یک دانشجو با حضور در خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از چهارمحال و بختیاری، به خاطراتی از چگونگی روی آوردن به حجاب پرداخت و اظهارکرد: راستش خجات میکشم بگم خیلی طول کشید تا عاشق چادر شدم، چون به نظرم چادر آنقدر زیباست که شخصی که اون رو به عنوان حجاب انتخاب میکنه، زود جذبش میشه.
زیاد حاشیه نمیرم، من یه دختر 24 سالهام که در یک خانواده معمولی بزرگ شدم که به غیر از مادرم کسی چادر سرش نمیکرد، من تا سال 90 به جز شبای احیا و ماه محرم اون هم به اصرار مادرم هیچ وقت چادر نمیپوشیدم.
دختری بازیگوش، فعال و همیشه در صحنه، تنوع طلب و به قول بقیه خوشتیپ و خوشقیافه که به نحوه لباس پوشیدن و آرایشم خیلی توجه میکردم، ظاهرم تا قبل از ورود به دانشگاه معمولی بود اما بعد از قبولی در دانشگاه تغییر کردم، کم کم آرایش بیشتر، لاک جیغتر، مانتو کوتاهتر و ...
از بچههای فعال دانشگاه شهرکرد بودم و البته شاگرد اول کلاس! از ترم 4 بود که عضو انجمن اسلامی دانشجویان مستقل دانشگاه شدم، فضای خوبی داشت البته اکثر دخترهایی که اونجا بودن چادر میپوشیدن اما من بدون توجه به پوششم اونجا فعالیت میکردم که جا داره بگم نگاه سنگین بقیه رو حس میکردم اما پیش خودم میگفتم که مهم دل آدمه که باید پاک باشه و آدم بدون چادر هم میتونه سنگین رنگین باشه.
اسم چادر که میومد خیلی موضع میگرفتم و از پوشش خودم حسابی دفاع میکردم. آخرای ترم 4 بود که از طرف انجمن اسلامی دانشگاه رفتیم مشهد، سفری که شاید بتونم بگم بهترین سفر زندگی من بود، تو مسافر خونهای که بودیم کلاسهای مختلفی واسمون برگزار شد که یکی از کلاسها در مورد تهاجم فرهنگی و حجاب بود، یه آقایی این مبحث رو تدریس میکرد، توی همون کلاس با چند نفر از بچهها خیلی باهاش بحث کردیم و اصلا قبول نمیکردیم که حجاب کامل و برتر فقط چادره میگفتیم دل آدم باید پاک باشه.
راستشو بخواید بعد اون کلاس همش پیش خودم میگفتم انگار این آقا حرفای بدی نمیزنه اما راضی به چادر پوشیدن هم نبودم اما نمیدونم چطور شد که وقتی خواستیم بریم حرم با یکی از دوستام که اونم با من همعقیده بود تصمیم گرفتیم از همون هتل چادر بپوشیم و بریم حرم نه اینکه مثل قبل فقط جلوی حرم چادر مشکیها رو در بیاریم و سر کنیم. خلاصه تمام یک هفتهای که مشهد بودیم رو با دوستم چادر پوشیدیم حتی سر کلاسهای عقیدتی سیاسی!
وقتی چادر میپوشیدم احساس میکردم خدا داره لذت میبره و به همه میگه این بنده منه، ببینید چقدر قشنگ شده، حالا دیگه آدمی که دل خوشی از چادر پوشیدن نداشت، با غرور چادر سر میکرد و میرفت حرم.
آدم بدی نبودم تو دلمم هیچی نبود ولی به قول همه ظاهرم غلط انداز بود، یک روز تنهایی نشستم رو به روی ایون طلا و کلی با آقام حرف زدم، همیشه وقتی با امام رضا(ع) یا امام حسین(ع) یا امام زمان(عج) حرف میزدم میگفتم من واسه شما هیچ کاری نکردم و پیش خودم به خاطر ظاهرم شرمنده بودم. خلاصه کلی با آقام حرف زدم گفتم آقا من واسه چی دارم زندگی میکنم و هدف من چی شده توی زندگی، چرا همش عذاب وجدان دارم و شرمنده شماهام...
حجاب مصونیت است، نه محدودیت
وقتی تو اون یک هفته چادر رو از سرم برنداشتم، آرامشم چندین برابر شده بود و احساس امنیت میکردم، حس میکردم نگاههای هرزه ازم دورشده، اینجا بود که فهمیدم راست میگن که حجاب مصونیته، نه محدودیت.
واقعا با چادر آروم بودم و احساس میکردم میتونم سرمو جلو آقام بلند کنم و باهاش حرف بزنم، از آقا خواستم کمکم کنه تا چادری بشم، خیلی انتخاب سختی بود فکر میکردم توانایی مجاب کردن خانواده و اطرافیان رو ندارم، ولی از آقام خواستم کمکم کنه.
چادر را آقام سرم کرد، یعنی استارت اولیه چادرم از آنجا بود و در حقیقت هدیه امام رضا(ع).اینطور شد که دیگه سر کلاسها موضع نمیگرفتم ساکت مینشستم فکر میکردم، آخرای سفر بود که با کلی دو دلی آقا دلمو قرص کرد و من رو با چادر روی سرم فرستاد شهر خودم.
برگشتم، اما با کلی نگاه متعجب و مخالفت از جانب اطرافیانم و سختتر از همه رفتن به دانشگاه با ظاهر جدیدم اما من تصمیم خودم را گرفته بودم، اوایل مهرماه سال 90 با چادر رفتم دانشگاه اما...
