کد خبر: 3365999
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۴:۴۸

از چرخاندن موج رادیو قرآن قاهره تا شنیدن صدای شهادتین در جبهه غرب

کانون خبرنگاران نبأ: مریم جدلی معروف به شیدا جدلی از جمله فعالان فرهنگی کشورمان است که با چرخاندن پیچ رادیو و شنیدن صوت قرآن، انقلابی در او ایجاد شد و کارش به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل کشید.

به گزارش کانون خبرنگاران نبأ وابسته به خبرگزاری بین‌الایکنا، مریم جدلی معروف به شیدا جدلی از جمله فعالان فرهنگی کشورمان است که خاطرات دوران نوجوانی و جوانی او در جریان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در زمانی شکل گرفت که وی به عنوان یکی از افراد مرفه در حال زندگی بود تا اینکه صدای صوت قرآن رادیوی قاهره در او انقلابی ایجاد کرد.

صوت قاریان در خانه خدا برایم خیلی جذابیت داشت

مریم جدلی گفت: من اولین باری که صوت و تلاوت قرآن را گوش دادم و واقعاً لذت بردم، زمانی بود که مصر رفته بودم. خواهرم و شوهرش برای ادامه تحصیلشان مصر رفته بودند. من به اتفاق پدر و مادر برای دیدن آن‌ها رفته بودیم. تمامی صبح‌ها که بلند می‌شدیم شوهر خواهرم رادیو روشن می‌کرد و منشاوی ترتیل می‌خواند. من تا آن روز اصلاً صوت را گوش نداده بودم خصوصاً که از رادیو باشد. صبح‌های زود رادیو را روشن می‌کرد و تلاوت منشاوی بود که آیات قرآن را می‌خواند. من تقریباً 15 سالم بود. برایم خیلی جذاب بود هر روز این صدا را گوش می‌دادم. وقتی به ایران برگشتم از شوهر خواهرم خواستم که نوار منشاوی را برایم ضبط کنند و بیاورند. ایشان منشاوی و بعد عبدالباسط را ضبط کردند. به واسطه ایشان نوارهای قرآن را گوش می‌دادم. و هنوز نیز آن نوارهای قدیمی را نگه داشتم. نوارهایی که خراب می‎شد با خودکار میچرخاندیم تا درستش می‌کردیم و در ضبط صوت می‌گذاشتیم. الان شاید به بچه‌هایمان آن نوارها را نشان بدهیم هیچ تصوری نداشته باشند. به هر حال آن نوارها را گوش می‌دادم و واقعاً برایم جذاب بود.

وی افزود: وقتی ما برای دیدن خواهر و شوهر خواهرم به مصر رفتیم از آنجا شرایطی پیش آمد که خیلی راحت برای مکه گذرنامه می‌دادند. ما در واقع یک سفر سیاحتی و دیداری رفته بودیم چون آن‌ها از وقتی ازدواج کرده بودند ایران نیامده بودند و ما آنان را ندیده بودیم. از آنجا شرایط محیا شد و ما به مکه رفتیم. در واقع خدا توفیقی داد که یک سفر سیاحتی به یک سفر زیارتی و معنوی تبدیل شد. من وقتی خانه خدا می‌رفتم این قاریان عرب را که در خانه خدا می‌دیدم که قرآن را با صوت می‌خواندند برایم خیلی جذابیت داشت. الان نمی‌دانم چطور است چون خیلی سال است که سفر حج نرفته‌ام. ولی آن موقع خیلی برایم جذابیت داشت چون در ایران ما اصلاً رادیو نداشتیم که صوت قرآن داشته باشد. حتی قبل از اذان نیز من یادم نمی‌آید که در تلویزیون زمان شاه، قرآن تلاوت میشد یا نه. به هر حال مسافرت بسیار خوبی بود. سفر معنوی خوبی بود. ما نتوانستیم آنجا وارد هیچ کاروانی شویم چون از پیش برنامه‌ای نداشتیم. خودمان جا گرفتیم و خوشبختانه زمان کامل برای رفتن به زیارت داشتیم. البته من آنجا یک بیماری شدید پیدا کردم چون از مصر به مکه رفته بودیم حالا یا گرمایش اذیتم کرده بود یا هرچه بود تب‌های شدید می‌کردم که وقتی برمی‌گشتیم همیشه می‌گفتم من با اینکه مریض بودم خیلی از آن سفر معنوی استفاده کردم. مخصوصاً در آن سن خیلی برایم جذابیت داشت. یادم است وقتی آمدم و به مدرسه رفتم آن موقع چهار ثلثه بود. من چون مریض شده بودم یک ثلث امتحان را نتوانستم بدهم. رفتم سر کلاس، بچه‌ها همه دم در ریخته بودند که حاجی شدی آمدی. خب، آنموقع خیلی به ندرت اتفاق می‌افتاد که کسی با سن کم به مکه برود. می‌خواستند برایشان تعریف کنم که چه بود و چطور بود. برای خودم جذاب بود که برایشان تکرار می‌کردم. خیلی بچه‌هایی که گرایش‌های مذهبی داشتند علاقمند شدند.

