به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، مرحوم استاد «علی اربابی» فعالیتهای قرآنی خود را از اواخر دهه 30 آغاز کرد و بعد از انقلاب اسلامی، جلسات قرآن خود را به صورت رسمی برپا و از طریق این جلسات، شاگردان زیادی را تربیت کرد؛ وی 17 اسفندماه 1385 در اثر بیماری درگذشت. به بهانه هشتمین سالگرد درگذشت این استاد قرآنی با «عصمت رضائیان» همسر مرحوم استاد اربابی به گفتوگو نشستیم.
نسبت فامیلی دوری با هم داشتیم و پدرم ایشان را به خوبی میشناخت و همیشه میگفت؛ علی آقا بسیار مؤمن و پاک است، زمانی که بحث ازدواج ما مطرح شد به این دلیل که ایشان قاری قرآن بود و پدرم نیز خیلی ایشان را دوست داشت از همان اول رضایت خود را اعلام کرد و قبول کرد که علیآقا داماد خانواده ما شود و اینطور شد که در سال 1342 ازدواج کردیم. در آن سال علیآقا 24 سال و من هم 14 سال داشتم».
علیآقا در آن سالها خیلی فعال بود و علاوه بر اینکه کارمند دولت بود یک مغازه فروش لوازم خانگی هم داشت، صبح تا بعد از ظهر به اداره میرفت و غروب که از اداره برمیگشت نیز در مغازه بود؛ بعد از اینکه ازدواج کردیم ایشان برای شرکت در جلسات قرآن به مسجد شیخ فضلالله نوری میرفت. برای شرکت در جلسات مرحوم استاد ابراهیم پورفرزیب(استاد مولایی) به مسجد شیخفضلالله میرفت و در جلسات قرآن امامزاده پنج تن لویزان نیز شرکت میکرد.
در دهه 40 و 50 در مسجد جامع لویزان جلسات و کلاسهای قرآن داشت و همزمان در جلسات قرآن مرحوم استاد مولایی که صبحهای جمعه بود نیز شرکت میکرد تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، سازمان اوقاف از ایشان خواست تا در امامزاده پنجتن که توسط اوقاف بازسازی شده بود جلسات قرآن برپا کند و ایشان هم پذیرفت و از همان سال جلسات قرآن خود را در لویزان برپا کرد.
سه پسر به نامهای امیر، محمد و حامد و یک دختر به نام فاطمه ثمره ازدواج ما بودند، اما پسر بزرگم امیر که نامش در شناسنامه احمد بود در سال 65 شهید شد... امیر و محمد خیلی دوست داشتند به جبهه بروند اما پدرشان اجازه نمیداد و میگفت تا زمانی که دیپلم نگرفتهاید، نمیتوانید به جبهه بروید ـ فکر میکردیم چون سنشان کم است ممکن است جنگ را درک نکنند و بهتر است با آمادگی کامل به جبهه بروند ـ سالی که جنگ شروع شد امیر 17 ساله بود و تا 18 سالگی که دیپلم بگیرد به زور نگهش داشتیم؛ زمانی که به سن 18 سالگی رسید و دیپلم گرفت دیگر نتوانستیم مخالفتی کنیم و زمانی که به جبهه رفت دیگر ماندگار شد».
«در سال 62 امیر به همراه برادرش به جبهه رفتند و بعد از سه ماه محمد از ناحیه کمر ترکش خورد و او را به بیمارستان اهواز منتقل و از آنجا به تهران آوردند که دیگر اجازه ندادیم محمد به جبهه برگردد اما حریف امیر نشدیم؛ پدر امیر به او میگفت: اگر دوست داری بروی، برو اما مواظب خودت باش و سعی کن که در حضورت در جبهه واقعا کارآیی داشته باشی؛ شهادت چیزی است که بیخودی به دست نمیآید پس سعی کن بیخودی کشته نشوی و زحمت بکشی، در زحمت کشیدن است که شهادت ارزش دارد، امیر هم میگفت: نه، قصد من شهادت نیست و فقط میخواهم به وطنم خدمت کنم و راه کربلا را باز کنم؛ زمانی که در جبهه بود هم خیلی زحمت میکشید و خیلی عاشق بود.
امیر سه سال در جبهه بود و طی این سه سال هر سه ماه یکبار، 10 روز مرخصی میگرفت و به تهران میآمد. زمانی هم که در تهران بود به خانواده دوستان شهیدش سر میزد و اگر زمستان بود، میگفت: مادر ترشی آماده کن تا به جبهه که میروم برای بچهها ببرم و اگر هم تابستان بود انواع و اقسام شربتها را درست میکردیم و داخل دبههای بزرگ میریختیم تا امیر با خود ببرد».
«22 اردیبهشت سال 1365، مصادف با ماه رمضان بود که امیر شهید شد. یک شب پدر امیر در جلسه قرآن ماه رمضان که در منزل خانواده شهدا برگزار میشد، حضور داشت که برادرش در همان جلسه زیر گوشش گفته بود «امیر شهید شده است»، پدر امیر هم با شنیدن خبر شهادت پسرش جلسه را به هم نزد و بعد از گذشت دقایقی جلسه را دست کسی دیگر سپرد و از جلسه خارج و به سمت خانه آمد.
