کد خبر: 3091588
تاریخ انتشار : ۱۶ فروردين ۱۳۹۴ - ۱۵:۰۹

روایت تصویری از پایان ناپذیری مهر بی‌منت خورشید/ مادر؛ طلایه‌دار کوثر

کانون خبرنگاران نبأ: اینجا عارفه‌ای الفتی میان آسمان و زمین برقرار کرده است، حشمت وجودی‌اش را وام‌دار الطاف خاص الهی است، اغیار آرامشش را هنگام شهادت فرزندان و همسر به سخره گرفتند، به او می‌گویم «بر بیگانگان که حرجی نیست، تو خود جسم خلیلی که آتش نپذیرد».

به گزارش کانون خبرنگاران نبأ وابسته به خبرگزاری ایکنا، دلبری‌‌های محمود را هنوز به خاطر داشت، سکینه‌ای در رفتارش بود که رنگ زمینی نداشت و وام‌دار الطاف خاص الهی بود، همان‌جا که خداوند در قرآن کریم وعده می‌دهد؛ «إِنَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتی کُنتُم توعَدونَ؛ به یقین کسانی که گفتند «پروردگار ما خداوند یگانه است!» سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل می‌شوند که «نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است»(فصلت/20)

همسر شهید است، وداع با همسر از او رشیده ساخت، وداع با محمود از او رضیه و وداع با علی ‌اکبر از او صابره ساخت. همین عشق بازی‌ها او را وا داشت بعد از شهادت فرزندان و همسر، دختری را به فرزندی در آغوش بپذید، چراکه او خورشید است و انوارش بی‌منت.

بلوک قهرمان متولد سال 1303 است، در منطقه شمیرانات به دنیا آمده و در همان جا ازدواج کرده. چهار فرزند دارد؛ سه پسر و یک دختر.

تعریفی از مادر شهید دارد که شنیدنی است، می‌گوید: «مادر شهید کسی است که خود به میدان نبرد می‌رود و همسرش می‌رود و دو فرزند دیگرش را نیز می‌فرستد، یک فرزند دیگر را نیز در زیر بال و پر خودش می‌برد. مادر شهید در یک کلمه به معنای صبور است. فردی که صبر و استقامت دارد. آنچه را که در راه خدا داد دیگر گله نکند و اظهار دلتنگی نکند که ای کاش فرزندم بود و به جبهه‌ها نمی‌رفت و اگر اکنون بود چه‌ها که نمی‌کردند. افتخار می‌کنم که مادر دو شهید هستم و تا آنجا که زنده هستم همیشه شکر خدا را به جا می‌آورم. هیچ‌گاه نشده است که ناراحت بشوم که چرا رفتند که اگر بودند چه می‌کردند. اینکه در راه اسلام شهید شده‌اند برایم افتخار بزرگی است».

خدا به من صبر داد، با دیدن پیکر فرزندم خنده‌ام گرفت

از پسرش محمود می‌گوید: «پسر دومم محمود اول شهید شد. هنگامی که به جبهه می‌رفت گفت «مادر یکی را تخت می‌آورند و دیگری را با چرخ و یکی را رخت.

هنگامی که پیکرش را آوردند چون این جمله‌هایش در ذهنم بود، خنده‌ام گرفته بود. این قدر آرامش در قلبم داشتم که برخی با توهین گفتند «نگاه کن، انگار نه انگار که بچه‌اش شهید شده است»! به این اندازه من آرامش گرفتم و خداوند به من صبر داد. این بهترین افتخار است برای من که این قدر صبور بودم. اکنون نیز بعد از مدت‌ها این حرفش یادم می‌افتد.

خیلی شوخ و خوش اخلاق بود. دوره آموزشی در لواسان بود و بعد به اهواز رفت. من چند بار به اهواز رفتم. از پادگان می‌آمد و در هوای خنک عصرگاهی دوری با هم می‌زدیم.

وقتی در هنگام کمک دست کسی را می‌گرفت، یواشکی از جلوی من می‌گذشت و پول را در دست کسی که فقیر بود می‌گذاشت تا من نفهمم. این خاطره همیشه یادم هست و همیشه دعایش می‌کنم. با خود می‌گویم چیزی که برای خدا دادی نباید گله کنی و یا پس بگیری؛ خداوند بهترین‌ها را برایت رقم زده ‌است و خداوند بهترین چیزها را قبول می‌کند».

