیلی دیره، حق من مرگه، کسی که این‌طوری، اونم تو این شرایط، پشت کشورشو خالی کنه و روبروش بایسته، هر قدر هم شب‌ها به خاطر این کارش گریه و ناله کنه و پشیمون باشه، بی‌فایده است، باید بمیره.

با دست، پا و چشم‌های بسته، گوشه خانه زار می‌زد. نمی‌دانم، شاید اگر مسئولیتش با من بود، آزادش می‌کردم، تا این بار از وطنش دفاع کند، شاید چند هفته بعد سروکارش به بیمارستان خودمان می‌افتاد یا...

ـ میشه دست‌هامو باز کنین؟

با چشم‌هایی تا بی‌نهایت باز نگاهش می‌کنم. یعنی چه که دست‌هایش را باز کنم؟ ناسلامتی اسیر است. خودم را به دیوار پشت سر بیشتر چسبانده و هیچ نمی‌گویم.

ـ به خدا فرار نمی‌کنم. پاهام که بسته است، مگه اسلحه نداری؟ دستامو باز کن، اگه تکون خوردم، بزن. نمی‌دونی این طناب چقدر اذیتم می‌کنه. اصلاً بیا ببین، تا توی گوشتم فرو رفته، خیلی می‌سوزه، تو رو خدا خواهش یه آدم دم مرگ رو قبول کن.

راست می‌گوید، حتی اگر پاهایش را هم باز کنم، باز او اسیر و من زندان‌بان خواهیم ماند. نگاهم به دهان نیمه‌بازش گیر می‌کند، ابروهایی که با نهایت فاصله از هم قرار دارند، به سری که به حالت انتظار بالا نگهش داشته. او یک بدبخت است، شاید تا آخر هفته هم زنده نماند، دیگر تحمل این زجرها برایش کافی است.

روی نوک انگشت‌هایم می‌ایستم تا بتوانم از پنجره آشپزخانه، کوچه پشتی را تماشا کنم. بوی عجیبی می‌آید، چیزی مثل بوی بادام تلخ. صدای انفجاری در همین نزدیکی، دلم را آشوب کرده است. اگر دارند این حوالی را می‌زنند، بهتر است دست اسیرم را بگیرم و جای دیگری ببرمش، شاید بیمارستان یا...، نفسم در سینه حبس می‌شود، میخکوب می‌شوم. چشم‌هایم آن‌قدر گرد شده که دارند از حدقه بیرون می‌زنند. صدای جدیدی شنیده‌ام، نه مثل صدای موشکی که مرا به آشپزخانه کشاند. صدایی آن‌قدر خفیف که به زحمت شنیدمش، صدای اسلحه خودم. می‌لرزم، نمی‌خواهم رو برگردانم و با حقیقت، حماقت خودم، مواجه شوم. من که هنوز دست‌هایش را کامل باز نکرده بودم، به این سرعت چطور توانست دست و پایش را رها کند؟ نگاهم ناامیدانه سمت در تاب خورده و روی چند تار موی قهوه‌ای ریخته روی پیشانی بلندش گیر می‌کند. می‌لرزم، حالت لب‌هاش شکل پوزخند می‌گیرند. نگاهم به دست‌هایی می‌افتد که مقابلم دراز است و بدون ذره‌ای لرزش، اسلحه‌ام را سمتم نشانه رفته است. چانه‌ام می‌لرزد، لب‌هایم هم همین‌طور، برای اولین بار است که چشم‌هایش را می‌بینم.

سرم درد می‌کند. این سرگیجه لعنتی نمی‌گذارد درست بفهمم دارد چه کار می‌کند. دست‌هایم را تکان می‌دهم، ولی طناب حتی یک میلی‌متر هم روی مچ‌هایم جابه‌جا نمی‌شود. گریه می‌کنم. به حماقت‌هایم، به اینکه چطور توانستم حرف‌های این سگ کثیف را باور کنم. یاد جلال و حرف‌هایش می‌افتم: ببین میعاد، این یه جاسوس عراقیه، شوخی نیست‌ها و جواب مسخره خودم: چرا فکر می‌کنی من از پس هیچ کاری برنمیام؟ حماقت‌هایم را زار می‌زنم. چرا جلال نمی‌آید؟ اگر بیاید و ببیند جای او، دست و پاهای من بسته است، چه کار می‌کند؟ اصلاً چرا این عوضی را دست من سپرد؟ نگفت این اتفاقات برای یک دختر 17 ساله زود است؟ چرا یک دفعه جاهایمان عوض شد؟

با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود، توی خودم جمع می‌شوم. تمام سلول‌های بدنم می‌لرزند. دیدن رشته موهای قهوه‌ای ریخته روی پیشانی بلندش، حالم را بد می‌کند، عق می‌زنم و محتویات ناهار امروز همراه با شیره بی‌رنگ معده روی موکت پخش می‌شود. بوی ترشیدگی می‌زند زیر دماغم.

