کد خبر: 3556708
تاریخ انتشار : ۰۶ دی ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۴
برشی از کتاب «مسیح در شب قدر»/

توصیه رهبری به مادر شهید ارمنی درباره جمکران

گروه جهاد و حماسه: مادر شهید ارمنی، آلفرد گبری که در دیدار با رهبری از رفتنش به جمکران می‌گوید، توصیه‌هایی شنیدنی و خواندنی از سوی رهبری دارد.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا)، «مسیح در شب قدر» عنوان دومین کتاب از مجموعه «خورشید در مهبط ملائکه الله» است که به موضوع حضور مقام معظم رهبری در منازل خانواده‌‎های شهدا می‌پردازد. در این کتاب، حضور حضرت آقا در منازل شهدای مسیحی کشورمان، در بیست و سه بخش روایت شده است. مسیحیان ایران عمدتاً ارمنی و آشوری هستند و صدها سال است در این کشور زندگی می‌کنند. این هم‌وطنان عزیز که خود را ایرانی و بخشی از ملت می‌دانند، در مجموع، بیش از صد شهید تقدیم کشور کرده‌اند. عمده این شهدا، سربازانی هستند که در دوران دفاع مقدس، در جبهه‌ها به شهادت رسیده‌اند و تعدادی هم در ترورهای منافقین، یا بمباران و موشک‌باران شهرهای کشور در طول جنگ، شهید شده‌اند.
سبک روایت‌گری این کتاب، تا حدودی داستانی است و در هر کدام از آنها، از یک راوی متفاوت و مناسب آن روایت استفاده شده که خود این تنوع راویان، داستان‌ها را جذاب‌تر می‌کند. البته مفهوم داستانی کردن روایت‌ها، آزاد گذاشتن تخیل نیست. تمام نکات موجود در کتاب، به‌ویژه بیانات حضرت آقا، کاملاً مستند و بر اساس اسناد هستند.
یکی از دیدارهایی که با خانواده شهدای ارمنی صورت گرفته، مربوط به شهید آلفرد گبری است. روایت دیدار رهبر معظم انقلاب در سال 1389 با خانواده این شهید را در ادامه می‌خوانیم:
«اواخر بهمن سال 89 است و بیست سال از شهادت آلفرد گذشته. حالا زنگ زده‌اند که می‌خواهیم بیاییم دیدار خانواده شهید! هیچ کدام‌مان حوصله نداریم. می‌گوییم دستتان درد نکند، اما ما آمادگی نداریم. پدر و مادر پیر هستند و کم‌حوصله. به‌ویژه مادرم که از بعد شهادت آلفرد تا حالا اصلاً حوصله مهمان و مهمانی ندارد.
هر چه می‌گوییم که نیایند، می‌گویند شما شب منزل باشید، چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. یکی دو ساعت بعد از غروب سه نفر میان‌سال می‌آیند دم در و می‌گویند که چند دقیقه دیگر مهمانتان می‌رسد! با خودم گفتم الان بی‌خیال می‌شوند و می‌روند، شروع می‌کنند با هم صحبت کردن. کمی مضطربند و مرتب به ساعت‌هایشان نگاه می‌کنند. بالاخره یکی‌شان بابا را می‌کِشد کنار و درگوشی با او حرف می‌زند. چشمان بابا از تعجب، بازتر می‌شود و بعد با بهت و حیرت به من و مامان می‌گوید: سریع لباستان را عوض کنید، بعد هم باید خانه را مرتب کنیم.
-می‌دانی کی دارد می‌آید اینجا؟ حاج آقا خامنه‌ای دارند می‌آیند.
-کی؟ آقای خامنه‌ای؟ همین که رهبر هستند؟
سریع بلند می‌شوم. یک پیراهن سفید دارم، شبیه آنهایی که بچه‌های هیئت سر کوچه می‌پوشند، همان را تنم می‌کنم، شانه‌ای به سرم می‌کشم و می‌آیم در اتاق پذیرایی. نه هنوز باورم نمی‌شود.
حاج آقا و بابا روی مبل‌های زیر عکس آلفرد می‌نشینند و من و مامان هم هستیم. ما که نمی‌دانیم چه باید بگوییم. آقای خامنه‌ای خودشان شروع می‌کنند به احوالپرسی از ما، یک به یک. حالتشان بر خلاف تصور من، خیلی صمیمی و راحت است و نه خشک و رسمی.