دلم نمی‌گیرد فقط کمی دلتنگ می‌شوم

چند دقیه‌‌ای بیش نیست که توصیفات فرزندان شهیدش را می‌شنوم، اما دلم برای مهربانی‌ها و صفای وجودیشان تنگ می‌شود، با خود می‌گویم این مادر چگونه دوری فرزندان و همسر را تحمل می‌کند؟ از او می‌پرسم، «تاکنون شده به خاطر نبود فرزندان و همسرت دلتان بگیرد؟»، پاسخش به من نیز آرامش می‌دهد: «من خیلی آرامش و صبر دارم. این آرامش از الطاف خداست. دلم تنگ می‌شود ولی هیچ وقت نمی‌شود گله کنم که ای کاش مثلا پیش من بودند یا مثلا اگر بودند فرزند داشتند، هیچ وقت ناراحت این مسئله نشدم، اگر کسی هم بگوید من ناراحت می‌شوم و به آنها تذکر می‌ده چرا چنین می‌گویی؟ امانتی که خداوند داده و خودش گرفته است و به نزد خود برده. خداوند صبرش را می‌دهد. لذا دلم نمی‌گیرد فقط کمی دلتنگ می‌شود. زود به چیذر می‌روم و برمی‌گردم و آرامش دارم».

قلب قرآن به قلبش آرامش می‌دهد

از انسی که با قرآن دارد سخن می‌گوید: «مادرم چون پنج خواهر بودیم نگذاشت به مدرسه بروم و فقط دو کلاس شبانه خواندم. قرآن آرامش به من می‌دهد، سوره‌های انعام، یوسف و بیشتر از همه سوره یاسین را می‌خوانم. این سوره خیلی به من آرامش می‌دهد».

 

دلش قرص است و می‌داند تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد

مؤمنه است و دلش به خدا قرص است، می‌گوید: «علی اکبر، فرزند اولم هفت ماهه به دنیا آمد. از همان موقع دلم خیلی قرص است که تا خواست خداوند نباشد حتی برگی از درخت نمی‌ا‌‌فتد. او ده روز بود و پدرم مأموریت داشت و ورامین کار می‌کرد. ما به همراه پدر همسرم که معاون ثبت احوال در منطقه شمیرانات بود رفتیم به پدرم سر بزنیم.

آن موقع ماشین‌های کنونی نبود. ماشین‌های خیلی قراضه قدیمی بود که به ورامین رفت و آمد می‌کردند. سوار ماشین که شدیم این بچه هفت روزه بغل من بود. آسفالت‌ها در آن موقع خیلی کم عرض بود و با فاصله کمی از خاکی قرار داشتند. سرعت ماشین زیاد بود و به خاکی کشیده و ماشین چپ شد. بچه زیر یک نفر مانده بود و دو نفر دیگر به روی وی افتادند.

درب جلو را باز کردند و همه را یکی یکی بیرون کشیدند و من را آخر سر بیرون آوردند. این بچه رنگش سیاه شده بود. یک خانمی که همراه ما بود قنداقش را باز کرد و فرزند را سرازیر کرد و بر بینی وی فوت کرد و چندبار بر پشتت زد. چند بار که زد نفسش بالا آمد.  این مسئله در ذهن من ماند. بچه هفته روزه که هفت ماهه به دنیا آمده است. این قدر ریز و ناتوان بتواند زیر تنه چند نفر بماند تا نجاتش بدهند».

خداشناسی در بیان خاطراتش موج می‌زند

خاطرات گوناگونی از فرزندانش در ذهن دارد که عرفان او را به دنیا کامل کرده‌اند، می‌گوید: «ما خیلی وقت‌ها همراه موتور پسرم به نمازجمعه می‌رفتیم. می‌گفتم تند نرو سرت ضربه می‌خورد. می‌گفت: سر من اینجا ضربه نمی‌خورد. من نمی‌دانستم منظورش چیست؟ بعدها فهمیدم که خداوند او را برای خودش انتخاب کرده که او در جبهه‌ها شهید شود. یادآئری این خاطرات بهترین آرامش را به من می‌دهد.
هر وقت فکر می‌کنم می‌بینم که خواست خداوند بوده و خدا خواسته که امانت‌های من به پیشش بروند. الحمدلله آنها همیشه به نمازشان اهتمام داشتند. همیشه برای دعای کمیل با هم به مسجد می‌رفتیم، ایمان قوی داشتند و خدا را شکر یک قران مال حرام نخوردند.

بسیاری از همسایگان محل فرزندانم را دوست داشتند. نماز و روزه‌هاشان ترک نمی‌شد. اخلاق بسیاری خوبی داشتند  و فامیل می‌گفتند آنها عاشق هستند.  به محمود همین‌جا سردوشی دادند ولی نایستاد و به اهواز رفت. در اهواز نیز نایستاد و سریع به جبهه‌ها رفت و خیلی زود شهید شد.

