به گزارش ایکنا به نقل از روابط عمومی این برنامه، پانتهآ مجیدی در ابتدا گفت: ما سال ۸۴ در اینترنت در یاهو چت با هم آشنا شدیم. البته خانوادهها در جریان بودند و او به من ذکرهایی را برای نزدیک شدن به خدا یاد میداد. رابطهمان تلفنی ادامه داشت تا جایی که او گفت شما دیگر به خدا نزدیک شده ای و باقی راه را میتوانی خودت بروی.
وی افزود: قبل از خداحافظی تلفنی به من گفت اگر میشود شما از زندگی من نرو و احساس میکنم که نیمه گمشده من هستی. خانوادههایمان هم که در جریان هستند یک مدت رفت و آمد کنیم. دو سالی گذشت تا سال ۸۶ عقد و ۸۸ ازدواج کردیم. گرچه اوایل مشکلات مالی بود اما زندگی خوبی داشتیم.
همسر شادمانی ادامه داد: ما سر چیزهای اصلی توافق کامل داشتیم اما ممکن بود سر دلستر سیب و هلو تفاهم نداشته باشیم و دعوایمان بشود. اما اصل و اساس زندگیمان درست بود و مشکل حادی نداشتیم.
مجیدی یادآور شد: در دوران آشنایی مان در سال ۸۴ مهدی برای اولین بار سرکار رفت و از یک روزنامه ماهی ۱۰۰ هزار تومان درآمد کسب میکرد که پول زیادی نبود اما وقتی دیدم چقدر او درست است برایم مهم نبود. من و خانوادهام شیفته رفتار او بودیم و در تمام طول زندگی مان یک کلمه دروغ از او نشنیدم.
همسر شادمانی تأکید کرد: خانواده همسرم با این شیوه آشنایی مخالفت داشتند و شیوه سنتی را میپسندیدند. اما انتخاب ما انتخاب درست و اساسی بود و آقای شادمانی هم روی انتخابش ماند.
مجیدی درباره مشکلات زندگی اظهار کرد: زمانی که ما عقد کردیم او جای دیگری هم کار میکرد و حقوقش بیشتر شده بود. با وام مسکن و قرض و کمک خانوادهام یک خانه در کرج خریدیم و آن را اجاره دادیم. من به همسرم پیشنهاد دادم عروسی آنچنانی نگیریم و من هم جهیزیه آنچنانی نیاورم و با کمک خانوادهها خانه کرج را فروختیم و قرض گرفتیم و در تهران خانه خریدیم.
آب گرم و شوفاژ نداشتیم اما خوشحال بودیم
وی افزود: ما زمانی که به خانهمان رفتیم پکیج و آب گرم نداشتیم و ماههای اول زندگی بیشتر خانه مادرم بودم اما در خانه خودمان با قابلمه، آب گرم میکردم و اینطور آقای شادمانی حمام میکرد. ما این روزها را گذراندیم. زمستان هم کرسی گذاشته بودیم چون شوفاژ نداشتیم اما خیلی خوشحال بودیم. اما اساس زندگیمان درست بود.
مجیدی ادامه داد: ما فقط اول زندگی خط قرمزهایمان را مشخص کرده بودیم و آقای شادمانی میگفت غیرت من خط قرمز من است هرجا بحث غیرت من پیش آمد تو کوتاه بیا. من هم استقبال کردم. اما سر مباحث کوچکی مثل دلستر او کوتاه میآمد.
همسر شادمانی یادآور شد: او خیلی کارش را دوست داشت و من هم حمایتش میکردم. با اینکه خبرنگاری شغل پراسترسی است اما علاقه داشتن به کار خیلی مهم است.