مادر می‌گفت جوانان مردم دارند کشته می‌شوند

مریم جدلی در ابتدا به بیان خاطراتی از دوران انقلاب پرداخت و گفت: با شروع انقلاب اسلامی، من اولین راهپیمایی را از مدرسه شروع کردم. عکس‌های شاه را از بالای طبقه دوم مدرسه پایین پرت می‌کردیم. از همان مدرسه وقتی متوجه می‌شدیم دانشگاه شهید بهشتی سخنرانی است، ما از مدرسه حرکت کردیم و برای سخنرانی رفتیم. همینطور هر برنامه تظاهراتی که اعلام می‌کردند شرکت می‌کردیم تا شبی که در واقع حکومت نظامی بود. در جنوب شهر همه روی پشت‌بام‌ها می‌آمدند و الله اکبر می‌گفتند اما کمتر اتفاق می‌افتاد بالای شهر نیز همان شور باشد. نه اینکه نباشد، بود ولی کمتر بود. یکی از اقواممان طرف خیابان ایران بود. کوچه‌ای بود که امام (ره) از آنجا به مدرسه علوی آمدند. آنجا رفتیم، شب که شد و هوا تاریک شد، حکومت نظامی اعلام کرده بودند. همه شعار می‌دادند. از هر خانه که بگویی صدای الله اکبر درآمد و ما این صدا را طرف شمال شهر به این شدت ندیده بودیم.

وی افزود: جوان‌ها به خیابان ریختند و مداوم صدای تیراندازی می‌آمد که مادر می‌گفت جوانان مردم دارند کشته می‌شوند. ما به دلیل تاریکی چیزی جز خط گلوله‌هایی که رد و بدل می‌شد نمی‌دیدیم. تا بعدش در واقع روزی که حکومت نظامی شد مردم به خیابان‌ها ریختند و حکومت نظامی کلاً شکسته شد. منتها ما بیشتر ترددمان در مراکزی بود یک مقداری کمونیست‌ها بودند و ما به عنوان بچه مذهبی می‌رفتیم فعالیت آنان را خنثی کنیم. یا در مدرسه سرودهایی می‌خواندند که ما می‌گفتیم این سرودها برای کمونیست‌هاست و برای بچه مذهبی‌ها نیست. نمایشگاه‌هایی که برای مخالفان انقلاب گذاشته می‌شد حضور پیدا می‌کردیم ببینیم چه خبر است و دائم در این ترددها بودیم. یک روز برنامه‌ای روبروی دانشگاه تهران بود که گفته بودند همه جمع شوند. من و تهمینه نیز آنجا بودیم که گارد حمله کردند.

صدای ضدهوایی برایمان سنگین، سخت و وحشتناک بود

جدلی ادامه داد: در زمان جنگ که هنوز مدرسه می‌رفتم با این سؤال روبرو می‌شدم که «خانواده‌ات مشکلی ندارند باوجود اینکه آقایون هستند تو به جبهه بروی؟» خب، مشکل داشتم. حدود 15 روز از جنگ گذشته بود که من دوره‌های پزشکیاری را نزد شهید فیاض‌بخش دیده بودم و برای خودم یک رسالتی می‌دانستم که چون این آموزش را دیده‌ام قطعاً باید آنجا کمکی بکنم. اولین بار که مطرح کردم پدرم مخالفت کرد و گفت مگر دختر جبهه می‌رود؟ گفتم آقاجون، امیر برادرم الان جبهه است. اگر او مجروح شود و احتیاج به کمک داشته باشد شما دوست ندارید کسی که کارهای امداد بلد است کمکش کند؟ همینطور مانده بود. خلاصه، جواب‌هایی داد که ممکن است مشکلات داشته باشد و به هر حال به هر طریقی بود به واسطه یکی از دوستانم شهیده تهمینه اردکانی با همدیگر قرار گذاشتیم که قسمت ارتش برویم و ببینیم آنجا چطور می‌توانیم به منطقه برویم. وقتی به آنجا رفتیم خوشبختانه سرهنگ خلج آنجا مرا با دختر یکی از دوستانشان اشتباه گرفت و فکر کرد من به واسطه‌ای به وی معرفی شده‌ام. به من گفت داخل بیایید. پادگانی بود که نزدیک خیابان ملک تقاطع شریعتی است. گفتند چند راه برای رفتن شما است. گفتند دوره خود را کجا گذراندید؟ گفتیم هلال احمر دوره دیده‌ایم، نزد دکتر فیاض‌بخش دوره دیده‌ایم، آموزش‌های عملی را در بیمارستان امیر اعلم دیده‌ایم. گفتند از طریق راه آهن نیز عده‌ای را به منطقه می‌برند، از آنجا می‌توانید بروید و ما به شما ورودی می‌دهیم که این دوره را بلد هستید.

