به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، سیدرضا
طاهر از جمله شهدای مدافع حرم است که در 18 فروردینماه سال 95 در حلب سوریه به
فیض شهادت نائل آمد. کبری غفار نقیبی، مادر سیدرضا طاهر در گفتوگو با ایکنا درباره ویژگیهای فرزندش و رضایت از شهادت وی میگوید:
پنج فرزند داشتم؛ دو دختر و سه پسر. رضا برعکس بچههای دیگرم از کودکی مظلوم بود. هفت سال داشت که شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کرد. از همان کودکی با ادب و فهمیده بود. این را من فقط نمیگویم، رضا واقعاً کاری به کار کسی نداشت و از همان دوران کودکی دائماً در مسجد روستا رفت و آمد داشت.
یک بار سید به سراغم آمد و گفت مادر، مدیرمان گفته است که به مادرت بگو فردا به مدرسه بیاید. گفتم: مگر تو کاری کردهای؟ گفت نه. فردای آن روز به مدرسهاش رفتم، مدیر جلوی پایم بلند شد و ایستاد. گفتم: آقای مدیر رضا کاری کرده که من را خواستهاید؟ گفت: پسر شما واقعاً بین همه بچهها نمونه است، اما نمیدانیم چرا چند وقت است که درسش ضعیف شده. گفتم: به این دلیل است که همه وقتش را در مسجد سپری میکند و کمتر وقت میکند درس بخواند.
در مراسمی که به مناسبت شهادت اقوام برپا بود، همیشه سیدرضا را در آغوشم داشتم و سید با چنین حال و هوایی بزرگ شد. من خیلی جمهوری اسلامی را دوست دارم و هر کس جلوی من حرف نامربوطی درباره نظام بزند، از آن دفاع میکنم و میگویم اگر کسی در این کشور کار خلافی هم انجام میدهد نباید بگوییم جمهوری اسلامی بد است و دین و قرآن را بفروشیم.
یادم هست وقتی قرار شد که رضا ازدواج کند درآمد خاصی نداشت، اما من گفتم پسر جان میخواهم برایت زن بگیرم. گفت: مادر الان من درآمدی ندارم. از شما پول بخواهم که مثلا برای زنم چیزی بخرم یا او را بیرون ببرم؟ گفتم: پسرم تو زن بگیری خدا روزی را دو برابر میکند، من هم مادرم و کمکت میکنم، بلندپروازی نمیکنم، اما تا جایی که از دستم بربیاید دریغ نمیکنم. کمی مخالفت کرد، اما من گفتم اگر زن نگیری من را ناراحت میکنی. 22 سالش بود که ازدواج کرد.
همسر سید از اقوام دور ما بود. به واسطه این ازدواج گفتم من هر دختری را برای پسرم نمیخواهم. دختر باید از یک خانواده مذهبی و با حجاب باشد. عروس من از نظر تقوا خانواده بسیار عالی دارد. بار اول من و رضا و معرف برای خواستگاری رفتیم. رضا در آن جلسه اصلاً دختر را ندید، اما من دختر را دیدم و پسندیدم. وقتی برگشتم متوجه شدم که حتی یادم رفته است که اسمش را بپرسم. وقتی برگشتیم، دخترم پرسید: مامان اسمش چه بود؟ گفتم نمیدانم. گفت چند سالش بود؟ گفتم نمیدانم. گفت مامان! تو رفتی خواستگاری این سوالات عادی را نپرسیدی؟ گفتم اینقدر خودش به دلم نشست که دیگر نپرسیدم. خانواده دختر هم که برای تحقیق از اهالی محل ما آمده بودند به آنها گفتند که دخترتان را به او بدهید که بهتر از او جوان در اینجا وجود ندارد. همسر سید سال آخر دانشگاه بود، اما رضا قبلاً کنکور داده و قبول نشده بود. راستش را بخواهید من راضی به دانشگاه رفتنش نبودم. گفتم مادرجان من سواد زیادی ندارم، اما خودت تحقیق کن ببین دوست داری یا نه؟ انگار خودش هم راغب نبود به دانشگاه برود برای همین خیلی برای کنکور درس نخواند.
بار نخست که سید میخواست به سوریه اعزام شود، برای خداحافظی آمد. شامش را که خورد گفت: مامان من میخواهم به ماموریت بروم، اما نگفت میخواهم به سوریه برود. نمیخواست نگران شوم. من هیچ وقت مانعش نشدم از بس سپاه و انقلاب و جمهوری اسلامی را دوست دارم و هیچ وقت هم نمیگفتم نرود. او هم میدانست که من مخالفت نمیکنم. فقط گفت: مامان اگر دیدی من چند روز تماس نگرفتم، نگران نشو. یک وقت در برف و سرما گیر میکنیم و نمیتوانم تماس بگیرم و موبایل آنتن نمیدهد، زنگ نزن جایی که بقیه را هم نگران کنی. گفتم: چشم پسرم. برو خدا پشت و پناهت. وقتی زنگ زد و دیدیم شماره خارج از کشور است فهمیدم به سوریه رفته. به خنده گفتم: پسر ما هنوز لیاقت نداشتیم برویم سوریه تو دوباره رفتی. سلام ما را به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) برسان. انشاءالله دشمنان خدا را نابود کنید. وقتی رضا روحیه مرا دید خیلی خوشحال شد.