ماجرای یک تصادف سنگین
وی با بیان اینکه آوا خانم دختر بزرگم ۸ و نیم ساله است و آقا آراد پسرم ۳ سال و نیم دارد، درباره حادثه تلخی که برایشان پیش آمده بود گفت: آوا سه سالش تمام شده بود. ما عید ۹۳ به همراه دو خانواده به سفر رفتیم و در راه برگشت از مشهد، من در ماشین پدر آقا مهدی بودم که ماشین چپ کرد. آنقدر خاک بلند شده بود که مهدی فکر میکرد ما در خاکی رفتهایم.
مجیدی تأکید کرد: او خیلی احترام پدرش را داشت و با هدف اینکه به پدرش بگوید بگذار من رانندگی کنم از ماشین پیاده میشود و میفهمد ماشین چپ کرده و وقتی مرا غرق در خون میبیند روی دو زانویش می افتد و حالش خیلی بد میشود. بعد از آن من یک هفته در بیمارستان بستری بودم.
وی افزود: او همیشه میگفت سه سالی را که من بیمار بودم حاضرم دوباره تجربه کنم، اما آن لحظه پشت اتاق عمل را تجربه نکنم. خداراشکر هیچ اتفاقی برای آوا نیفتاد ولی مهره گردن من شکست، آرنجم، بینایی ام دچار مشکل شد و گوشم را هم از دست دادم و نقص عضو شدم. بیشترین آسیب را من دیدم چون هم بچه بغلم بود هم صندلی عقب خواب بودم و کمربند نداشتم.
نخستین نشانههای یک سرطان خاموش
مجیدی یادآور شد: مهر ماه ۹۳ که شد دیدیم پای مهدی ورم کرده و گفتند لخته خون دارد. آن موقع تمام آزمایشهای سرطان را گرفتند اما هیچ چیز مشخص نشد و تا سال ۹۶ سرطان خاموشی در بدن او وجود داشت. پایش همیشه ورم داشت و وارفارین میخورد تا لخته خون او رفع شود. حتی یک بار آمبولی ریه گرفت و خدا خواست که برگشت.
همسر شادمانی ادامه داد: اسفند ۹۵ کسی که سونو کرد گفت من بافت فعال میبینم اما دکتر گفت چیزی نیست و ما هم به این دکتر اعتماد کردیم. اردیبهشت ۹۶ مهدی کمردرد گرفت و آنجا جراح مغز و اعصاب گفت این متاستاز است و دیسک نیست. آراد بغل من بود و خشکم زده بود. گفتند باید کمر عمل شود چون دارد به نخاع آسیب میزند. آن موقع مشخص شد به ریه و کبد هم زده است.
وی افزود: او به یک نوع نادر سرطان مبتلا شد که فقط بدشانسها به آن گرفتار میشوند. برادر بزرگ من پزشک است و پیگیر کارها بود و دکتر دیگری به او گفته بود مهدی ۳ ماه تا ۶ ماه بیشتر نمیماند. ولی برادرم این را به ما نگفت و هر بار جواب سونو را با فتوشاپ دستکاری میکرد و ما فکر میکردیم بیماری دارد عقبنشینی میکند نه اینکه پیشرفت میکند.
همسر زنده یاد شادمانی گفت: دکتر گفت بهتر است پای مهدی قطع شود تا او به جای یک سال، ۴ سال زنده بماند. گرفتن این تصمیم برای مهدی خیلی سخت بود و برادرم که دید او راضی نمیشود حقیقت را به او گفت. اما مهدی باز هم راضی نشد و گفت این یک امتحان خدا است و شاید بخواهد مرا شفا بدهد.
مجیدی تأکید کرد: من فقط میگفتم اینها مهم نیست و ما از این مرحله رد میشدیم. مهدی خیلی به خدا اعتماد داشت و میگفت حالا که هستم و یک جمله هم در توئیتر نوشته بود که خداراشکر سرطان دارم. سرطان دارم ولی مستاجر نیستم که نیاز مالی داشته باشم و نتوانم دارویم را تهیه کنم. وقتی او قطع نخاع شد گفت خداراشکر که همان اولش قطع نخاع نشدم. یا خداراشکر خانواده دارم و خیلی بدتر از من وجود دارد که سرطان دارند اما خانوادهای ندارند که از او حمایت کند.