نگاه سنگین بچههای دانشکده خیلی اذیتم میکرد چون از بچههای فعال دانشگاه بودم انگار همه منو یکبار دیده بودن و واسشون آشنا بودم، البته خیلی هم مورد تشویق قرار گرفتم اما نگاهها و حرفها اذیتم میکردند آخه انگار با دیدن من برق از سرشون میپرید با تعجب به من زل میزدنند.
تصمیم گرفتم چادر را کنار بگذارم
اینقدر اذیت شدم تا جاییکه گفتم من به بیشتر دارم جلب توجه میکنم، این نگاهها و حرفها آنچنان اذیتم کردن که تصمیم گرفتم چادر را کنار بگذارم و دیگه چادر سر نکنم و همین طور هم شد.
دو ماه از چادر نپوشیدنم گذشت و من تو تنهایی خودم شرمنده، مخصوصا شرمنده امام رضا(ع)، من به آقام قول داده بودم اما به عهدم وفا نکردم. بعد از سفر مشهد آرایشم خیلی کم شده بود، دیگه لاک نمیزدم و حتی دیگه ساق دست هم میپوشیدم. دنبال بهونهای بودم که چادر بپوشم اما انگار توانایی دوباره شروع کردن رو نداشتم.
محرم نزدیک شد، پیش خودم گفتم بهترین فرصت برای دوباره چادر پوشیدن رو پیدا کردم البته با شناخت بیشتر، پنج آذر همون سال یعنی اول ماه محرم بود که دوباره چادر پوشیدم اما این دفعه دیگه واسه همیشه، من چادر سر کردم واسه امام حسین(ع)، فاطمه زهرا(س)، زینب کبری(س) و برای خودم، برای اینکه تو مناجاتم با امام زمان(عج) کمتر شرمنده بشم، واسه اینکه تو فاطمیه یه حسی بهم بگه آفرین به تو دل مادرمو شاد کردی، واسه اینکه به عهدم ا امام رضا وفا کرده باشم...
بعد از چادری شدنم همون آقایی که توی مشهد بحث حجاب رو تدریس میکرد اومد خاستگاریم، همون شب قبل از اینکه بیان خونمون نیت کردم و قرآن رو باز کردم که در آیه اول نوشته بود «خداوند شما را به صورت زوج خلق کرده است»، یکم دلم آروم شد چون از این همه تفاوت و اختلاف نظری که با هم داشتیم، نگران بودم. من که این همه توی مشهد باهاش بحث کرده بودم چطور میتونستم با اینهمه تفاوت قبول کنم، اما بعد از کلی صحبت جواب مثبت دادم و نامزد یک فرد مذهبی شدم.
من چادری شده بودم اما هنوز یکم آرایش هم تو صورتم داشتم آخه احساس میکردم اگه آرایش نکنم اعتماد به نفسم کم میشه نه اونقدری که جلب توجه کنه اما در هر صورت روی صورتم دیده میشد. نامزدم با استفاده از آیات قرآن و روایات خیلی بهم کمک کرد تا حجاب کامل رو برام توضیح بده و کمکم کرد که دیگه آرایش نکنم و با اعتقاد کاملتری چادر بپوشم.
الان من یه خانم محجبه هستم که نمیگم کار بزرگی انجام دادم اما یکم سختی کشیدم که خدا رو هم شکر میکنم، شاید از خیلی از جمعها طرد شدم یا فاصله گرفتم اما واقعا خدا را شاکرم.
الان زندگی آرومتری دارم، احساس میکنم به خدا نزدیکتر شدم و خدا بیشتر به حرفام گوش میکنه و این شرایط مدیون امام رضا(ع) و بعد شوهرم هستم.
برای کسی که از اول چادری نبوده و تازه میخواهد چادری شود خیلی سخت است؛ شاید خجالت بکشد یا شاید مورد تمسخر دوستان بدحجاب خود بشود و حتی اوایل بگوید که با چادر خیلی گرم است اما اگر به فکر ثوابش باشد میتونه همه این سختیها را تحمل کند و کم کم عادت کنه.
البته حرفهای واقعا آزاردهنده هم شنیدم اما الان چهارسال گذشته، خیلی خیلی زود پوششم برای همه جا افتاد و خوشحالم که در کل فامیل ثابت کردم میشود، با اینکه من خودم را برای سالهای تلخ و طولانی مخالفت آماده کرده بودم اما خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنید سختیها تمام شد و من ماندم و پوشش زهراییام.
تجربه من به همه کسانی که شرایطشون مثل منه
تجربه من به همه کسانی که شرایطشون مثل منه و میخواهند همین مسیر را طی کند این است که لازم نیست همیشه در هر شرایطی همه را قانع کنید خیلی وقتها باید از خیلی حرفها با یک لبخند گذشت و روی درست بودن رفتار خود دقت داشت وقتی ببینند در عمل بهتر شدی پوششت را هم میپذیرند بعد لحن حرفهایشان هم عوض میشود طعنه و کنایهها میروند و کلامها رنگ سوال میگیرند و تو میتوانی برای قلبی که حالا تشنه دانستن شده، بگویی همه زیباییهایی را که آموختهای و چشیدهای.
الان که فکر می کنم میبینم در واقع اصلیترین دلیل چادری شدن و چادری موندنم چیزی نبود جز مهر مادری خانوم حضرت زهرا(س).
چادر تاج بندگی من و پوشش حضرت زهراست، به چشم من ملکوتیه و آسمونیا بهم هدیه دادن، همیشه ازش محافظت میکنم و اجازه نمیدم ازم دور بشه...