اجازه پدر کسب شد

این فعال دوران دفاع مقدس ادامه داد: یک کانون فرهنگی در قلهک بود که در آنجا عده‌ای از برادران بودند که می‌خواستند برای جبهه امکانات ببرند. ما نیز به آنجا رفتیم تا با آنان به منطقه برویم. خیلی سخت بود. پدر من حتی تا جلوی ماشین مرا آورد. گفت که شیدا مطمئن هستی که می‌خواهی بروی؟ می‌دانی اگر بروی خیلی عواقب دارد؟ آنجا بالاخره نقل و شیرینی که خیرات نمی‌کنند، آنجا جبهه است! گفتم نه آقاجون من مصمم هستم که بروم. حالا مداوم تهمینه مرا می‌کشید که اگر پدر تو اجازه ندهد قطعاً بدان که منم نمی‌توانم بیایم. به هر حال توانستیم با آن ماشین به منطقه برویم.

پشت جبهه فعالیت می‌کنید یا به منطقه می‌روید؟

وی ادامه داد: اولین جایی که وارد شدیم کرمانشاه بود. به منطقه غرب اعزام شدیم. وارد که شدیم غروب شده بود. زمانی بود که هوا تاریک بود و ضدهوایی‌ها کار می‌کرد. ما تا آن زمان صدای ترقه هم نشنیده بودیم دیگر صدای ضدهوایی برایمان سنگین، سخت و وحشتناک بود. آقای علم الهدی که مسئول حوزه علمیه کرمانشاه بود ما را به حوزه علمیه برد و به ما گفت شما می‌خواهید به منطقه بروید یا می‌خواهید در حوزه با خانم‌هایی که دارند پشت جبهه کار می‌کنند صبح‌ها بیایید نخودچی کشمش ببندید؟ گفتیم نه حاج‌آقا، ما دوره دیده‌ایم که به مجروحان کمک کنیم. گفت به هر حال امشب تا فردا را اینجا هستید.

چطور خانواده شما اجازه می‌دهد که به جبهه بروی؟

وی تصریح کرد: بین منطقه رفتن و بازگشت من به کلاس، بچه‌ها دور من جمع می‌شدند و می‌گفتند جدلی از خاطرات آنجا بگو. وقتی برایشان تعریف می‌کردم همه آن‌ها برایشان سوال بود که چطور خانواده شما اجازه می‌دهد که به جبهه بروی؟ چرا خانواده ما اجازه نمی‌دهد؟ این را بیان می‌کنم تا جوانان بدانند که اگر قدم را درست بردارند و راه درست را بروند خانواده‌ها می‌توانند به آنان اعتماد کنند که فعالیت‌های اجتماعی را انجام بدهند. مگر جایی که خدایی ناکرده پایشان لغزیده باشد. یعنی جایی که پایی خطا رفته باشد دیگر آنجا اعتماد نیست و آن اعتماد سلب می‌شود. من در آن مدت که به هر صورت مدرسه‌ای می‌رفتم که اسلامی نبود و همه جور بچه‌ها بودند چون دوران پیش از انقلاب بود، خیلی ارتباطاتی داشتند که ما در آن جو آن ارتباطات را نداشتیم. یعنی خانواده می‌دانستند اگر در منطقه‌ای نیز بروم که آن شرایط مهیا باشد خلاف نخواهم کرد. حالا نه من، خیلی‌های دیگر. منِ نوعی را دارم عرض می‌کنم.