-خداوند ان شاء الله که شهید شما را مشمول رحمت و مغفرت خودش قرار بدهد. ان شاء الله خداوند به شماها صبر بدهد و اجر بدهد. خب، این فرزند شما کی شهید شد؟ عکسشان این است؟
بابا جواب سؤال‌های حاج آقا را می‌دهد.
-بله، سال 69 شهید شد.
-شصت و نه؟ یعنی بعد از پایان جنگ؟!
-بله-
کجا شهید شدند؟
-گیلان غرب.
- آهان، گیلان غرب. عجب! سرباز بوده؟
-بله سرباز بود.
-چند سالش بود؟
-بیست سال. تازه دیپلم گرفته بود، دانشگاه هم قبول شد، می‌خواست برود دانشگاه، گفت اول بروم سربازی‌ام را تمام کنم، بعد برمی‌گردم دانشگاه را ادامه می‌دهم...
- ان شاءالله که شما مأجورید. البته این مصیبت‌ها محنت دارد، ناراحتی دارد، رنج و درد دارد، اما در مقابلش خدای متعال هم، به کسانی که این رنج‌ها را تحمل می‌کنند و صبر می‌کنند و شکر می‌کنند، اجر می‌دهد. این بُر و برگرد ندارد. تعالیم اسلامی ما این طور نشان می‌دهد و همه ادیان الهی همین طورند. در این مسائل ادیان الهی با هم اختلافی ندارند. یعنی خدای متعال چون عادل و رئوف و رحیم است، لذا هر کسی که رنجی در دنیا می‌کشد، در مقابلش در آخرت یک چیزی به او خواند داد. سر کسی کلاه نمی‌رود.
....مادر شهید می‌گوید؛ آقای خامنه‌ای! ببخشید. پسرم که شهید شد، بیماری اعصاب گرفتم. یک شب خواب دیدم یک پیرمرد آمد در خوابم، مثل شما ریش سفید داشت، کلاه سبز. سه دفعه زد به شانه من. گفت؛ مادر! شما این قدر دکتر نروید، از زیر عَلَم رد بشوید خوب می‌شوید، به همسایه‌هایمان گفتم چه کار کنم؟ همچین خوابی دیدم. گفتند عیبی ندارد، دسته که می‌آید و رسیدیم به خانه‌تان. می‌زنیم به پنجره. بیا و از زیر عَلَم رد شو. از آن شب دیگر قرص نخوردم. دیازپام می‌خوردم. صبح بلند شدم، بدنم سبک شده بود، هنوز که هنوز است آقامان نمی‌داند جریانش چه بود! به من می‌گفت؛ باید در بیمارستان بستری‌ات کنم. اعصابم خراب بود، کسی می‌خندید، بدم می‌آمد و ... .
-خب الحمدلله. همین است دیگر، همین است. دل‌های پاک و صاف همین طور است. وقتی دل صاف است، اولیای الهی نگاه می‌کنند، کمک می‌کنند، توجه می‌کنند، توجه آنها هم توجه خداست. به ویژه ارامنه ما – در همین تهران و بعضی شهرستان‌های دیگر که ارامنه هستند- با مقدسات دینی شیعه خیلی نزدیکند. به امام حسین(ع) علاقه دارند، به امیرالمؤمنین(ع) علاقه دارند.
حاج آقا راست می‌گویند، من خودم عاشق هیئتم، محرم هر شب می‌روم. تازه جمکران هم رفته‌ام. وقتی این را به ایشان می‌گویم، اصلاً تا اسم جمکران را می‌شنوند، یک لبخند زیبا می‌زنند و می‌گویند: جمکران؛ به به.
می‌گویم که من نامه نوشته‌ام و در چاه انداخته‌ام.
-«حالا آن نامه را نمی‌خواهد آنجا بیندازید. شما جمکران اگر رفتی، برو آنجا، یک آقایی وجود دارد که بدان این آقا می‌شنود حرفت را. مخاطبش قرار بده. خودت بدان داری با یکی حرف می‌زنی. با او حرف بزن، بدان که خدای متعال جواب می‌دهد. تردید در این نداشته باش. درست می‌شود. نامه داخل چاه و اینها لزومی ندارد، نه یک سند درستی دارد، نه لازم است حالا به فرض، سند هم داشته باشد، چیز لازمی نیست. آنهایی که قدرت کار را دارند، می‌توانند تصرف بکنند، آنها محتاج به نامه نیستند، وقتی خواستی حرف بزنی، دلت به حرکت درمی‌آید، به حرف می‌آید. برو با دلت حرف بزن.