ـ تو گفتی عاشق امامی، عاشق ایرانی، عاشق خرمشهری، تو گفتی مسلمونی.

ـ تو هم اون‌قدر خنگ بودی که همه‌شو قبول کنی. بهت گفتم عکس امامو تو جیبم دارم، ایناهاش.

از توی جیبش، یک عکس قهوه‌ای‌رنگ و پاره‌پوره بیرون می‌آورد. دقیق می‌شوم، خود امام است.

ـ این یکی رو راست گفتم، ولی اینا همش سیاه‌بازیه، برای اینکه آدمایی مثل تو، تو این شهر زیادن و به همین راحتی گول می‌خورن، با دیدن یه عکس فکر می‌کنن دین و ایمون‌مون یکیه، تو که از همه خنگ‌تر بودی. اصلاً این خمینی چی کار کرده که این‌قدر خودتون رو براش می‌کشین؟

دهانم را باز می‌کنم و هر چه فحش در طول زندگی کوتاهم یاد گرفته‌ام، نثارش می‌کنم. صدای سرفه‌هایش، اعصابم را لگد می‌کند و پوزخند لب‌هایش، حالم را بدتر. نگاهم روی عکس ثابت مانده که دو طرف آن را می‌گیرد و با یک حرکت...

ـ بهم میاد؟

نگاهش می‌کنم. روبرویم ایستاده و هیچ تغییری نکرده است. چشم‌ها را تنگ می‌کنم، می‌خواهم دستم را دراز کنم، ولی کشش طناب، بدبختی‌ها را سرم آوار می‌کند. اشک حقارت، حماقت و هزار چیز دیگر، گونه‌ام را تر کرده است.

ـ اون مال جلاله، بذارش سر جاش، اون چفیه مال جلاله، دست‌های کثیفتو بهش نزن.

می‌خواهم پاهایم را روی زمین کوبیده و با تمام توان سرش داد بزنم، ولی فقط دهانم بی‌صدا چند بار باز و بسته می‌شود. حال معده‌ام خوب نیست، نمی‌دانم چرا تمام تنم می‌لرزد. نفسم را به شدت بیرون داده و به این فکر می‌کنم که تا حالا به این اندازه از کسی متنفر نبوده‌ام.

ـ چرا این‌قدر خونه‌تون بوی گند میده؟ بوی آشغاله، اه.

دیگر حتی نمی‌توانم حرف بزنم. با شنیدن چرت و پرت‌های مردک بی‌شعور در مورد خانه‌مان، فقط چند کلمه از دهانم بیرون می‌آید: بادوم تلخ.

راست می‌گویم. بوی بادام تلخ است، همانی که بعد از انفجار بمب، از توی کوچه متوجهش شدم. چشم‌هایش گرد می‌شوند. جلو آمده و چانه‌ام را توی دست‌هایش می‌گیرد. می‌خواهم سر را تکان داده و با خشونت هر چه تمام‌تر، فکم را از لابلای انگشت‌های کثیفش بیرون بکشم، ولی انگار این بدن دیگر از مغز اطاعت نمی‌کند. با چشم‌هایی نیمه‌باز به چشم‌هایش نگاه می‌کنم، چشم‌هایی که تا چند ساعت پیش برای دیدنشان لحظه‌شماری می‌کردم. دندان‌هایش را نشانم می‌دهد.

ـ تو مطمئنی این بو از خونه‌تون نیست؟ نکنه...، این آشغالا قرار بود از هفته دیگه بزنن که...

دوباره عق می‌زنم و این‌بار مشتی خون توی صورتش می‌پاشد، سمت آشپزخانه می‌دود. چه اتفاقی افتاده است؟ حال خودم هیچ، او چرا این‌طور دیوانه شده است؟ گوش‌هایم هنوز صدای بلندش را می‌شنوند...

