کد خبر: 3383766
تاریخ انتشار : ۱۸ مهر ۱۳۹۴ - ۱۵:۳۸
خاطراتی از یک جانباز ۷۰ درصد؛

از جانبازی در خرمشهر تا دِینی که ادا نشد

گروه جهاد و حماسه: عادل خاطری از جانبازان ۷۰ درصد کشورمان است که در دفاع از خرمشهر به دست نیروهای بعثی به درجه جانبازی نائل شد؛ وی در خاطراتش از کسی که وی را نجات داد، ولی نتوانست دِینش را به او ادا کند سخن می‌گوید.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا)، در آغازین سال‌های پیروزی انقلاب اسلامی با حمله دشمنان بعثی تا بن دندان مسلح که از سوی کشورهای دیگر از جمله آمریکا، انگلستان، فرانسه و ... حمایت می‌شد، شاهد ظهور و بروز اتفاقات ناخوشایندی در شهرهای مرزی و در آغاز آن، در اهواز بودیم؛ روزهایی بر ما گذشت که جنبه دیگری از کمک‌های معنوی پروردگار عالم را در صحنه‌های به وقوع پیوسته مشاهده کردیم. 

در همین اثنی، دلاورمردانی که اگر نبودند، امروز نه فقط خاک کشورمان به دست دشمن می‌افتاد، بلکه حتی اعتقاد و باورهایمان در سمت و سویی که دشمنان می‌خواستند دستخوش تغییر می‌شد. از این رو به سراغ یکی از جانبازان هفتاد درصد هشت سال حماسه‌آفرینی و شور رفتیم تا پای صحبت‌ها و خاطراتش بنشینیم. 

عادل خاطری از جانبازان 70 درصد کشورمان درباره خاطرات هشت سال دفاع مقدس این چنین سخن گفت: می‌خواهم یادی کنم از دلاوری و شجاعت و بی باکی و دلیر مردی از خطهٔ کوت شیخ خرمشهر که بچه‌های رزمنده  خرمشهری همه او را می‌شناسند؛ البته دلاوری همه را دیدم ولی این شخص زندگی من را در دفاع از خرمشهر نجات داد و شاید قسمت نبود که در جنگ به همرزمان شهیدم بپیوندم.

در ۲۷ مهرماه ۵۹ در مسجد جامع وقتی از تکاور نیروی دریایی سؤال کردیم که دشمن بعثی تا کجا رسیده است، پاسخ داد تا مدرسهٔ دریابد رسایی رسیده، سپس آن تکاور گفت می‌خواهید به آنجا بروید؛ پاسخ ما بلی بود. تکاور گفت شما دیوانه هستید. به اتفاق بهروز قیصری و فیصل آل منیع و شهید علی رحیمی وارد کوچه گل‌فروشی محمدی شدیم، نبرد سختی میان ما و دشمن بعثی در آن کوچه در گرفت (جنگ تن به تن)؛ دشمن بر بالای پشت بام منازل مخفی شده بود. در کوچه گل‌فروشی پیشروی کردیم تا به نزدیک مدرسهٔ دریابد رسایی رسیدیم. من، بهروز قیصری و فیصل آل منیع وارد کوچه‌ای شدیم، غافل از اینکه آن کوچه بن بست بوده و راه در رویی نداشت و با توجه به اینکه دشمن بر ما مسلط بود، در همان لحظهٔ اول مورد اصابت سه تیر از طرف دشمن واقع شدیم که به شکم و هر دوی پای من اصابت کرد و به روی زمین افتادم. در این لحظه بهروز و فیصل مرا به کناری کشیده و با هم زمزمه می‌کردند که محل اصابت تیر را محکم ببندند تا از خونریزی جلوگیری کنند و چون کوچه بن بست بود، آن دو تصمیم گرفتند تا من را از روی پشت بام به کوچه بعدی منتقل کنند.

در وهلهٔ اول پس از بستن زخم‌ها من را به پشت بام دستشویی که در حیاط منزل واقع شده بود و کوتاه بود بردند تا از آنجا به پشت بام منتقل کنند. دشمن به محض مشاهده فیصل که بالای پشت بام دستشویی بود شروع به شلیک به سمت او نمود و فیصل خود را از آن بالا به حیاط پرت کرد. من بر روی سطح بام دستشویی تنها ماندم. صدای بهروز را شنیدم که گفت، عادل می‌رویم کمک بیاوریم، مقاومت کن.

از آنجایی که طول سطح بام کوتاه بود و تمام تنم را در آن جا نمی‌داد، فقط توانستم از سر تا ران را بر روی سطح بام مخفی کنم ولی هردو پا از زانو بر روی دیوار آویزان بود، بهروز گفت خودت را بکش تا تمام تنت از تیررس دشمن در امان بماند. ولی این عمل میسر نبود. در این لحظه من ماندم و دشمن بعثی. منتظر آمدن دشمن بر بالینم بودم تا تیر خلاصی را به من بزنند، ولی دشمن ترسوتر از این حرف‌ها بود و به خود اجازهٔ نزدیک شدن به جسمم را نمی‌داد، لذا از جای خود شروع به زدن تیر به سمت هر دو پایم می‌کرد. با هر حرکت پا، دشمن تیراندازی می‌کرد و پس از اصابت تیر به پایم، آن پا با شدت هر چه تمامتر به دیوار برخورد می‌کرد. در آن لحظه بی هوش می‌شدم و وقتی به هوش می‌آمدم، از خستگی پاهایم را که آویزان بود تکان می‌دادم دشمن با حرکت مجدد پا متوجه می‌شد که هنوز زنده هستم، لذا مجدداً شروع به شلیک می‌کرد.
بدنم استتار شده بود. نیروهای دشمن به طرفم گلوله آر پی جی شلیک کردند؛ به وضوح گلوله را که از بالای سرم در حال عبور بود مشاهده کردم. تیرها نیز به دیوار اصابت می‎کرد و به دیواری که سمت چپ من واقع شده بود می‌خورد و آجرهای دیوار را سوراخ می‌کرد. خبری از بچه‌ها نشد، در آن لحظه فقط یاد خدا بودم و شهادتین را بر زبان می‌آوردم. خون زیادی از من رفته بود، مدام بی هوش می‌شدم. نمی‌دانم زمان چقدر سپری شده بود. یک دفعه از درون حیاط صدایی آهسته در گوشم زمزمه می‌کرد که عادل، عادل تو زنده‌ای.