جلسه قرآن ماههای رمضانشان تا دو بامداد طول میکشید و آن شب که زودتر آمده بود من تعجب کردم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده که امشب اینقدر زود برگشتی؟! بعد از دقایقی که به منزل رسیده بود، گفت «مثل اینکه امیر مجروح شده است»؛ بعد از اینکه خبر محروحیت پسرم را شنیدم هول شدم و گفتم، کدام بیمارستان است همین امشب برویم؟ و زمانی که حاجآقا دید من خیلی شلوغش میکنم، گفت: در بیمارستان اهواز بستری شده است؛ تا اینکه بعد از نیم ساعت که من با این تصور بودم که پسرم مجروح شده است، گفت: «یادت هست که امیر همیشه آرزو داشت شهید شود و زمانی که عکس دوستانش را به ما نشان میداد، میگفت خوش به حال پدر و مادرشان که فرزندانشان شهید شدهاند، امیر هم به آرزویش رسید»، گفتم یعنی چه؟، گفت: «امیر شهید شده است»؛ آن شب بعد از اینکه دوستان و آشنایان خبر شهادت امیر را شنیدند یکییکی به منزل ما میآمدند و تا صبح در منزل ما بودند تا اینکه بعد از انتقال امیر به تهران او را در امامزاده پنج تن لوایزان به خاک سپردیم.
پسرم امیر، قرآن خواندن را خیلی دوست داشت و زمانی که از جبهه به تهران میآمد به پدرش میگفت: «بابا بیا بشین غلطهای من را بگیر» و پدرش هم با صبر و حوصله کنار او مینشست و قرآن خواندن را به او یاد میداد. محمد و حامد و فاطمه هم قرآن خواندنشان خوب است اما مانند پسرم امیر و پدرش در جمع، تلاوت نمیکردند.
من هم قبل از ازدواج، قرآن خواندن را تا حدودی بلد بودم و کلاس قرآن رفته بودم اما پیش حاجآقا بود که قرآن خواندنم بهتر شد و حاجآقا خیلی با من کار کرد تا بتوانم به خوبی قرآن بخوانم؛ اگر یک سوال از اختلاف قرائت یا مباحث تخصصی قرائت از ایشان میپرسیدم خیلی خوشحال میشد و میگفت: «چه سوالات خوبی میپرسی!».
حاجآقا در آن سالها سفرهای زیادی را برای آموزش قرآن و برپایی جلسات قرآن در نقاط مختلف ایران و حتی خارج از کشور داشت و من هم با وجودی که فرزندانم کوچک بودند ما دوری ایشان را تحمل میکردم و مخالفتی با کارهای قرآنی ایشان نداشتم و تا جایی که امکان داشت حتی تشویق کننده ایشان هم بودم.
حاجآقا، استاد مروت را خیلی دوست داشت و میگفت: «استاد مروت یکی از استادهای خوب من بود و خیلی چیزها از ایشان یاد گرفتم؛ حتی استاد مولایی را هم ایشان به من معرفی کرد» رابطه شاگرد و استادی حاجآقا و استاد مروت به قدری خوب بود که وقتی حاج آقا در سل 85 از دنیا رفت یکی از دوستانم که در کانادا اقامت دارد، میگفت: «استاد مروت در کانادا بعد از شنیدن خبر فوت مرحوم اربابی خیلی گریه میکرد»؛ استاد مروت یک سال بعد از فوت حاجآقا اربابی به ایران سفر کرد و زمانی که به ایران آمد در اولین فرصت بر سر خاک حاجآقا اربابی رفت.
حاجآقا اربابی علاوه بر اینکه ارادت زیادی به استاد مروت داشت، مرحوم استاد مولایی را هم خیلی دوست داشت و خیلی از ایشان تعریف میکرد و میگفت: «استاد مولایی خیلی خاکی است و استادی خیلی به او میآید؛ اما زمانی که به او استاد میگوییم خوشش نمیآید»
بعد از اینکه استاد مروت در مسابقات بینالمللی قرآن مالزی اول شد و پس از آن برای تکمیل قرائت خود به مصر رفت سال 56 بود که به همراه حاجآقا و دخترم که 12 ساله بود به مصر رفتیم و هرچند که ما در هتل اقامت داشتیم اما هر روز به استاد مروت سر میزدیم و طی دو هفتهای که در مصر بودیم حاجآقا اربابی و استاد مروت هر روز با هم بودند؛ سفر ما دو ماه طول کشید که در آن سفر به کشورهای مختلف از جمله؛ کویت، سوریه، مکه و... هم رفتیم و فروردین 57 در مکه بودیم.
