به گزارش
خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، کتاب «مسیح در شب قدر» روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای ارمنی و آشوری از سال 1363 تا 1389 است، این اثر از سوی انتشارات صهبا روانه بازار نشر شده است. در این کتاب روایتهای جذابی از این دیدارها بیان شده که سطر به سطر آن خواننده را جذب میکند.
در این نوشتار بخشی از کتاب یادشده که مربوط به دیدار با خانواده شهید «ژان ژرژ ژان داوید» است، از نظر میگذرد؛ راوی درباره این دیدار میگوید، مادر شهید چند مرتبه تقاضای ما را برای مصاحبه رد میکند. بالاخره با اصرار و وساطت ما را به مهمانی میپذیرد. در همان اوایل صحبت، دلیل انکار و مخالفت مادر برای مصاحبه را متوجه میشویم، یعد از بیست و شش سال هنوز هم تحمل یادآوری آن داغ برایش سخت است و آزاردهنده. مادر داستان را که سطر سطر آن به اشک مادر شهید متبرک شده، این گونه تعریف میکند.
دو سه سال دیر سرباز شد، اول من بیمار شدم و عمل جراحی داشتم، به خاطر من ماند. بعد هم پدرش بیماری قند گرفت و چشمانش را از دست داد. ژانو شده بود چشم پدرش. من معلم بودم، وقتی مدرسه میرفتم خیالم راحت بود که ژانو مراقب پدرش هست. غیر از اینها، من کلاً با سربازی رفتنش مخالف بودم، نمیتوانستم تحمل کنم، اما بالاخره رفت. شرایط سختی بود، میگفت دیگر نمیتوانم در خانه بمانم، میروم سربازی اگر خدا خواست، برمیگردم. اگر هم اتفاقی افتاد قسمت بوده!
بیشتر از یک سال از سربازی ژانو میگذشت که حال شوهرم بد شد و مجبور شدیم به بیمارستان ببریمش. ژانو جبهه بود. من و پسر کوچکترم ژاک بود. شب را در بیمارستان ماندیم، صبح خیلی زود که داشتیم برمیگشتیم خانه، دو نفر سرباز را دیدم که یکیشان ژان بود، از دیدنش خیلی خوشحال بودم.
وقتی فهمید حال پدرش خوب نیست، سریع حاضر شد که برود بیمارستان. با هم رفتیم. طفلک خیلی ناراحت شد، پس از مدت کوتاهی پدرش فوت کرد و قسمت بود که ژانو هم پدرش را قبل از وفاتش ببیند. 40 روز مرخصیاش به خاطر زخمی بودن، در مراسمهای تشییه و ختم و چهلم پدرش گذشت. ار طرف ارتش یک برگه به ژان دادند و گفتند این را ببر به یگانتان در جبهه. آنجا لباس و وسایلت را تحویل بده و برگرد. باقیمانده خدمتت را میتوانی تهران بگذرانی، رفت، اما... گریه امانش نمیدهد. میگوید برای همین است که دوست ندارد در مورد شهیدش صحبت کند.
برای اینکه حال و هوا عوض شود از شبی میپرسیم که حضرت آقا به منزلشان آمدند. مادر شهید میگوید؛ ببخشید اگر بیتعارف صحبت میکنم. من آن روزها مثل دیوانه شده بودم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم، به ویژه اگر میخواستند در مورد ژان صحبت کنند، آن روز مادر خدا بیامرزم هم زنده بود و آمده بود خانه ما. قبل از ظهر، دو نفر آقا با تیپ بسیجی آمدند دم در. خواهرزادهام رفت در را باز کرد و از آنجا با آیفون به من گفت: خاله این آقایان میگویند شب خانه باشد یکی از مسئولین میخواهند بیایند دیدنتان. گفتم بگو؛ نمیخواهد بیایند. اما آنها اصرار کردند که چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد.
