مجموعه داستانکهای تلخ و شیرین از «جنگ و صلح» منتشر شد
گروه ادب: انتشارات روایت فتح مجموعه داستانکهای تلخ و شیرین از «جنگ و صلح» را منتشر کرد.
به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، مجموعه داستانکهای تلخ و شیرین از «جنگ و صلح» نوشته مهدی نورمحمدزاده از سوی انتشارات روایت فتح با شمارگان 2200 نسخه منتشر شد.
در مقدمه این اثر که به قلم مهدی نورمحمدزاده آمده است: «نه سیصد سال، که کمتر از سی سال از روزها و شبهای آسمانی جنگ میگذرد. سال 67، جنگ برای خیلیها تمام شد. برای بعضیهای دیگر هم اصلاً جنگی آغاز نشده بود که پایانی داشته باشد، اما برای بعضی دیگر، جنگ و آثار عمیقش تا امروز ادامه دارد. دسته سوم که سرنوشتی چون اصحاب کهف دارند، «اصحاب جنگ» هستند. این داستانکها کوششی است فارغ از کلیشههای رسانهای، برای یادآوری و شاید هم فراموشی دردهای تلخ و شیرین اصحاب جنگ.
هشتاد داستانک این مجموعه در دو بخش چهلتایی ذیل عناوین «جنگ» و «صلح» به رشته تحریر درآمده تا داستان اصحاب جنگ را در دوران جنگ و پس از آن روایت کند. حتی سعی شده ارتباطی عمیق و پررنگتر بوده و خود، داستان دیگری شده.»
این کتاب تقدیم به حمید باکری شده و در بخشی از آن آمده است: «که شاید اول بار او نیوشیده بود که؛ بازماندگان کاروان شهادت را سرنوشتی جز این سه نخواهد بود؛ پشیمان گذشته، بیخیال گذشته و وفادار گذشته! سرانجام دو گروه اول تلخ است و در حلقه سوم ماندن، سخت است؛ بسان غرق شدن در دریای غصه و مصیبت...»
در بخشی از این کتاب عنوان یکی از صفحهها «کتاب سال» است که در آن میخوانیم؛ «شما به عنوان نویسنده برنده جایزه کتاب سال، از کی شروع به نوشتن کردید؟ اولین نوشتهتان یادتان هست؟ نویسنده جوان با بغض رو به خبرنگار کرد و جواب داد: زیاد نامه مینوشتم... نه یکی، نه دو تا... شاید صدها... پشت همه پاکتها هم مینوشتم: برسد به دست بابای شهیدم!»
در پشت جلد کتاب «خردل خر است»؛ مجموعه داستانکهای تلخ و شیرین از جنگ و صلح نیز میخوانیم؛ مقابل آینه میایستم و چشمهای سرخ شدهام را نگاه میکنم. این پنجمین خواستگاری است که آمده و رفته. لااقل این یکی، همه حرفهایم را شنید و رفت. بقیهشان تا اشارهای به وضعیت بابا کردم بهانهای تراشیدند و محترمانه در رفتند. نکند از این هم مثل بقیه خبری نشود! به مامان گفتهام که دیگر کسی را به خانه راه ندهد. تحمل این تحقیرها را ندارم. امروز هم پیش بابا میروم که حرف آخرم را بزنم! تاکسی میایستد و پیاده میشوم. اشک توی چشمهایم میدود و وقتی تابلوی زنگزده «آسایشگاه اعصاب و روان جانبازان» مقابل چشمهایم ظاهر میشود...»