فعالیتها و جلسات قرآن حاجآقا اربابی تا سال 57 روند عادی خود را دنبال میکرد تا اینکه بعد از به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی، حاجآقا از سازمان تبلیغات اسلامی دعوت شدند تا به همراه دیگر چهرههای قرآنی از جمله؛ مرحوم صبحدل، احمد حاجیشریف، سیدمحسن خدامحسینی، عباس سلیمی، بهروز یاریگل و...دفتر قرآنی در این سازمان راهاندازی کرده و فعالیتهای قرآنی را توسعه دهند؛ حاجآقا از سال 57 به مدت 15 سال کارمند سازمان تبلیغات اسلامی بود و بعد از آن نیز همکاری خود را با این سازمان ادامه داد.
سال 83 و باز هم ماه رمضان بود که دوستان حاجآقا اربابی از او خواستند برای چکاب به دکتر برود، هرچند که حاجآقا از نظر ظاهری واقعا سالم بود و هیچ مشکلی نداشت با اصرار دوستان قبول کرد برای یک سری آزمایشات به منظور چکاب کلی به بیمارستان برود و در آن آزمایشات بود که پزشک ایشان گفته بود رگهای قلبش گرفته است و باید به سرعت مورد عمل جراحی قرار بگیرد و آنژیو شود اما حاجآقا به دلیل قول برگزاری کلاس قرآن در ماه رمضان که داده بود این عمل را قبول نکرد و بعد از پایان کلاس قرآناش در ماه رمضان بود که ایشان را برای عمل جراحی به بیمارستان بردیم و بعد از اینکه این عمل جراحی بر روی ایشان انجام شد و بعد از آن به منزل بازگشتیم؛ حاجآقا تا آن زمان به هیچ عنوان سابقه بیماری و حتی تنگی نفس نداشت و حتی در تلاوتهایش هم کمبود نفس نداشت.
بعد از دو سال که حاجآقا بدون هیچ مشکلی به فعالیتهای قرآنی خود ادامه میداد و حضور مداوم در جلسات قرآن داشت گاهگاهی میگفت، معدهام اذیت میکند و انگار اسید معده دارم که یک روز به همراه دوستش «آقای سیدمهدی» برای اینکه مطمئن شود چیز مهمی نیست به بیمارستان رفتند و از همان بیمارستان بود که به من زنگ زد و با خنده گفت: «دکتر میگوید همین الان باید بخوابی تا عملت کنیم» من هم گفتم «نه بابا تو که مشکلی نداشتی، قبول نکن و به خانه برگرد تا جواب آزمایشات را به دیگر پزشکان نشان دهیم».
جواب آزمایشات و عکسها را به چند نفر از پزشکان دیگر هم نشان دادیم که آنها هم معتقد بودند هر چه سریعتر باید عمل شود؛ حاجآقا سرطان معده داشت اما پزشکان که همه میدانستند به ما نگفته بودند تا اینکه بعد از یک عمل جراحی که بر روی ایشان انجام شد و حالشان کاملا خوب شد پیش یکی از پزشکان دیگر که از بیمارستان به ما معرفی کرده بودند، رفتیم که ایشان گفت، حال حاجآقا کاملا خوب است اما اگر چند جلسه شیمی درمانی بشود بهتر میشود که همانجا من و پسرم محمد خیلی تعجب کردیم و در آنجا بود که متوجه شدیم حاجآقا سرطان معده دارد.
هر طور شده و با اصرار دکتر، قبول کردیم که حاجآقا چند جلسه برای شیمیدرمانی برود؛ دو جلسه اول شیمیدرمانی که 15 روز یکبار انجام میشد هیچ مشکلی پیش نیامد و نهایت تا روز بعد از شیمیدرمانی حال حاجآقا کمی خراب میشد اما دوباره خوب میشد و میتوانست حتی در جلسات قرآن هم شرکت کند اما برای سومین جلسه که رفتیم با اینکه دکتر از نتایج آزمایشات بسیار راضی بود و میگفت، گلبولهای سفید خون ایشان طبیعی است و هیچ مشکلی ندارد یک بار دیگر شیمیدرمانی کرد اما بعد از اینکه به خانه برگشتیم حال حاجآقا دیگر خوب نشد و از همان سومین جلسه شیمیدرمانی بود که دیگر نتوانست بلند شود و بعد از یک هفته از شیمیدرمانی، صبح روز 17 اسفندماه سال 85 که روز پنجشنبه هم بود دیگر بلند نشد. ای کاش آن شیمیدرمانی را انجام نمیدادیم! هرچند که عمر دست خداست.
حاجآقا زمانی که در بیمارستان بستری بود وصیت کرده بود اگر پنجشنبه از دنیا رفتم همان روز مرا خاک نکنید، یک روز مرا نگه دارید تا دوستان و آشنایان از دیگر شهرها که میشنوند، بتوانند برای خاکسپاری بیایند؛ روزی که حاجآقا فوت کرد پنجشنبه بود و بنا به وصیت ایشان در همان روز مراسم تشییع را انجام ندادیم و ایشان روز جمعه، 18 اسفندماه به خاک سپرده شدند.
گزارش از لیلا محمدی