سپاه عبيدالله با تبليغات بسيار امام حسين(ع) و اهل بيتش را خارجی معرفی كرده بودند يعنی كسانی كه عليه يزيد شورش كرده بودند. اين امر باعث شده بود كه مردم از ديدن اسرا خوشحال شوند و به ايشان بیاحترامی میكردند.
از آن طرف عبيدالله بن زياد وقتی از ورود اهل بيت(ع) به كوفه آگاه شد، به همه مردم كوفه اجازه داد كه به دربار او بيايند. پس مجلس او از جمعيت پر شد، آنگاه امر كرد تا سر حضرت سيدالشهداء (ع) را به مجلس بياورند.
وقتی آن سر مقدس را كنار او گذاشتند، ابن زياد از ديدن سر مقدس امام سخت شاد شد و تبسم كرد، در آن هنگام او قضيبی در دست داشت كه بعضی گفتهاند سر آن چوب بوده و جمعی سر آن را تيغی رقيق دانستهاند. ابن زياد(لعنة الله عليه) سر آن قضيب(چوب يا تيغ) را به دندان ثنايای امام حسين(ع) میزد و میگفت حسين(ع) دندانهای خوبی داشته است.
زيد بن ارقم كه از اصحاب رسول خدا (ص) بوده در آن وقت پيرمردی شده بود و در آن مجلس شوم حاضر بود. وقتی اين كار ابن زياد را ديد، گفت: ای پسر زياد قضيب خود را از اين لبهای مبارك بردار سوگند به خداوندی كه جز او خداوندی نيست كه من مكرر ديدم رسول خدا را كه بر اين لبها بوسه میزد، زيد بن ارقم اين سخن گفت و سخت گريه كرد.
ابن زياد(ملعون) گفت: خدا چشمهای ترا بگرياند ای دشمن خدا. آيا گريه میكنی كه خدا به ما فتح و پيروزی داده است؟ اگر جز اين بود كه پير و سالخورده هستی و عقلت زايل شده فرمان میدادم كه سر تو را از تن دور جدا كنند.
زيد كه چنين ديد از جا برخاست و به سوی منزل خويش رفت. آنگاه اهل بيت امام حسين (ع) راا چون اسيران روم در مجلس آن مرد شوم وارد كردند.
راوی میگويد كه حضرت زينب (س) خواهر امام حسين (ع) وارد مجلس شد در حالی كه لباسهای پست و پاره به تن داشت و به كناری از قصرالاماره رفت و آنجا بنشست و كنيزان به اطرافش آمدند و او را احاطه كردند.
ابن زياد (لعين) گفت: اين زن كه بود كه خود را كناری كشيد؟ كسی جوابش نداد، ديگر باره پرسيد پاسخ نشنيد، تا مرتبه سوم يكی از كنيزان گفت اين زينب، دختر فاطمه، دختر رسول خدا (ص) است.
ابن زياد(لعين) چون اين سخن شنيد رو به سوی حضرت كرد و گفت: حمد خدا را كه شما را رسوا كرد و شما را كشت و دروغ شما را ظاهر گردانيد.
حضرت زينب(س) فرمود: حمد خدا را كه ما را گرامی داشت به محمد(ص) پيغمبر خود، و پاك و پاكيزه داشت ما را از هر رجس و ناپاكی. همانا رسوا میشود فاسق و دروغگو و فاجر و ما به حمدالله از آنان نيستيم و آنها ديگرانند.
ابن زياد(ملعون) گفت: چگونه ديدی كار خدا را با برادر و اهل بيت خود؟
حضرت زينب (س) فرمود: «ما رايت الا جميلا»؛ از خدا جز نيكی و زيبايی چيزی نديدم. چرا كه خداوند برای قربت و رفعت مقام، حكم شهادت را بر ايشان رقم زد. پس اهل بيت به آنچه خدا برای ايشان خواسته بود، اقدام كردند و به جانب مكان و مقام خويش شتاب كردند. ولكن زود باشد كه خداوند ترا و ايشان را در مقام پرسش قرار دهد و ايشان با تو احتجاج و مخاصمت كنند، آن وقت ببين غلبه از برای كيست و چه كسی رستگار خواهد شد. مادرت بر تو بگريد ای پسر مرجانه.
ابن زياد(ملعون) از شنيدن اين كلمات خشمگين شد و گويا قصد اذيت يا قتل آن حضرت كرد. عمرو بن حريث كه در مجلس حاضر بود فهميد كه ابن زياد قصد كشتن حضرت زينب (س) را دارد. پس گفت: ای امير او زن است و زنان را بر سخنانشان نبايد مؤاخذه كرد. پس ابن زياد (ملعون) گفت كه خدا شفا داد دل مرا از قتل برادر ياغی تو و متمردان اهل بيت تو.