ـ این لعنتی که آب نداره، پس تو اون لیوان آبو از کدوم گوری...

راست می‌گوید، تمام خانه بوی تلخی گرفته است. سعی می‌کنم با چند سرفه، بوی گندش را از ریه‌هایم بکشم بیرون. سر را آهسته روی زمین می‌گذارم و اجازه می‌دهم وسایل خانه دور سرم پیچ و تاب بخورند، محو شوند و دوباره بازگردند. چشم که باز می‌کنم، روبروی خودم می‌بینمش. چفیه جلال را دور صورتش پیچیده و مدام سرفه می‌کند. می‌لرزم، هر چند ثانیه یک بار، انگار به جریان برقی قوی وصل می‌شوم. هر چند سخت است، ولی نگاهم را روی مرد روبرو متمرکز می‌کنم. صدای سرفه‌های وحشتناکش، خانه را پر کرده است. سمت من می‌آید، این بار همراه اسلحه‌ای که آن را درست وسط پیشانی‌ام نشانه رفته است. می‌خواهم بگویم نامرد، من که برای کمک به تو حتی دست‌هایت را هم باز کردم، این است رسم انسانیت؟ حداقل همین‌جا رهایم کن. حال زارم را نمی‌بینی؟ من که تا چند ساعت دیگر خود به خود خواهم مرد. می‌خواهم همه این حرف‌ها را بزنم، ولی دهان بازمانده‌ام تکان هم نمی‌خورد. انگشتش روی ماشه می‌لرزد، نمی‌دانم چرا فشارش نمی‌دهد. نگاهم روی زانوهای لرزدارش ثابت مانده است. خم می‌شود و باز صدای سرفه‌های وحشتناکش در سرم می‌پیچد. چفیه جلال پر از خون است. خودش را کشت؟ اسلحه که سمت من بود...

نگاهش را به سقف خانه می‌اندازد. روبروی من، درست سر جای قبلی‌اش خوابیده است. رشته موهای قهوه‌ای، پیشانی بلندش را پوشانده‌اند. احساس می‌کنم این بوی وحشتناک در تک تک سلول‌هایم نفوذ کرده است. هر ثانیه‌ای که می‌گذرد، بیشتر توی خودم مچاله می‌شوم. حال عذاب‌آوری است که نمی‌دانم چطور و از کجا سراغم آمده. اوایل فکر می‌کردم به خاطر ناراحتی بیش از حد فراری دادن این نامرد است، ولی انگار ماجرا خیلی جدی‌تر از یک حالت تهوع ساده یا سرگیجه به نظر می‌رسد. طعم تلخ خون را توی دهانم حس می‌کنم. هر چند دست و پاهایم را محکم بسته، ولی به وضوح می‌لرزند. حوصله چشم باز کردن ندارم، که نگاهش کنم و ببینم چه کار می‌کند و این که اصلاً چرا من را نکشت، یا فرار نکرد. حوصله فکر کردن به هیچ چیز را ندارم. حس می‌کنم تا چند ثانیه دیگر، معده‌ام را هم بالا خواهم آورد. صدایش را، هر چند مبهم، می‌شنوم، دارد برای که حرف می‌زند؟

ـ اون آشغالا قرار بود از هفته دیگه، این بمب‌ها رو افتتاح کنن. قرار بود از اطلاعات من هم کمک بگیرن. نمی‌دونی با چه بدبختی‌ای این چند روز تو هر سوراخ سمبه‌ای سرک کشیدم، احمق‌ان دیگه، ببین کجا بمب زدن، جایی که به غیر از من و تو هیچ کس دیگه‌ای نیست، نرفتم، وقتی اون‌قدر زور ندارم که ماشه تفنگ رو فشار بدم، به جای فرار، بهتره مردن خودم رو قبول کنم، من زنده می‌موندم، اگه این مریضی لعنتی نبود، شاید...

دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنوم. نفس‌هایم یکی در میان شده‌اند انگار. نفس عمیق می‌کشم تا بلکه بتوانم از میان آن همه بوی بادام تلخ، یک اکسیژن پیدا کنم. سینه‌ام ناامیدانه چند بار بالا و پایین می‌رود، ولی هوا...

صدای سرفه‌های مرد روبرو در گوشم می‌پیچد.

داستانی کوتاه از هشت سال دفاع مقدس به قلم زهرا امینی

انتهای پیام
captcha