سومین پنجشنبه ماه نوامبر از سوی سازمان یونسکو به عنوان روز جهانی فلسفه نامگذاری شده است. به جهت تقارن روز جهانی فلسفه با بحران غزه تصمیم گرفتیم با قاسم پورحسن، عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی پیرامون فلسفه و جنگ یا صلح گفتوگو کنیم و به این پرسش بیندیشیم که آیا فلسفه قادر است از گستره جنگ و خشونتی که تاریخ بشریت را فراگرفته است بکاهد و موهبت صلح را برای انسان معاصر به ارمغان آورد.
حاصل این گفتوگو را در ادامه میخوانید؛
ایکنا ـ سوال مهمی که این روزها و در شرایط جنایات جنگی رژیم صهیونیستی باید پرسید این است که آیا فلسفه میتواند به گسترش صلح در جهان و دستیابی به صلح پایدار کمک کند؟
در ابتدا سه نکته کوتاه عرض میکنم تا مقدمه مهمی برای بیان اصل مسئله باشد؛ مقدمه اول این است که شاید تا زمانی که معنای حقیقی جنگ و صلح را نفهمیم دشوار است درباره نسبت فلسفه با صلح سخن بگوییم. به عبارتی برخی تلقیشان این است صلح توقف نزاع و مناقشات است یعنی صلح را تابع نزاع بشری و جنگ میدانند. جالب این است در کتاب تولستوی واژه جنگ مقدم بر صلح است. انگار جنگ اصالت دارد و صلح راه مفری برای پاسخ به آن است. این فهم غلطی است؛ یعنی حیات بشری بر اساس تفکر صحیح اشعار دارد که اصالت با صلح است و بدون صلح، حیات عقلی بشر رو به پیشرفت نمیرود و جنگ توقف تطور و پیشرفت عقل محسوب میشود.
مقدمه دوم این است که فیلسوفان شاید از حوزه یونان، درباره مسئله جنگ و صلح در جامعه انسانی بحث کردند. در نگاه آنان یک راه حل قدرت بود، یک راه حل فرزانگی و فضیلت بود و یک راه حل تربیت. نکته جالب این است که در سنت مغربزمین بعد از افلاطون مسئله قدرت به عنوان مبنایی برای پایان مناقشات انسانها تلقی شد، یعنی آنچنانکه افلاطون در رساله جمهوری به مسئله تربیت اهمیت میداد، پس از افلاطون دیگر این مسئله را در آثار فلاسفه ندیدیم تا به فارابی و ابن سینا میرسیم که هر دو معتقدند انسانها تا زمانی که تربیت مدنی پیدا نکنند به فرزانگی دست پیدا نمیکنند. لذا بحث تربیت مدنی و انسان مدنی و جامعه مدنی در فارابی و ابن سینا بسیار مهم است که ما از آن غفلت بزرگی کردیم.
بیدلیل نیست که متفکران مغربزمین در دوره مدرن و حتی گرایشهای پستمدرن معتقدند چیزی که بنیان جوامع را شکل میدهد مناسبات قدرت است. نظام قدرت آنچنان چیرگی دارد ;i اجازه نمیدهد حقیقت انسان و اهمیت صلح برای انسان فهمیده شود. همین مسئله را امروزه در داستان اسرائیل و فلسطین میبینیم یعنی برای نخستین بار وقتی بحران انسان اروپایی را فهم کردیم این نکته مطرح شد که این بحران از کجا است؟ بخش بزرگی از این بحران ریشه در سوبژکتیویسم داشت یعنی غربیها فقط خودشان را میبینند یعنی انسان مساوی است با انسانی که من تعریف میکنم ولی بخش مهمی از این بحران نیز به مناسبات قدرت برمیگردد که فروید در کتاب «تمدن و ملالتهای آن» بررسی میکند چیزی که به عنوان تمدن غرب میبینیم سرکوبی مضاعف است، سرکوبی مضاعفی که به قول مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» سبب بیگانهسازی انسان از خویشتن میشود. نظام سرمایهداری سودش را میخواهد و این سود به بهای نابود کردن انسانها و کشتن زنان و کودکان شکل میگیرد و البته گله بسیار بزرگ این است متفکران کنونی ما کمتر از متفکران پیشین در صلح نقش دارند، این مقدمه دوم من بود.
