به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، سردار علیاصغر گرجیزاده، همرزم شهید سپهبد علی هاشمی در مراسم رونمایی از «زندان الرشید» که روز گذشته، 12 اسفند برگزار شد، گفت: هیچ رغبتی در من به دلایلی وجود نداشت که بگویم و بنویسم و حجتالاسلام بهداروند با سماجت من را ترغیب و تشویق کرد و همچنین ماجرایی برایم پیش آمد و سبب شد این خاطرات را بازگو کنم و تا توانستم از شهید علی هاشمی گفتهام و این روایتها بیشتر مربوط به نقاط حساس زندگی وی است.
وی در ادامه به خاطرهای از شب عید غدیر در زمان اسارت اشاره و اظهار کرد: دو نفر از دوستان به نام رستم ترکاشوند و محمد سرابی اهل کرمانشاه در زندان بودند و شب عید غدیر، خاطرات خود را از کرمانشاه گفتند؛ که مردم طَبَق باقلوای یزدی در سینی میگذارند و وسط شهر پخش میکنند و این موضوع را با صدای سوزناکی میگفت و سبب شد تا گریه کنیم و فردای آن روز، صبح ساعت 7 بدترین فرمانده ضداطلاعات ارتش عراق به بند ما آمد و ما به شدت ترسیده بودیم.
راوی کتاب «زندان الرشید» بیان کرد: این فرمانده وارد بند شد و رو به من گفت؛ علی چطوری؟ من برای این آمدهام که شما را ببینم و من در دلم گفتم، دوست ندارم ریخت شما را ببینم. ستوان گفت: دیروز من کاظمیه(کاظمین) بودم و به طور ناگهانی صحبت ایرانیهای اسیر در زندان نزد مادرم شد و مادرم بلافاصله خانه را ترک کرد و بعد از مدتی با یک سبد شیرینی باقلوا یزدی وارد شد و به من گفت: این را برای اسرای ایرانی ببر و من گفتم؛ مادر من افسر اطلاعاتی هستم و آنجا زندان است، نمیتوانم این کار را انجام دهم و مادرم گفت؛ شیرم را حلالت نمیکنم و بعد شیرینی را به ما داد. باید گفت این موضوع از الطاف حضرت علیبنابیطالب(ع) است که با دست دشمن برایمان شیرینی میفرستد و این گونه وقایع در زندان و زمان اسارت سبب شد تا ایمانم کامل شود.
خاطرهای از سپهبد علی هاشمی
وی در ادامه خاطراتی از شهید علی هاشمی گفت و افزود: علی هاشمی پس از چند بار تماس غلامپور از طریق بیسیم که گفت؛ محسن رضایی به من دستور داد که به شما بگویم به عقب برگردید، پشت بیسیم گفت، باشد و بعد از آن لبخندی زد و گفت؛ چگونه بچههای مردم را رها کنم و بروم. من از او پرسیدم در حالی که از زمین و زمان آتش میبارد و ما ساعتها در هوای آلوده به گازهای شیمیایی نفس میکشیم چقدر آرامش داری؟ و علی هاشمی گفت: فقط به من یک لطفی بکن وقتی عراقیها ما را دستگیر کردند، بگو تو فرمانده هستی و من راننده. چون عراقیها هر کس که هیکل بزرگتر دارد، تصور میکنند فرمانده است و من گفتم؛ نمیتوانم و حقیقت را خواهم گفت.
سردار گرجیزاده ادامه داد: پس از دقایقی عراقیها برای چندمین بار بمب شیمیایی زدند و چه بوی قورمهسبزی میداد و این موضوع مرا به یاد عیالم انداخت که تمام غذاهایش خوشمزه است، اما قورمهسبزیاش چیز دیگری است و دومین بمب شیمیایی که عراقیها ریختند، گفتم؛ چه بوی سیری میآید؛ از این رو ترس من از این است که نسل امروز یا آیندگان باور نکنند و یا تصور کنند افرادی که در جنگ بودند، افراد ویژهای بودند، اما باید گفت که همه آنها از مردم همین کوچه و بازار بودند.
جراحی پایی که زخم شده بود
وی در ادامه به خاطرات اسارت خود اشاره کرد و گفت: ما در شرایط ویژهای به سر میبردیم به گونهای که 40 روز اسهال خونی داشتیم و از کسی شنیده بودیم که خاکستر سیگار اسهال را بند میآورد و از عراقیها چند نخ سیگار گرفتیم و خاکسترش را خوردیم و اسهال ما بند آمد؛ در حالی که ممکن است پزشکان این موضوع را باور نکنند.
سردار گرجیزاده ادامه داد: کف پایم زخمی شده بود به گونهای که استخوانم دیده میشد و در حال سیاه شدن بود و دوستان کیسه توری از توالت آوردند و نخ آن را گرفته و کف پایم را دوختم و البته پس از چند روز جوش خورد و خوب شد و با وجود اینها من حقیرترین آدمهای جنگ در کنار سیدناصر حسینی هستم که خاطراتش در کتاب «پایی که جا ماند» منتشر شده است.