از ابتدای جنگ وارد سپاه شد. زندگیاش در جبههها بود و بعد از جنگ هم مدام در واحدهای عملیاتی و رزمی مشغول بود. شاید به همین دلیل است که روحیه جهادیاش همچنان باقی است و هنوز بوی خاک سرزمینهای نور را میدهد. پس از جنگ، سالها در سپاه استان خراسان و مشهد بود و اینک و پس از استانی شدن سپاه استان خراسان شمالی، در بجنورد و در معاونت عملیات مشغول خدمت است.
خاطرات مفصلی از ابتدا تا انتهای جنگ دارد که در حال ثبت همه آنها هستیم. اینک بخشی از عملیات بیتالمقدس که به فتح خرمشهر انجامید را از گنجینه خاطرات ایشان میخوانیم. باشد که گوشهای از جانفشانی جوانان ما برای حفظ موجودیت این نظام مقدس، بار دیگر مرور و سرمشق زندگی امروز ما شود.
اعزام، مساوی شهادت!
مدام درخواست اعزام به جبهه میدادم. میگفتند فعلاً سهمیه نداریم. یک روز غروب، مسئول عملیات که اصرار من را میدانست، گفت: «فقط یک نفر از ما خواستهاند. اگر میخواهی، معرفیات کنم برو.» اعلام آمادگی کردم. از بس که شور رفتن داشتم، حتی نمیخواستم برای خداحافظی با پدر و مادرم که در روستا بودند، بروم؛ ولی چون آن زمان رفتن به جبهه تقریباً با شهادت مساوی بود، به اصرار دوستان، شبانه به روستا رفتم. خداحافظی کردم و برگشتم و تنها به اهواز رفتم.
فقدان مهمات و سلاح
یکی از محدودیتهایی که در ابتدای جنگ داشتیم، نبود یا کمبود امکانات و ادوات جنگی بود. چراکه فرماندهی جنگ را بنیصدر و نیروهایش که وابسته به آمریکا بودند در اختیار داشتند. او هم به صورت کتبی به ارتش اعلام کرده بود که به هیچ عنوان به بچههای سپاه تجهیزات نظامی ندهند. بدون تجهیزات هم که نیروی نظامی کارایی ندارد. بچههای سپاه به سختی امکانات اندکی را تهیه میکردند.
بعد از عملیات فتحالمبین بود که وارد اهواز شدیم. فقط به دلیل نبودن اسلحه، حدود 10 روز در یکی از پایگاهها ماندیم و نمیتوانستیم به خط مقدم برویم. دل بچهها به سمت جبهه پر میزد و اصرار میکردند حتی با دست خالی جلو بروند. ارتش عراق در دوازده کیلومتری اهواز مستقر شده بود. در واقع خط مقدم ما خانههای سازمانی بود که در خروجی اهواز به سمت خرمشهر قرار داشتند؛ یعنی دشمن به راحتی با توپ و خمپاره، اهواز را میزد.
عراقیها در منطقهای به نام «دب حردان»، خاکریز بسیار بلندی به ارتفاع پنج متر احداث کرده بودند. شاید بدین جهت که تصور میکرد محور اصلی حمله ما از سمت اهواز خواهد بود. لذا پیشانی جنگیاش را به همراه تجهیزات گسترده در آن نقطه قرار داده بود. 10 روزی گذشت تا اینکه یک روز دیدم صدای خوشحالی بچهها میآید که اسلحه آوردهاند! یک ماشین 911 تعدادی سلاح کلاشنو، که همه هنوز توی گریس بودند را آورده بود.
جالب بود که کسی نحوه کار و باز و بسته کردن این سلاح را بلد نبود؛ چرا که سلاح رایج آن روز ژ3 یا ام1 و برنو بود. زمان عملیات بیتالمقدس به سرعت داشت نزدیک میشد و باید قبل از آمدن گرما زودتر آماده عملیات میشدیم. فکر کنم 24 فروردین بود که این سلاحها را آوردند. چون من سربازی خدمت کرده و با وقوع انقلاب فرار کرده بودم و با سلاحهای دیگر آشنایی داشتم، شروع کردم به کار کردن با کلاش و یکی از آنها را باز و بسته و مسلح کردم. آن شب را ماندیم و شب بعدش گفتند آماده عملیات بشوید! بحث عملیات که شد بچهها دیگر سر از پا نمیشناختند و با اینکه میدانستند احتمال کشته شدن زیاد است، اما باز شوق حرکت داشتند.
