کد خبر: 2773561
تاریخ انتشار : ۰۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۹
تورق خاطرات قرآنی/۶

روایت محسن موسوی بلده از دلتنگی استاد اربابی برای فرزند شهیدش + فیلم

کانون خبرنگاران نبأ: استاد محسن موسوی بلده در یادآوری روزهای همنشینی با استاد علی اربابی نقبی به گذشته زده و از احترام استادش به مادر می‌گوید تا دلتنگی برای فرزند شهیدش.

به گزارش کانون خبرنگاران نبأ وابسته به خبرگزاری ایکنا، سیدمحسن موسوی بلده که خودش امروز در جایگاه آموزش عشاق به قرآن نشسته استادش را تنها استاد قرآن نمی‌داند بلکه او را استاد آموزش درس زندگی دانسته، درس‌هایی که تا آخرین لحظه زندگی بر لوح وجود ثبت است.

لبخند شیرینی می‌زند، روزهای گذشته را مرور می‌کند و می‌گوید: استاد اربابی ارادت عجیبی به مادرش داشت و در هر شرایطی باید به دیدار مادر می‌رفت.

حتی زمانی که مسابقات یا کلاس قرآن بود، این دیدارها را ترک نمی‌کرد، یادم می‌آید یک وقتی انگار ایشان در مسابقات داوری داشت، از یک طرف هم نوبتی از مادرشان مراقبت می‌کردند و آن روز نوبت ایشان بود، با چه سختی خود را از شهرستان رساند تا به قرارش برسد و تا آخرین لحظه زندگی مادر پروانه‌وار در کنار ایشان بودند. 

در ادامه استاد موسوی بلده به روایت روزهای شهادت امیر پسر استاد اربابی می‌پردازد، اشک در چشمانش حلقه زده و اینگونه آغاز می‌کند که من در آن روزها در تهران نبودم از طرف بهداری در شهرستان مأمور به خدمت بودم و بعد به مراسم هفتم شهید رسیدم.

اما در فیلم‌‌ها دیدم که استاد چگونه و با چه روحیه‌ای در مراسم تشییع شرکت کردند، خودشان به استقبال و بدرقه میهمانان می‌رفتند و قد خم نکردند.

نمی‌خواستند به اصطلاح خودشان دشمن‌شاد شوند، من مقاومت و روحیه ایشان را که می‌دیدم به یاد امام حسین(ع) می‌افتادم در لحظه تیر خوردن حضرت علی‌اصغر(ع)، خوب ایشان بزرگ محل بودند و استاد قرآن منطقه لویزان، خودشان در مراسم تشییع شهدای محل می‌رفتند و دلداری می‌دادند و قرآن می‌خواندند، نمی‌خواستند کسی غم و اندوه ایشان را ببیند. 

موسوی بلده با طمأنینه ادامه می‌دهد، یادم می‌آید دو سال بعد همراه استاد اربابی برای داوری به کرمان رفته بودیم، بین مسابقات فرصتی شد تا استراحت کنیم، در اتاق من کنار پنجره نشسته بودم و استاد روی تخت دراز کشید، با هم گپ می‌زدیم که بحث‌مان به امیر کشیده شد، استاد ملحفه را روی صورت خود کشید و گفت: آن روزها که امیر به کلاس‌های آموزش تو می‌آمد، بین اعزام‌ها یک روز ضبط صوت کوچکی آورد و گفت بابا بیا با هم قرآن بخوانیم یک آیه من می‌خوانم و یک آیه تو، گفتم برای چه ؟ گفت برای یادگاری. در اینجا استاد اربابی بغضش گرفت و بعد از دو سال بغضش تبدیل به گریه شد و آرام گفت: راستش خیلی دلم برایش تنگ شده ...

صدای موسوی بلده به لرزه می‌افتد و ادامه می‌دهد، داغ داغ است دیگر هر چه باشد از درون آدم را می‌خورد، من باز هم به یاد امام حسین(ع) افتادم در صبر مصیبت عزیزانش.

مجلس ساکت است و چشم همه آنها که در جمع حضور دارند گرم اشک شده.   

captcha