دیوانه‌ای دیگر از جانش گذشته بود و به اتفاق وهاب خاطری خود را به درون کوچه بن بست با وجود خطر فراوان رسانده بود. صدای او را شناختم صاحب عبودزاده بود. به او گفتم صاحب من دارم تمام می‌کنم، اینجا را ترک کنید و خودتان را به کشتن ندهید. مگر حرف من در گوش این دو نفر می‌رفت، صاحب گفت دارم می‌آیم بالا تا تو را پایین بیاورم، همکاری کن. دشمن که از کشتن من ناامید شده بود در آن لحظه گلوله خمپاره‌ای را شلیک کرد، با اصابت خمپاره به درون کوچه، گرد و خاک عجیبی فضا را پر کرد. صاحب از این فرصت استفاده کرد و از بشکه ۲۲۰ لیتری نفت که در حیاط منزل بود و از قبل به نزدیک دستشویی آورده بود بالا آمد و به سطح بام دستشویی رسید. دستان من را بلند کرد و با گفتن یا مهدی(عج) من را به سمت حیاط پرتاب کرد. در پایین حیاط وهاب من را گرفت و به راه افتاد. من هم در این حین متوجه نفس زدن وهاب بودم. مسافتی را طی کرد و سپس شخص دیگری مرا کول کرد. در این اثناء برای یک لحظه محسن راستانی که عکاس و فیلمبردار بود را دیدم که در حال فیلمبرداری است. به وانت که  رسیدیم وهاب با چشمانی اشک‌آلود پشت فرمان نشست و خودرو را روشن کرد و با سرعت به سمت بیمارستان طالقانی آبادان به راه افتاد. یکی از رزمندگان پشت وانت سوار شده  بود و لباس‌های من را با قیچی پاره کرد و به من گفت طاقت بیاور الان می‌رسیم به بیمارستان و به پانسمان محل زخم‌ها که خون‌ریزی می‌کرد، پرداخت. سرعت خودرو زیاد بود و با هر دست‌اندازی نفسم بند می‌آمد.
به برادری که سر من روی پای او قرار داشت، گفتم به وهاب بگو سرعتش را کم کند، وقتی به بیمارستان رسیدیم سریع من را به اتاق عمل بردند؛ پزشک پرسید گروه خونت چیست. در آن بی حالی به او گفتم +B. پزشک گفت، هذیان می‌گوید. سریع نمونه خون او را بگیرید و به آزمایشگاه ببرید و نتیجه را اطلاع دهید. خون زیادی از او رفته. باقی مانده لباسم را با قیچی پاره کرده و داروی بی هوشی تزریق کرده و با سه شماره بی هوش شدم.
صاحب عبودزاده با بچه‌ها به کوی آریا رفت. نزدیک مقر گروه که رسید، محمد جهان‌آرا را دید و محمد به صاحب گفت، بچه‌ها در کوچه گل‌فروشی در حال درگیری هستند. صاحب به اتفاق چند نفر از برادران از جمله خبازی، مکی، عبودزاده، کریم رویی‌زاده و... به آن دست آب رفت. در نزدیکی مسجد امام جعفرصادق (ع) که روبروی گل‌فروشی محمدی واقع شده بود، ۱۷ نفر از بچه‌های سپاه را دید، از جمله شهید رضا دشتی که تیری به پایش اصابت کرده بود، وهاب خاطری، بهروز قیصری نیز تیری به دستش اصابت کرده بود و شهید علی رحیمی و شهید قدرت رحیمی و بقیه بچه‌ها. صاحب به وهاب گفت، چه بر سر کاکات آمده، در این لحظه وهاب پاسخ داد، عادل زخمی شده و می‌خواهیم برویم او را بیاوریم.

آن دو کوچه پس کوچه‌های خیابان منتهی به گل‌فروشی را طی کرد و خود را از تیررس تک تیراندازهای دشمن بعثی که بر روی پشت بام منازل پنهان کرده بودند، عبور داد تا اینکه به منزلی که من در آن بودم رسیدند. صاحب و وهاب و رضا دشتی وارد شده و در آن لحظه شاهد اصابت تیر به پاهایم که از دیوار دستشویی آویزان بود، شده بودند. وقتی تیری به یکی از پاهای من می‌خورد، پای دوم را نیز با خود جابجا می‌کرد. برای اطمینان از زنده بودنم با صدای آهسته، تا آن صدا به گوش دشمن نرسد، نامم را صدا زدند . در این لحظه صدای صاحب را شناختم و به او گفتم اینجا را ترک کنید من در حال تمام کردن هستم و جانتان را به خطر نیندازید. صاحب گفت، من به اتفاق وهاب بالا می‌آیم کمی طاقت بیاور. در این ماجرا مکی عبودزاده مجروح شد. علی رحیمی نیز به شهادت رسید.

captcha