مقدمه سوم این است که فلسفه به چه دردی میخورد یعنی ما از فلسفه چه انتظاری داریم؟ به نظر میرسد پرسشهای بنیادین را در فلسفه جستوجو میکنیم. صلح از جمله پرسشهای بنیادین است. اگر اینگونه است چرا متفکران ما درباره صلح چندان نیندیشیدند؟ این مسئله مهمی است که وقتی از نسبت صلح و فلسفه حرف میزنیم انتظار این است؛ چنانکه از یک جامعهشناس میخواهیم مشکلات جامعه را فهم کند و راهکار بدهد، از فیلسوف هم میخواهیم به پرسشهای بنیادینی مثل صلح و جنگ و معنای زندگی بیندیشد.
در دوره اوج روشنگری یعنی اواخر سده هجدهم و اوایل سده نوزدهم کانت نظریه خود را درباره صلح جهانی و صلح پایدار بیان کرد. این نظریه شایعی است که ایشان در یک جزوه کوتاه بیان کرده است و در آنجا به این پرسش پاسخ داده که آیا فلسفه قادر است به جنگ پایان بدهد؟ یعنی فلسفه قدرت این را دارد برای انسانها تفهیم کند که جنگ هیچ نتیجه محصلی نخواهد داشت یا این کار دشوار است؟ کانت میگوید بله، فلسفه چنین قدرتی دارد. 20 سال بعد هگل به او جواب میدهد. هگل میگوید کانت بسیار خوشبینانه و سادهانگارانه به بشر نگاه کرد. این مناقشه بین کانت و هگل یک مناقشه بسیار مهم درباره صلح و جنگ است.
کانت معتقد است ذات بشر عقلانیت است لذا عقلانیت اقتضای صلح میکند و این نکته مهمی است یعنی اگر محصول فلسفه را عقلانیت بدانیم، عقلانیت بنیانی برای صلح است. پس هر جا عقلانیت نبینیم دست به جنگ میزنیم یعنی من به طور خاص معتقدم تفکر غربی که اسرائیل بخشی از این تفکر است، به دلایل مختلفی قائل به این است که ذات انسان وحشیگری است. ما این نگرش را در میان بسیاری از فلاسفه غرب میبینیم.
پس ما دو دیدگاه داریم؛ یک دیدگاهی که خوشبینانه به انسان نگاه میکند و ذات انسان را خردورزانه میبیند و نگاه دوم انسان را لویاتانی و وحشی میبیند. هگل معتقد است صلح امکانپذیر نیست مگر آنکه انسانها تربیت عقلانی پیدا کنند. سخن من این است چرا انسانها یا فیلسوفان نمیتوانند مانع جنگ شوند و چرا ما مدعی هستیم فلسفه باید نقش مهمی در صلح داشته باشد؟ برای اینکه راه دیگری نمانده است. به طور کلی ادیان توانایی خود را برای ایجاد صلح از دست دادهاند، اخلاق در غرب کاملا حداقلگرایانه و منفعتپرستانه است. تمام مناقشاتی که در حوزه الهیات وجود دارد ما را از نقشآفرینی آن مایوس کرده و تنها راه، بازگشت به عقلانیت است. وقتی از خردورزی دفاع میکنیم این میتواند از حسنات و خدمات فلسفه باشد.
ما به دلیل بیتوجهی به میراث فلسفی، بیتوجهی به سنت عقلی تاکنون نتوانستیم دستاورد مهمی از فلسفه در باب صلح سامان بدهیم و به نظر میآید به جای اینکه درون نگاه نخست قرار بگیریم که انسان را دارای ذات عقلانی میداند، او را طرفدار جنگ تصور میکنیم لذا انتظار این است در دوره فروپاشی ارزشها و مرگ بسیاری از بنیانها تکیهگاهی پیدا کنیم که آن تکیهگاه فلسفه است. به نظرم کسانی که قائلند فلسفه نمیتواند کاری انجام دهد نسبتی با فلسفه ندارند. این نکته را فارابی در کتاب الحروف بیان میکند که اگر عقل را از دست بدهیم، اگر فلسفه را از دست بدهیم همه چیز را از دست دادیم. پس این تصور که فلسفه را کنار بگذریم، عقلانیت را کنار بگذاریم و بتوانیم زندگی سامانمند و حیات معقولی داشته باشیم توهمی بیش نیست. لذا اینکه ما تصور کنیم در دوره خاموشی فلسفه، امیدی وجود خواهد داشت این نگاه نادرستی است. تلقی من این است اگر فلسفه نتواند راهی پیدا کند هیچ چیز دیگری وجود ندارد که بتواند صلح را به ارمغان بیاورد.
