کد خبر: 2764392
تاریخ انتشار : ۰۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۲۳:۴۳

روایت یک جا مانده از کربلا/ گرمای عشقی که در جانم به یادگار می‌ماند

کانون خبرنگاران نبأ: فاطمه شاه‌حسینی، پیرزن برازجانی که اخیرا به همراه کاروانی از زوار امام حسین(ع) راهی کربلای شده بود، ماجرای جا‌ماندنش از کاروان و وقایع پیش‌رو را روایت می‌کند و می‌گوید: آنکه دعوت می‌کند، میزبانی هم می‌کند، گرمای عشق مولایم حسین(ع) و مهمان‌نوازی‌اش در وجودم به یادگار خواهد ماند.

کربلائی فاطمه می‌گوید: هفته اول صفر به همراه دخترم با کاروانی که خیلی از هم محله‌ای‌ها و هم‌شهری‌هایم در آن ثبت‌نام کرده بودند، با یک دستگاه اتوبوس از برازجان به سوی نجف اشرف و کربلی معلی حرکت کردیم.

دو روز از پیاده‌روی ما می‌گذشت، مانند سال‌های گذشته توان راه رفتن نداشتم اما در طول مسیر با دیدن شور و اشتیاق افرادی که عبادت الله را در خدمت به زائران ابا اعبدالله الحسین یافته بودند، توانم به ادامه راه افزایش می‌یافت و نیرویی در زانوان به جریان می‌افتاد.

عمودهای طول راه که برای شناسایی راه تعبیه شده بود، عمود قلبم شده بودند و با توسل به معصومان(ع) با درد زانوان خود می‌ساختم و به راهم ادامه می‌دادم. دیدن نوزادانی که در آغوش پدر و مادر و یا کالسکه‌شان بودند و یا کودکانی که با ذوق فراوان جلوتر از پدر و مادرهایشان می‌دویدند، دردهایم را تسکین می‌داد.

بعد از گذشت دو روز درد پاهایم، توانم را از من گرفت و امانم را بریده بود، احساس کردم مانند سال‌های گذشته قادر به ادامه مسیر نیستم. 2 روز دیگر تا کربلا راه مانده بود، اما دیگر نتوانستم به راهم ادامه دهم و درحالیکه همه لوازم و وجوه نقدی، تلفن همراه، ویزا، گذرنامه‌ و کارت‌های بانکی‌ام نزد دخترم مانده بود و چیزی نداشتم از قافله جا ماندم.

تنهایی و البته کمی ترس بر من چیره شده بود و فکر و خیال امانم را بریده بود، با خود می‌گفتم چگونه راه را بدون هیچ‌گونه امکانات شخصی  ادامه دهم و تنها و بی‌کس به کجا پناه ببرم. با خود می‌گفتم اگر حتی خود را به کربلا برسانم، مسیر برگشتم را چگونه طی کنم، در حالیکه امکانات مخابره‌ای ضعیف است و من راه به جایی ندارم.

کربلایی فاطمه می‌گوید: در حالی که مستأصل شده بودم، یک دستگاه خودروی آمبولانس درب کشویی‌دار جلویم ترمز کرد، معلوم بود اهل و عیال  راننده به همراهش هستند، با اصرار زیاد من را به داخل ماشین دعوت کردند و در کنار خانواده خود نشاندند.

در طول مسیر بانوان این خانواده به‌گونه‌ای با من برخورد می‌کردند که احساس امنیت کنم و راحت باشم. با زبان عربی لهجه‌داری صحبت می‌کردند که من متوجه صحبت‌هایشان نمی‌شدم اما مهر و محبت نهفته در کلامشان، من را دل گرم می‌کرد.

بعد از گذشت یک ساعت به منزلگاهی رسیدیم، بانوان عراقی ابتدا پیاده شدند و دست من را گرفتند تا به من کمک کنند که من نیز پیاده شوم. طوری برخورد می‌کردند که من احساس می‌کردم مادر بزرگ آنها هستم. من را به منزلشان بردند و به من در اتاق دخترشان جا دادند.

با هر‌آنچه  که در خانه‌شان بود از من پذیرایی کردند، چای، شیرینی و شربت و غذاهایی که معلوم بود عربی است و تاکنون نخورده بودم. معلوم بود که در طول سال از هزینه‌ای زندگی خود برای این ایام پس‌انداز کرده‌اند تا زائران اباعبداله الحسین را میزبانی کنند. نوه‌های کوچکی داشتند که با مهربانی می‌آمدند و بر روی زانوهای من می‌نشستند و من در آن لحظات احساس می‌کردم سال‌هاست یکی از اعضای این خانواده هستم.

بعد از مدتی  همسر مرد راننده که حالا حسابی با او عیاق شده بودم ضمن استحمام من لباس‌های نویی را برای تعویض لباس‌هایم آورد. باورم نمی‌شد که به جز فرزندانم کسان دیگری نیز بتوانند این گونه به من خدمت کنند. من نمی‌دانم آنها چگونه به یک غریبه این گونه اعتماد کرده بودند. نزدیک سه روز مهمان این خانواده مهربان عراقی بودم. آنها به زیبایی هرچه تمام از من و دیگر مهمانانی که آنجا بودند پذیرایی کردند.

چند روز گذشته بود و توان خود را به دست آورده بودم، آنها میمان‌نوازی خود را به اوج رساندند و من را به همراه  خود به زیارت آقا و مولایم  حسین بن علی(ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) بردند. در آن لحظات من به تمام آرزوهای خود دست یافته بودم و خدای حسین(ع) را از این میزبانی دقیق و ظریف شکر می‌کردم. با خود می‌گفتم دیدی فاطمه که اگر خدا بخواهد غریبه‌ای در عراق مهربان‌تر از دختر با مادر هم‌نوا می‌شود و اگر حسین(ع) اراده کند غریبه‌‌ها در صحرای کربلا آشناترین آشنایان می‌شوند.

آنها مرا به دیگر مشاهد شریفه عراق نیز بردند و من در طول این مدت خود را عضو صمیمی این خانواده می‌دیدم. همه اماکن زیارتی را با کمک این خانواده عراقی بازدید و زیارت کردم.

به نجف و کاظمین نیز رفتیم و من احساس می‌کردم که با کاروان هم‌شهری‌های خودم همراه هستم. رفتار دلنشین دختران و کودکان و مردان با غیرت آنان به من این اطمینان خاطر را می‌داد که در کنارشان باقی بمانم.

هنگامه وداع فرا رسیده بود، جدایی از سرزمین کربلا برایم سخت بود، در طول این مدت چتر محبت حسین(ع) بر سر من گسترده شده بود و من نمی‌خواستم آن را از دست بدهم. این خانواده عراقی من را به یک راننده ایرانی که اهل اهواز بود سپردند، یک کاروان از زائران حسینی(ع) که اهل اهواز بودند و در حال بازگشت به ایران. در این کاروان 2 زن برازجانی نیز بودند.

بعد از سفری ده روزه، شب هنگام به اهواز رسیدیم. خانواده اهوازی من و دو خانم برازجانی دیگر را به خانه خود بردند و از ما پذیرایی کردند. صبح هنگام نیز ما را به ترمینال اهواز رساندند و برای بلیط برگشت به برازجان را گرفتند و بالاخره بعد از گذشت یک سفر روحانی و معنوی شیرین به شهر خود باز گشتم. لذت مهربانی‌های و گرمای عشق مولایم حسین(ع) هنوز در جان من مانده است.

captcha