خطبه عقدمان را امام(ره) خواندند

این بانوی انقلابی بیان کرد: برای خواستگاری‌ام طبق رفت و آمدهایی که شد، نشست آخری که با همسرم داشتم به او گفتم من از وقتی انقلاب شده است در جریانات انقلاب بوده‌ام و دوست دارم زمان جنگ نیز چیزی را که فراگرفته‌ام بتوانم استفاده کنم و اگر نیاز بود تصمیم دارم به مناطق جنگی بروم. احساس کردم ایشان خیلی به وجد آمد و گفت من خودمم علاقمندم خدمت کنم و شما مشکلی ندارید. بعد هنوز پاسخ مثبت را نگرفته بودند که در صحبت‌هایشان گفتند اگر ما ازدواج کنیم، عقدمان را امام خمینی (ره) می‌خوانند. پرسیدم چطور؟ گفتند به هر صورت امکاناتی است که می‌شود نزد ایشان برویم تا خطبه عقدمان را بخوانند. من دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کردم جز اینکه من می‌خواهم امام (ره) را ببینم و خطبه ازدواجم را امام (ره) می‌خواند.

وی در ادامه خاطرنشان کرد: به هر حال از امام (ره) وقت گرفتند و خدمتشان رسیدیم. قرار بود که فقط با پدر و مادرهایمان برویم اما با صحبت‌هایی که با بیت امام (ره) شد 9 نفر شدیم و خواهر و برادرها نیز آمدند. دوستانم به من قرآن داده بودند و سفارش کرده بودند که از امام (ره) امضا بگیر. آن روز، مادرم تا لحظه آخر داشت مانتو و شلوار سفیدی برای من می‌دوخت که من نزد امام (ره) با چادری که می‌خواهم بروم بپوشم. خب جلوی درب بیت کنترل می‌کردند که بالا برویم. دوستان من تعداد زیادی قرآن داده بودند که آقا امضا کنند.

جدلی تصریح کرد: آن مسیر سر بالایی که رفتیم با اضطراب زیادی همراه بود چراکه من از وقتی صحبت‌های امام(ره) را شنیده بودم دوست داشتم امام(ره) را ببینم و خدا خواسته بودم عقدم از طریق امام(ره) باشد. وقتی آنجا رسیدیم وکیل من امام (ره) شدند و یک آقایی وکیل همسرم شدند. اجازه دادند ما جلو برویم و دست امام(ره) را از روی  عبا ببوسیم. قرآن‌های من هنوز زیر بغلم بود که من این‌ها را بدهم آقا امضا کنند. اما چیزی که اصلاً در ذهنم نبود این بود که آقا امضا کنند. دوست داشتم به چهره‌شان نگاه کنم. جلو که رسیدم نتوانستم این نگاه را بکنم ولی از ایشان خواستم مرا نصیحت کنند. ایشان فرمودند امیدوارم در زندگی، موفق مؤید باشید و همچنین، گذشت داشته باشید. منتظر بودم باز هم آقا ادامه بدهند اما هیچ ادامه‌ای نداشت. من به ترتیب که همه رد می‌شدند، رد شدم و رفتم ولی همین دو کلمه شاید تأثیرش بیشتر از نیم ساعت سخنرانی بود. واقعاً اگر در زندگی گذشت باشد بسیاری از مشکلات حل خواهد شد خصوصاً در زندگی زناشویی اینطور است.

آموزش تیراندازی با اسلحه به بانوان

این رزمنده دفاع مقدس گفت: ما تقریباً یک سال در جزیره خارک بودیم. من دوباره سعی کردم در این مدت نیز از فرصت استفاده کنم. همانطور که همسرم به فعالیت‌هایش ادامه می‌داد من هم برای بانوانی که در جزیره خارک بودند کلاس امداد و کلاس آموزش نظامی گذاشته بودم چون هر لحظه امکانش بود که جزیره به تصرف دربیاید. عراق مرتب کشتی‌های نفتکش را می‌زد و یک عده از سکنه در جزیره بودند اما عده زیادی از جزیره خارج شده بودند. من در یک باشگاه ورزشی، کلاس‌ها را برگزار کرده بودم که با استقبال بسیار خوب خانم‌ها روبرو شده بودم. یادم است به یکی از برادرانی که آنجا بودند به نام آقای واعظی گفتم من برای آموزش نظامی، اسلحه می‌خواهم. گفت که اسلحه برای چه می‌خواهی؟ گفتم برای آموزش می‌خواهم. گفت حتماً باید اصلش باشد؟ گفتم خب، اگر خطری جزیره را تهدید کند که خانم‌ها نمی‌توانند از اسلحه بدلی استفاده کنند.