شب دوباره زنگ زدند. خودشان بودند. این بار آمدند داخل. عصبانی بودم، گفتم نمیخواهم کسی بیابد. گفتند از مقامات هستند. گفتم حتی اگر بالاترین مقام مملکت باشد، بگویید اول پسر من را برایم بیاورد بعد بیاید! بندگان خدا مانده بودند چه بگویند.
به هر شکلی بود بالاخره مادرم مرا راضی کرد که قبول کنم. با اینکه عصبانی بودم، اما باورم نمیشد که آقای خامنهای بیایند خانهمان! هنوز سالگرد شهادت ژان هم نشده بود. آقای خامنهای هم آن وقت رئیس جمهور بودند. اول آمدنشان، من هنوز در همان حال و هوا بودم، اما خدایی، این قدر این مرد روحانی بود و این قدر فضای خانه غمزده ما را عوض کرد که من از این رو به آن رو شدم؛ با صحبتهایشان با دلداریهایشان با رفتارشان حال من را دگرگون کردند. اصلاً یک آرامش عجیبی پیدا کردم. یک شعر خیلی زیبا برایمان خواندند که من و مادرم کلی گریه کردیم. خیلی شب خوبی بود برای ما.
حضرت آقا بعد از سلام و احوالپرسی با مادر و مادربزرگ شهید، وقتی حالت مادر را میبینند و متوجه میشوند که زمان زیادی از شهادت این جوان نگذشته، سعی میکنند به آنها تسلا دهند و دلشان را آرام و امیدوار کنند.
«خداوند ان شاء الله به شماها صبر بدهد. خدا ان شاء الله عوض خیرتان بدهد و این مصیبت را با شادیهای بسیار، در طول زندگیتان هم در خودتان، هم در خانوادهتان، ان شاء الله جبران کند. حوادث تلخ زندگی اجتنابناپذیر است خانم، پیش میآید. مردن و رفتن و بیماری و ناراحتی هست؛ منتها این طور حوادث، اگر مصیبت است و تلخی دارد، اما از طرفی هم افتخار آفرین است. خانواده شهید احساس میکند که برای استقلالش، برای میهنش، برای کشورش، برای مردمش کاری کرده، خدمتی کرده و همیشه در همه جای دنیا و همه کشورها و همه جنگها، خانوادههایی هستند که در جنگ کشته دادند، در کنار داغ و درد و ناراحتی که دارند، احساس افتخار میکنند، همه جور مردم هست؛ این عزیزترین و سربلندترین مردنهاست. اجر الهی هم ان شاء الله همراهش هست.
شما آن جنبههای مثبت قضیه را به خودتان تلقین کنید تا کمتر ناراحت شوید. چون هر جه جنبههای منفی مسئله را به یاد خودتان بیاورید، بیشتر ناراحت میشوید. حادثه را بایستی پذیرا شد. برخورد کنید با حادثه؛ با شجاعت، با قدرت. الحمدلله شما شجاع هستید. من با خانوادههای شهدای آشوری چند بار نشست و برخاست کردهام، از نزدیک دیدهام؛ همه با روحیه، همه شاد و با استقامت هستند. شما هم الحمدلله از همین روحیه برخوردار هستید و بیشتر هم برخوردارید. جنگ یک دفاع بزرگ است، تلخیهای زیادی دارد، من خانوادههایی را دیدهام که چند شهید داشتند.
همین هفته گذشته، شب جمعه مثل امشبی بود، من خانه یک شهیدی رفتم که چهار پسرشان و شوهر آن خانم شهید شده بودند. پنج تا عکس زده بودند آنجا به دیوار، چهار تا جوان مثل چهار دسته گل. انسان واقعاً منقلب میشد. پدر هم بعد از بچهها شهید شده بود. پرسیدم کی شهید شدند. تاریخ شهادت را که برای من گفتند، من دیدم که از شهادت اولی تا آخری، یک سال فاصله نشده، یعنی واقعاً چیز عجیبی است.