ایکنا ـ اگر بخواهیم از ظرفیت فلسفه در راستای صلح استفاده کنیم اولین گام چیست؟ همان تربیت عقلانی که فرمودید؟
این نکته خیلی مهم است. چرا، به این دلیل که ممکن است شما بگویید ما فارابی داریم، ابن سینا داریم چرا صلح اتفاق نیفتاد؟ اولین کسی که این نقد را مطرح کرد ابن خلدون بود که گفت تربیتی که فلاسفه میخواهند آرمانخواهانه است و نشدنی. اما من میگویم معضل این است ما نمیتوانیم با تربیت فردی به این هدف برسیم. اشکال ما این است که فکر میکنیم یک فیلسوف باید مراد مریدان شود تا به صلح برسیم در حالی که چاره این نیست. این مانند آن است که ما داریم در ایران کوششهای علمی انجام میدهیم اما تا وقتی تبدیل به نهاد علم نشود ثمراتش را نمیبینیم. در مورد فلسفه هم همینطور است یعنی نهادهای زیادی در فلسفه داریم که متاسفانه کارکرد ندارند بلکه تباهکننده کارکردهای صحیح هستند و ناصحیح حرکت میکنند و به نام فلسفه نمیتوانند عقلانیت نهادی را شکل دهند. این مشکل خاص ایران نیست و در دیگر کشورهای اسلامی هم وجود دارد. دلیلش این است ما به یک جریان نهادی تبدیل نشدیم که بتواند مثل نهاد علم ثمره بدهد.
برای تربیت باید همه مولفهها کنار هم قرار بگیرد تا نتیجه بدهد. اینگونه نیست که فیلسوفی هزار شاگرد تربیت کند تا مشکل حل شود. الآن شرایط به گونهای نیست که ما صدای واحدی به نام فلسفه داشته باشیم تا بتواند در دنیا سخن بگوید و عقلانیت و فرزانگی را رشد دهد لذا تربیت تابع چنین بنیانی است. پس مراد من از تربیت نظام تربیت است. آغاز کار تربیت است ولی این تربیت با تربیت فردی و اجتماعی قرین است.
ایکنا ـ شما اشاره کردید که اسرائیل به تفکر غربی تعلق دارد. خب در تاریخ خود غرب بروز جنگ و استعمار زیاد اتفاق افتاده است. شاید سوال شود تفکر غربی محصول فلسفه بوده است ولی این نتایج زیانبار را به همراه داشته است. به این اشکال چطور پاسخ میدهید؟
اولا ما از سده شانزدهم یک انقطاعی در فلسفه غرب میبینیم. اینگونه نیست که اندیشههای سقراطی و افلاطونی آمده باشد و بگوییم تربیت فضیلتمندانه سبب این فجایع شده است. اتفاقا مناقشه میان فروید و مارکوزه همین است. مارکوزه میگوید تمدن غرب به انحراف رفته و اگر به انحراف نمیرفت تمدن با اروس پیوند دارد، نه سرکوبی مضاعف. من معتقدم در این 400 سال به دلیل ظهور سوبژکتیویسم و انقطاع جدی از میراث صحیح، اندیشهای در غرب به وجود آمد که مبتنی بر قدرت است.
پس اگر تمدن جدید غرب، مبتنی بر سنت متافیزیکی صحیح و اندیشههای الهیاتی بود چنین گسستی و چنین وضعیتی نمیدیدیم. لذا سخن ما که غرب را نقد میکنیم به این معنا نیست که هر تمدنی سرکوبگر است، هر دانش انسانی خطرناک است. خیر، ولی از درون دانش انسانی که انسان در قلبش نباشد صلح شکل نمیگیرد بلکه مرگ شکل میگیرد. لذا اعتقاد من این است از دوره روشنگری شاهد این مسئله هستیم که غرب دانشگاه زده چون قدرت خواسته، غرب مدرسه زده چون قدرت خواسته، فرهنگستان راه انداخته چون قدرت خواسته، حتی دم از اخلاق زده چون قدرت خواسته و شما همه اینها را باید تابع قدرت فهم کنید ولی درباره افلاطون وقتی از فرزانگی صحبت میشود ذیل قدرت نیست. این مسئله مهمی است که آیا ما کوشیدیم بر اساس بنیانهای صحیح عقلانی دست به تربیت انسانها بزنیم و ناموفق بودیم؟ خیر، دست به این کار نزدیم و 200 سال است که انسان و اخلاق انسانی در غرب به فراموشی سپرده شده و این به واسطه سیطره نظام قدرت است.
انتهای پیام