حضرت زينب(ع) گريه كرد و گفت بزرگ ما را كشتی و اصل و فرع ما را قطع كردی و از ريشه بركندی اگر شفای تو در اين بود پس شفا يافتی.
ابن زياد(لعين) گفت: اين زن سجاعه است. يعنی سخن به سجع و قافيه میگويد. قسم به جان خودم كه پدرش نيز سجاع و شاعر بود. حضرت زينب (س) جواب فرمود كه مرا حالت و فرصت سجع نيست.
او به روايت ابن نما فرمود: كه من عجب دارم از كسی كه شفای او به كشتن ائمه خود حاصل میشود و حال آن كه میداند كه در آن جهان از وی انتقام خواهند كشيد.
در اين هنگام ابن زياد(ملعون) به حضرت سجاد (ع) نگريست و پرسيد اين جوان كيست؟ گفتند: علی فرزند حسين است، ابن زياد(لعين) گفت: مگر علی بن الحسين نبود كه خداوند او را كشت؟
امام سجاد(ع) فرمود كه مرا برادری بود كه او نيز علی بن الحسين نام داشت لشكريان او را كشتند. ابن زياد (لعين) گفت: بلكه خدا او را كشت. حضرت فرمود: اَللهُ یَتَوفیّ الاَنْفُسَ حينَ مَوْتِها؛ خدا میميراند نفوس را گاهی كه مرگ ايشان فرا رسيده. ابن زياد(ملعون) خشمگين شد و گفت جزای كسی كه جواب به من دهد و حرف مرا رد كنی مرگ است بيائيد او را ببريد و گردن زنيد.
امام سجاد(ع) به ابن زياد فرمود: كه مرا به كشتن میترسانی؟ مگر نمیدانی كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت و بزرگواری ما است.
حضرت زينب (س) كه فرمان قتل آن حضرت را شنيد سراسيمه و آشفته به حضرت چسبيد و فرمود: ای پسر زياد تو را از اين همه خونی كه از ما ريختی كافی است. پس دست به گردن حضرت سجاد (ع) در آورد و فرمود: به خدا قسم از وی جدا نشوم اگر میخواهی او را بكشی مرا نيز با او بكش.
ابن زياد(ملعون) ساعتی به حضرت زينب و امام زينالعابدين (ع) نگاه كرد و گفت: عجيب است اين همه علاقه و پيوند خويشاوندی. به خدا سوگند كه من چنين يافتم كه زينب از روی حقيقت اين حرف را میزند و دوست دارد كه با او كشته شود. دست از علی برداريد كه او را همان مرضش كافی است.
و به روايت سيد بن طاووس حضرت سجاد (ع) فرمود: عمه خاموش باش تا من جواب گويم و به ابن زياد فرمود: كه مرا به كشتن میترسانی؟ مگر نمیدانی كشته شدن عادت ما است و شهادت كرامت و بزرگواری ما است.
نقل شده كه رباب دختر امرء القيس كه همسر امام حسين (ع) بود در مجلس ابن زياد سر مطهر امام حسين (ع) را در بغل گرفت و بر آن سر بوسه زد و گريه و ناله كرد و گفت:
اًقصَدتْهُ اَسِنَّهُ الاَدْعِياءِ
لاسَقَی الله جانِبَیْ كَرْبَلاء
و احُسَیْنا فَلا نَسيتُ حُسَیْناً
غادَرُوهُ بِكَرْبَلاءِ صَريعا
يعنی؛ واحسيناه من فراموش نخواهم كرد حسين را و فراموش نحواهم كرد كه دشمنان نيزهها بر بدن او زدند بدون هيچ تقصيری و فراموش نخواهم كرد كه جنازه او را در كربلا روی زمين گذاشتند و دفن نكردند، و در كلمه لاشقی الله جانبی كربلاء اشاره به عطش آن حضرت را فراموش نكرد.
راوی گفت: پس ابن زياد(ملعون) امر كرد كه حضرت علی بن الحسين(ع) را با اهل بيت بيرون بردند و در خانهای كه در كنار مسجد جامع بود جای دادند. حضرت زينب (س) فرمود كه كسی به ديدن ما نيايد مگر كنيزان. چرا كه ايشان اسيرند و ما نيز اسيريم. قُلْتُ وَ یُنناسِبُ فی هذَا الْمَقامِ اَنْ اَذْكُرَ شِعْرَاَبی قَیْسِ بْنِ الاسْلَتِ الاَوْسی.
در تاريخ ذكر شده است كه ابن زياد(ملعون) دستور داد سر مطهر امام حسين(ع) را در كوچههای كوفه بگردانند.
*****************************
منابع :
برگرفته از كتاب نفس المهموم، شيخ عباس قمی و لهوف سيد بن طاووس .
تبيان