من اخبار نگرانکننده وقایع سوریه را میدانستم، اما بالاخره ما که شعار یاری امام حسین(ع) را میدهیم، باید کاری کنیم. آن موقع وقتش بود که پسرم را بفرستم، زمان جنگ هم اگر بودند آنها را به جبهه میفرستادم. روزی که آمد و گفت مادر اجازه میدهی من به سپاه بروم، گفتم: معلوم است که میگذارم. افتخار هم میکنم. من دوست دارم تو یا طلبه شوی یا به سپاه بروی. زمانی که لباس سپاه را پوشید گفتم پسرجان، من میدانم که تو دیگر برای ما نیستی! همیشه منتظر شنیدن خبر شهادتش بودم و میدانستم شهید میشود چون از کودکی مدلش فرق میکرد. شهادت واقعاً لایقش بود. وقتی خبر را شنیدم گفتم خدایا شکرت. افتخار هم میکنم و سرم را بالا میگیرم.
یادم هست که روز مادر میخواست به خانه ما بیاید که نشد. قرار بود فردا شب آن روز بیاید. روزی که رفت خواب دیدم جمعیتی جمع شدهاند. جلو رفتم و دیدیم یک جنازه آنجاست که نیمی از بدنش خاکی است. انگار در خواب به من الهام شد که باید او را بگیرم. جنازه را که نگاه کردم دیدم «رضای» من است، با ناراحتی از خواب بیدار شدم. صلوات فرستادم و برایش صدقه کنار گذاشتم. به هیچ کسی هم حرفی نزدم. همان شب که قرار بود بیاید، عروسم زنگ زد و گفت مادر ما نمیتوانیم بیاییم. گفتم: چرا؟ گفت: آقا رضا رفت. پرسیدم کجا رفت؟ گفت: همانجا که قرار بود برود. گفتم سوریه؟ گفت: بله. گفتم چه بیخبر؟ گفت دیر وقت اطلاع دادند و تا وسائلش را جمع کند، طول کشید و باید ساعت یک خودش را میرساند. گفتم خب اشکالی ندارد، کمی عروسم را دلداری دادم.
سیدرضا هر وقت زنگ میزد، خبر سلامتیاش را میداد. آخرین باری که با رضا صحبت کردم، چهارشنبه بعد از ظهر ساعت 3 - 4 بود. پرسید: مامان چکار میکنی؟ گفتم: طبق معمول مادر جان، در باغ مشغول سبزیکاری هستم. اینقدر آرام و عادی صحبت میکرد که من فکرش را هم نمیکردم قرار است فردا به عملیات برود و آن همه اتفاق بیفتد. بیست دقیقهای صحبت کردم. گفتم: قربان تو بروم. انشاءالله دشمنانت نابود و کور شوند. گفت: مامان باز هم دعا کن. گفتم الهی موفق باشی پسر. بعد هم خداحافظی کردیم.
روز یکشنبه از سپاه آمدند و خبر شهادت را دادند و تبریک گفتند. من همان جا سرم را بلند کردم و گفتم خدایا شکر. من ناراحت نیستم فقط لباسش را برایم بیاورید، من بو کنم تا آرام شوم. همانطور که حضرت زینب(س) گفت خدایا این قربانی را از ما قبول کن ما هم به ایشان میگوییم آقاجان این قربانی را از ما بپذیر.
از من میپرسند که چطور راضی به رفتن و شهادت فرزندم شدم؛ باید بگذارم دشمن بیاید خانه من را بگیرد و من بنشینم بگویم خدایا یکی بیاید کمکم کند؟ چرا بچهام را نفرستم؟ من نفرستم چه کسی برود؟ رفتیم در محرم گریه کردیم و غذا خوردیم و پیش خودمان فکر کردیم خیلی کار کرده و امام حسین را یاری کردیم؟ اگر در شرایط سخت کنار حضرت باشیم، مسلمانی کردیم، نه اینکه برویم غذای نذری بخوریم و برگردیم. من خودم یکبار از او پرسیدم: مادر جان چرا به یک کشور خارجی میروید و در آنجا میجنگید؟ میگفت: مادر دوست داری داعشیها بیایند داخل کشور خودمان بجنگند؟ مرز ما الان برای دفاع از کشور سوریه است.
من از خدا میخواهم پیکر پسرم را به ما برگرداند، ولی باز هم هر چه خواست خداست. همین که فرزندم را حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قبول کردند خدا را شکر میکنم.