وی ادامه داد: خلاصه تعدادی اسلحه گفتم و با وانت، جلوی خانه به دنبال من آمدند که مرا برای آموزش ببرند و اسلحه‌ها را نیز آورده بودند. داخل وانت پر از اسلحه بود. به سالن رفتیم و خانم‌ها اسلحه‌ها را آماده کرده بودند. همان چیزهایی که آموزش داده بودم را خواستم. در زمان باید اسلحه را باز می‌کردند و می‌بستند. زیرا اگر خطری شما را تهدید کند باید کاملاً به اجزای اسلحه‌تان واقف باشید. البته خدا را شکر اصلاً این شرایط در جزیره پیش نیامد ولی به هر حال باید آن آمادگی باشد که مختص آن زمان نیز نیست و ما همیشه باید این آمادگی را داشته باشیم که اگر زمانی نیاز بود که از کشور دفاع شود همه این آمادگی را داشته باشند. بجز این کلاس، کلاس آموزش کمک‌های اولیه بود که روزهای دیگری را برای آن مشخص کرده بودم. برای اینکار، جدولی کشیده بودم و تمام ساعات روزم را پر کرده بودم.

وی افزود: امام (ره) تحولی در نسل ما ایجاد کرد. خیلی‌ها خیلی حرف می‌زدند. خیلی‌ها، آن زمان می‌آمدند و صحبت می‌کردند. حرف امام (ره) حرفی بود که حرف خدا بود و غیر از این نبود. یعنی در واقع حرف‌هایش منشأ گرفته از حرف‌های الهی بود. امام (ره) شعار نمی‌داد و نسل ما این را فهمیده بودیم که چه کسی آمده و حرف می‌زند. باوجود فاصله سنی زیادی که امام (ره) با نسل ما داشت حرفش به دل می‌نشست. یک موقع آدم می‌گوید من حرف فلانی را خوب می‌فهمم چون همسن خودم است چون از نسل خودم است ولی امام (ره) با اینکه از نسل ما نبود ولی حرفش چون حرف خدایی بود به دل می‌نشست. خیلی‌ها آن زمان پشت بلندگوها در مساجد، منابر و مجالس سخنرانی حرف می‌زدند ولی حرف امام (ره) چیز دیگری بود. چون امام (ره) نه تظاهرمی‌کرد، نه شعار می‌داد. امام (ره) چیزی خارج از اسلام حرف نمی‌زد و آن حرف به دل می‌نشست. در بحث‌های اخلاقی اگر نگاه می‌کردیم، امام (ره) به آن چیزی که می‌گفت، خودش عمل می‌کرد. در زندگی شخصی‌اش همه پیاده شده بود.

این فعال فرهنگی بیان کرد: آن‌چیزی که با انقلاب به دست آمد در واقع چیز کمی نبود. فکر می‌کنم که در حال حاضر ما هنوز خیلی باید قدرشناس باشیم؛ فکر می‌کنم اگر کار فرهنگی با جان و دل انجام شود آن بخش مادی را اگر کمرنگ ببینیمش خیلی از کارها را می‌شود انجام داد. یعنی اصلاً فکر نکنید جوان‌ها حمایت نمی‌کنند یا دیگر انگیزه نیست. چرا، من خودم به شخصه خیلی به کارم عشق می‌ورزم و همانطور که نسبت به زمان انقلاب و جنگ، علاقه‌ام به امام (ره) هیچ کمتر نشده است بلکه می‌خواهم بگویم خیلی هم بیشتر شده است. حتی هر خلافی را که می‌بینم انگیزه‌ام بیشتر می‌شود. هرگز نمی‌گویم چرا این فرد که آنقدر مقدس بود خلاف کرد. انسان است. انسان خطا می‌کند. به هر صورت هوای نفسش بر او غلبه کرده است و به قول حضرت امیر (ع) اشجع الناس من غلب نفسه. نیرومندترین مردم کسی است که بر هوای نفسش غلبه می‌کند. خب این‌ها هوای نفسشان بر آنان غلبه کرده است و خطا کرده‌اند ولیکن در انقلاب اشتباه نشده است و در راه امام (ره) خطایی رخ نداده است. 

وی با اشار ه به زمانی که مشکلات زیادی را متحمل می‌شود، گفت: اینجور مواقع یاد تهمینه می‌کنم و می‌گویم تهمینه جایت خالی است. هروقت که در زمان جنگ خیلی به ما سخت می‌گذشت به من انگیزه بیشتری می‌داد. خیلی از لحاظ روحی قوی‌تر بود. اینجا نیز خیلی یادش می‌کنم. می‌گویم اگر تو بودی مطمئن هستم با پشتکاری که داشتی ادامه می‌دادی. با همان انگیزه که در زمان جنگ و انقلاب بود.

یادآوری می‌شود مشروح کامل این سلسله گزارش که زندگی‌نامه مفصلی از این بانو به همراه فیلم‌ و عکس‌ها متعاقبا ارسال می‌شود.

captcha