البته در دو عملیات قبلی، یعنی فتحالمبین و طریقالقدس، شهید «خادم الشریعه» مسئول تیپ بودند که با شهادت ایشان، شهید چراغچی فرمانده شدند. از هر شهری هم تقریباً یک گردان تشکیل شده بود. ما گردان قدس بودیم. گردانی از بیرجند هم بود که نیروی شجاع و مخلص داشت و شهید آهنی فرماندهاش بود.
آغاز بیتالمقدس
لحظه عملیات رسید. ما تجربه جنگی جدی نداشتیم و با همان سلاح محدود، یعنی کلاش و تعداد کمی هم آرپی جی و تیربار ژ3 که سلاح کارایی در جنگ نیست، وارد عملیات شدیم. از جاده اهواز ـ خرمشهر به سمت دشمن رفتیم و وارد یک زمین صاف که بدون هیچ گونه پناهگاه و سنگر و کانال بود، شدیم.
حالا به سمت خاکریزی با پنج متر ارتفاع میرفتیم که قبل از آن، حدود پنجاه متر انواع سیم خاردار و مین بود. شاید پنج متر فقط سیم خاردار فرشی بود که رد شدن از آن ممکن نبود. شاید باورش سخت باشد که بچهها روی سیمها میخوابیدند تا بقیه عبور کنند. ناگفته نماند که ما آن موقع یکی از آموزشهایی که برای این گونه مواقع میدیدیم، همین بود که چگونه به شکم روی سیم خاردار بخوابیم و سلاحمان را حائل کنیم تا دیگران بتوانند رد بشوند و ما هم آسیبی نبینیم. عمدتاً بچههای تخریب این کار را میکردند و اگر تیر و ترکشی به آنکه خوابیده بود نمیخورد، بلند میشد و به عملیات ادامه میداد.
دشمن هم که از حرکت ما مطلع شده بود، آتش بسیار سنگینی روی سر ما میریخت؛ تا حدی که وقتی تازه به خاکریز دشمن رسیدیم، بسیاری از نیروهایمان زخمی و شهید شده بودند.
مجبور شدیم برگردیم
عملیات بیتالمقدس سراسری بود و در گستره زیادی انجام میشد. به خاطر شرایط مسلطی که دشمن در این منطقه داشت، ما نتوانستیم در شب اول پیشروی کنیم. وقتی به خاکریز رسیدیم، دو سوم نیروهایمان متلاشی شده بودند. البته قرارگاههایی که از سمت کارون حمله کردند به اهداف اولیه خودشان رسیدند، ولی ما مجبور شدیم برگردیم. با ناراحتی تمام برگشتیم و مدام تلفات میدادیم. تا صبح، زخمیها را به عقب برگرداندیم و نگذاشتیم هیچ کس بماند.
فقط عاشقان شهادت بیایند
یک روز ماندیم و شب بعد مرحله دوم عملیات بود. همان نیروها را در یک گردان جا دادند و فرمانده ما آقای «محمود باقرزاده» شد. باورکردنی نیست که این بار حال و هوای بچهها حتی از شب قبل هم بهتر بود. فرماندهی به ما گفت: «به بچه ها بگویید امشب شهادتمان قطعی است و فقط عاشقان شهادت را میخواهیم.» بچهها را آماده کردم و برایشان مسئله را گفتم. صحنههای عاشورا برای ما تداعی شد. به آنها گفتیم شما سختی شب گذشته را دیدهاید. امشب از آن سختتر است و احتمال شهادتتان بسیار است.
تاریکی کامل بود و من چهره کسی را نمیدیدم و فقط سایه سه نفر را دیدم که از جمع پا شدند و کنار رفتند، ولی بقیه بچهها محکم ایستادند و آماده شهادت شدند. جلو رفتیم، ولی باز هم موفق نشدیم و برگشتیم؛ اما نیروهای عمل کننده از دیگر نقاط پیشروی کرده بودند و از جناح چپ به دشمن فشار میآوردند. این طور شد که ما شب سوم، همزمان عمل کردیم و توانستیم خط را با سختی بسیار بگیریم و چون با زمین کاملاً آشنا شده بودیم، راحتتر عمل کردیم.
فشار نیروها از سمت چپ جاده اهواز ـ خرمشهر و همچنین عدم احتمال دشمن بر حمله مجدد ما پس از دو شب شکست، از دیگر عواملی بود که باعث شد خط شکسته شود.