به گزارش خبرنگار افتخاری خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، شهید محسن حاج رضایی در وصیتنامه خویش که در آخرین لحظات عمر گرانقدرش نوشته دریایی از عشق و عرفان را ترسیم کرده که هر بییندهای رابه یاد معبود خویش میاندازد. متن وصیتنامه را در ادامه میخوانیم.
«اینک که کوتاه گامى چند تا لحظه زیبا و دیدنى شهادتم باقى نمانده فرصت غنیمت دانسته و قلم را در بنان مجرم و عاصیم بفشرده و با دخول در مرکب خون فریاد یک رهگذر را با شهادت بوحدانیت حضرت حق سبحانه و تعالى آغاز و با درود و تهنیت به حضور حضرت بقیةاللهالاعظم ارواحنا و ارواح العالمین له الفداء و نائب بر حقش خمینى روح خدا به اوراق این دفتر متعش مىکنم.
روزگارى بر من گذشت و ایامى چند را به غفلت و جهالت بگذرانیدیم گم بودم به این سو و آن سو مى دویدم. معلولى را طلب مىکردم که دریافتش عاجز بودم نمىدیدمش ولى از دورادور و از پشت هزاران پرده غبارآلود نامش را ورد زبانم کرده بودم.
در این لحظات جدایى مىخواهم نکتهاى را فاش سازم و فریاد بلندى را در این صحنه طنین افکنم، اما چه کنم که من عاجزم از گفتن و خلق از شنیدش بیبهره. پس از مدتى سرگشتگى در وادى ظلمت و جهالت گمگشتهوار و بینوا سر به این صحرا نهادم تا جلوههاى جمیل ریز را نظاره کنم و تبسم زیباى وصال را به تماشا بنشینم.
به چه زمان زیبائى تو در کجاى زمانه انیچنین به آسانى با دامنى سیاه و کولهاى تهى از بار، اینهمه هستىهاى شیرین و بودنهای با او را احساس کردهاى.
تو چه دیدهاى که اینچنین بر مشتى خاک چنگ بردهاى و گاهى در مسیر نمیگذارى و سختى این کاروان جاودانى را مصاحبت نمیکنى.
اى انسانها هشدارتان باد که امروز روزگار خویشتن را و این خود اصیلتان را که در پشت حجابها فراموش کردهاید دریابیدش، دریابیدش ... از این چهره حقیقى دودههاى سیاه را بزدائید که امروز خورشید حقیقت عرشکنان خود را نمایان و تابیدن آغاز کرده است.
واى بر من و تو که خویش را به پشت جدارههاى ضخیم مادیات مخفى کنیم و چهره برافروخته خورشید حقیقت را نادیده بگیریم. پس بر عنایات الهى تمسک جوئید و بر حبل متینش جنگ محکم آویزید، بر احکام بارى تعالى اهمیت واحد نهید حتما به آنها جامه عمل بپوشانید و از محرمات خداوند دورى کنید که آنها دل آدمى را تاریک سازند و اگر بیشتر اشتیاق جهت اظهار محبت و علاقهدارى از مشتهیات(چیزهای خواسته شده و آرزو کرده شده) نیز چشم بپوش و از آنها هم بگذر و تنها بیاد او باش که هر چه هست پیش اوست.
و باز سخن دیگه با شما برادران عزیزم و همسنگران عزیزم با شمایى که جنازههاى برادران شهیدم را بر دوش کشیدید و فریاد «راهت ادامه دارد» سر دادید و اشک فراق بر او فرو ریختید، چه خوب است خود نفستان را میزان قرار دهید و به محاسبه نفس مشغول شوید که آیا در تحقق آن شعارى که در خیابانها فریادى کردید تاکنون گامى برداشتهاید؟!
آیا از آنهمه خلوص و پاکى و طهارت قلبى، نیات عالیه و صفاى روحى و انجام فرامین الهى و ... صدها فضیلت دیگر و ملکات اخودیه که در آن شهید صدیق بوده، ذرهاى از آنهمه را اکتساب کردهاید؟! و آیا اندکى خویش در این مسیر ساختهاید یا نه تنها فریاد کشیدید و خود را علم کردید.
آیا تاکنون سلاح او را بدوش کشیدهاید و گامهایتان را در طریقى که او نهاد گذاردهاید و آیا تا بهحال در جبهههاى نور علیه ظلمت، آن شهید عزیز را یارى کردهاید؟ یا نه؟ که اگر صرف گفتن است و بس که بسا بسیار سهل و ساده است پس بنشینید تا فرا رسد روزى که با قامتى خمیده و سرى به زیر افکنده حاضر شوید و به واسطه کلامتان که بر زبان راندید و بر عمل نیاوردید به بازخواست بنشینید آن روز که زمان دیگر گذشته است و بازگشت ممکن نیست و سئوال مىکنند که شما در مقابل این خونها چه کردید؟ و . . . ؟
و اى شمایى که سالها بر سرها آن کوفتید که اى حسین(یا لیتنى کنا معکم ، عندمعکم) اى کاش ما بودیم و به یارى تو مىشتافتیم اکنون بگویمتان که امروز حسن تنهاست و باز فریاد هل من ناصر ینصرنى ، هل من معین یعینى او از حلقوم پاک امام عزیزمان چون آفتاب روشن در صحنه گیتى طنین افکنده است بیایید و بشتابید و یاریاش بنمائید که به خدا حسین همین است و کربلا نیز همین!
من هم از راهى دور و با کولهبارى سنگین از گناه به سوى دیار عاشقان شتافتم آمدم تا با عاشقان همراه شوم با نالههایشان همسوز گردم. من بیچارهام چیزى ندارم! خداى من اکنون که بهسوى تو آمدم رویت را از من نگردان درست است که نافرمانى ترا بسیار کردم و فرمان ترا کم اطاعت کردم.
مىدانم زیادم هست که چه بسیار تبعیت نفس خود کرده و مغلوب هوا و هوس و شهوات شیطانى شدم، خدایم از آن همه جرم و جنایت مرا ببخش، مرا عفو کن، به فضل و لطفت به من نظر افکن. اى واى اگر بخواهى با عدلت با من رفتار کنى و بهخاطر آن همه خطا مرا دوست نداشته باشى.
دیگر این درد بزرگ را به نزد چه کسى ببرم آخر تو خود فرمودى بندگان مصرف و بدم بیائید به شما رحم مىکنم. شما را عفو مىکنم، اکنون آمدهام بپذیرم، قبولم کن اى رب رئوف مهربان. به عزتت تنها ترا دوست دارم، تنها مىخواهم با تو باشم، مىخواهم عاشق تو باشم، مىخواهم درد دل این دردمند را بشنوى مىخواهم، تنها همین را مىخواهم که به من اجازه ملاقات دهى! دیگر هیچ نمىخواهم، مىخواهم تنها در آتش عشق تو بسوزم، مىخواهم تنها با تو بسازم، من تنها ترا دوست دارم، در جستجوى تو بیابانها را پشت سر نهادم، شهرها را گذراندم، خانه و کاشانهام را رها ساختم، خانه و خانمانم را به تو واگذاردم، بهسوى تو آمدم مرا بپذیر.
وهزاران افسوس که این ستاره های زیبا ودیدنی و این گنجهای در دست ما ، برای بسیاری از مردم ناشناخته هستند...