یک سال به عنوان سرباز خدمت کرد. پدرش رفت و کارش را درست که به تهران بیاید، در تهران نایستاد و سربازیش تمام شد و به عنوان بسیجی به جبهه رفت و شهید شد».

گویی به خواب رفته بود

از لحظه دیدار با شهیدش می‌گوید: «در موقع شهادت محمود من اینجا نبودم. پدرش با ماشین به مریوان رفت. ما یک آشنا داشتیم، چون پسر بزرگم مریوان بود. دوره سربازی‌اش در منطقه جنگی بود. وقتی رفتیم به محمود سر بزنیم پسرمان در دکل بود. به منزل یکی از هم‌وطنان کردمان بود که با محمود دوست بود رفتیم. دو تن از محلی‌ها و یکی از اقواممان به دیدار ما آمدند. صاحبخانه برای استقبال به دم در رفت و وقتی  بالا آمد، دیدیم که ناراحت است.

علی اکبر را صدا کرد. او نیز به دم در رفت و به پدرم گفت که بیا برویم. همسرم به او گفت چه شده که او گفته بود محمود شهید شده است و قرار است که او را بیاورند. ما آمدیم، آنهابه من چیزی نگفتند. رفتم دستم را بشویم، آمدم پشت آن چند نفر که آمده بودند به ما خبر بدهند. آنها می‌گفتند تا هوا روشن نشده برسیم که تا جنازه‌ها را می‌آورند مادرش آنجا باشد. همانجا فهمیدم و به همسرم گفتم که حاجی محمود شهید شده و من اینچنین بود که خبر شهادت فرزندم را مطلع شدم. همسرم چیزی نگفت. دلشوره داشتم، بالاخره به منزل رسیدم جمعیت زیادی آمده بودند و خیلی شلوغ شده بود، وقتی رسیدم قرار بود جنازه را بیاورند».

مادر شهید گفت: «پسرم فرمانده دسته بود. در آن موقع عراقی‌ها با تیر به پیشانی‌اش زده بودند و گیج‌گاهش از پشت شکافته بود. به من گفتند که باید به معراج بروم و آنها را ببینم. به معراج رفتم و شروع به بوسیدنش کردن. انگار فرزندم خوابیده بود و تنها یک تیر خورده بود.

علی اکبر که در حال خدمت بود. خودم نیز در جهاد فعالیت می‌کردم. علی اکبر نیز به صورت بسیجی رفت. دانشجو بود و بی‌هوشی قبول شده بود. او ازدواج کرد و دو فرزند داشت. دخترش پنج ساله بود و پسرش چهارده ماهه. سپاه نمی‌گذاشت برود و به همین صورت به صورت بسیج رفت. او را با آرپیجی زده بودند.

دوستانش به او گفتند که برگرد ولی او گفته بود که من تا آخرین فشنگم باید بایستم. او نیز سوخته بود و ذغال سیاه شده بود. دستش مثل صورتش جمع شده بود. وقتی به معراج رفتم و دستش را گرفتم دستش باز شد. من مانده بودم که این دست سوخته چطور باز شد. این قدر آرامش داشتم ! خیلی از هم‌‌محلی‌ها بودند که آرامشم را درک نمی‌کردند و می‌گفتند که عین خیالش نیست که فرزندش شهید شده».

 

حسینی
|
-
|
۱۳۹۴/۰۱/۱۹ - ۱۳:۳۶
0
0
واقعا عالی بود .. ممنون
حجت
|
-
|
۱۳۹۴/۰۱/۱۹ - ۱۹:۱۰
0
0
گزارش تصویری بسیار عالی بود . عکس های هنرمندانه ای گرفته شده .
بسیار ممنون
محمد حسین
|
-
|
۱۳۹۴/۰۱/۲۰ - ۱۰:۱۱
0
0
واقعا مادران شهدا باید معرفی بشوند
چقدر سختی و مشکلات دارن ولی هیچ چیز نمی گن
خانم های امروزی باید صبر رو یاد بگیرن
البته آقایان هم از شهدا ایثار رو
روستایی
|
-
|
۱۳۹۴/۰۱/۲۴ - ۰۱:۵۴
0
0
با خواندن این خبر ارزش مادران شهدا را درک کردم و یاد شهدا دوباره برایم زنده شد. به نظرم همه مادران عارفه هستند و آرامششان را از خدا گرفته اند. مخصوصا مادران شهید. ومن الله التوفیق
ندا همتی
|
-
|
۱۳۹۴/۰۱/۲۴ - ۰۲:۱۸
0
0
بعد از خواندن گزارش به آیه ای که در ابتدای حرف ها آمده ایمان یافتم. اینکه اگر در راه خدا استقامت کنی خدا همه چیز را برای ما بهشت میکند و آرامش به ما میدهد. خدا را شکر
captcha