من یک وقتی یک شعری گفته بودم درباره امام زمان(ع). رفتم جمکران و تضرع و توجه و نماز و همین اعمال که هست. دیدم آرام نمی‌گیرم، راحت نمی‌شوم. بلند شدم و ایستادم. دفترم هم در جیبم بود، دفتر شعر. درآوردم، گفتم آقا جان این شعر را برای شما گفته‌ام، می‌خوانم برایتان. شروع کردم شعر را خواندن، آهسته البته هیچ کس هم متوجه نبود. یک غزلی بود از اول تا آخر غزل را خطاب به حضرت خواندم. گمان می‌کنم تأثیری که آن غزل در حال من کرد، آن نماز مخصوص و آن چیزها تأثیری نکرد. آدم با دلش که حرف بزند این طوری است.
حرف بزنید، بخواهید، مقدسین هستند، اینها. بندگان شایسته خدا هستند. اینها اولیائند. می‌توانند تصرف کنند و می‌توانند کمک کنند. البته این، بر حسب فکر اسلامی ما، مانع از تحرک دنیایی نمی‌شود. یعنی نباید بگویم که حالا که من با او حرف زدم، پس دیگر تمام است، نه! گاهی اوقات می‌شود که انسان مریض است، توسل پیدا می‌کند، بعد به دلش می‌افتد که برود پیش فلان دکتر. دکتر وسیله است. نمی‌شود بگویم حالا که من توسل کرده‌آم، پس دیگر دکتر نمی‌روم. نه! چنین چیزی نداریم ما. آدم باید دکتر برود، دنبال کار باید برود، تلاش مادی‌اش را بکند، اما روح کار اینها نیست، اینها فیزیک کار است. روح کار، همان توجه و توسل به خدای متعال و اولیای الهی است که ان شاء الله هم اثر خواهد کرد....».
در بین صبحت‌ها، دوباره فکری من را اذیت می‌کند. می‌دانستم که اگر بعداً داستان امشب را برای کسب تعریف کنم، باورش نمی‌شود. می‌خواهم از آقای خامنه‌ای یک امضاء بگیرم! بین گفتن و نگفتن مانده‌ام.
-می‌شود یک خواهشی بکنم؟
-بله آقا جان.
-می‌شود یک امضاء به من بدهید؟
-امضاء؟ روی چه؟ من روی کاغذ امضاء نمی‌کنم. کتاب داری، بیاور امضا کنم. انجیل داری، بیاور امضاء کنم.
می‌روم انجیل را می‌آورم. حاج آقا قبل از امضا، کتاب مقدس را ورق می‌زنند و می‌پرسند که این خط ارمنی است؟ می‌گویم بله، قابل شما را ندارد، تقدیمتان می‌کنم.
-نه من کتاب مقدس به زبان فارسی دارم. هم انجیل به‌تنهایی دارم، هم عهدین؛ تورات و انجیل با همدیگر را دارم و بیش از یکی هم دارم. قاموس کتاب مقدس هم دارم. این را هم استفاده نمی‌کنم.
-می‌توانید زبان عبری را هم یاد بگیرید. آسان است. من بهتان یاد می‌دهم. - وقتش را ندارم. اگر وقتش را داشتم، همین کار را می‌کردم. می‌گفتم بیایی، هفته‌ای یک بار آنجا ارمنی را به من یاد بدهی.
حاج آقا یک جمله اول انجیل می‌نویسند و امضاء می‌کنند. انجیل را می‌دهند به من. حالا هر کس باور نکنند که آقای خامنه‌ای خانه ما آمده‌اند، این دست‌خط و امضاء را نشانشان می‌دهم.
گفتنی است، روبرت گبری، برادر شهید آلفرد گبری که روایت این دیدار از زبان وی است در اثر بیماری در پاییز سال 1393 از دنیا می‌رود. خداوند او را مشمول رحمت خود گرداند.
captcha