وی افزود: اینها باعث میشد او طعم شیرین زندگی را بچشد. او میگفت اگر پیمانه عمر من پر شد من میروم. اینجا که جای رفتن نیست و باید رفت.
مجیدی تأکید کرد: من به بچهها نگفته بودم شرایط پدر چقدر حاد است. پسر کوچکم هنوز فکر میکند پدرش بیمارستان است و درکی از مرگ ندارد.
وقتی دختر کوچک برای شفای پدر استخاره میگیرد
آوا شادمانی نیز در این باره گفت: فکر میکردم پدرم مریضی معمولی مثل سرماخوردگی گرفته است. او سرپا بود اما وقتی روی تخت خوابید و یکی دو سال مانده به فوت بابا فهمیدم او سرطان دارد. من هم مثل بابایم استخاره میگرفتم و هر بار برای او استخاره خوب میآمد و خیلی خوشحال بودم که او روزی شفایش را میگیرم. من قرآن را باز میکردم و بابا معنایش را به من میگفت و همیشه هم خوب میآمد.
مجیدی در ادامه گفت: مهدی همیشه در تصمیم گیریهای سخت استشاره میگرفت.
وی درباره سفید شدن مو و محاسن همسرش گفت: او دارو شیمی درمانی میخورد که مو به جای اینکه بریزد سفید میشد. تا اینکه این دارو جواب نداد و داروی دیگری خورد که موهایش هم ریخت. او چیزهای خوب زندگی را میدید. میگفت من حالا قطع نخاع شدهام اما ۳۵ سال است راه رفتهام در حالی که برخی از بچگی نمیتوانستند راه بروند. من به او میگفتم این چیزها اصلاً مهم نیست تو فقط بمان و این مرحله میگذرد.
همسر شادمانی تأکید کرد: حال من از درون دگرگون بود ولی میگفتم اگر من روحیه ام را ببازم با توجه به وابستگی روحی که بهم داشتیم او کم میآورد. من روز قبل از رفتن او که تنگی نفس داشت از نزدیک به او گفتم چیزی نیست نترس این را هم رد میکنی طاقت بیاور اما فردایش دیگر واقعا رد نشد. من میگفتم اگر زودتر از اتفاق نیفتاده عزاداری کنم لحظهها را از دست میدهم. ولی من ثانیهای را از دست ندادم و از لحظه لحظه بودن او حتی وقتی روی تخت بود و تواناییاش را از دست داده بود لذت بردم و ما واقعاً خوشبخت بودیم. به او میگفتم تو فقط بمان. برایت ویلچر کنترلی میگیریم و راحت زندگیات را میکنی و سرکار هم میروی. او خودش هم امیدوار بود و من هم سعی میکردم کمکش کنم.
قطعا خدا ظرفیت این را دیده که این روزی را به من داده است
مجیدی درباره اینکه آیا هیچوقت به ترک همسرش فکر نکرده، گفت: او قطع نخاع شده بود و چند روز بود که به خانه آورده بودیمش که به من گفت پانتهآ مرا در آسایشگاه بگذار. یعنی آن لحظه انگار روی سرم آب جوش ریختند. گفتم چرا این حرف را میزنی مگر تو ناراحتی از من دیدی؟ مگر من گلایهای کردم؟ بگذار من فقط به تو خدمت کنم. من دارم کنار تو رشد کنم. اصلا حس نکنی منتی روی سر تو است یا کوچکترین زحمتی برای من داری. این روزی است که خدا به من داده و دارم به خاطر خودم این کارها را می کنم. اینها همه کار خدا است که این توانایی را به من داد که بتوانم بمانم. خدا ظرفیت این را به من داد.
وی درباره تجربه زندگی با یک بیمار سرطانی توضیح داد: زندگی با کسی که بیمار است مشکلات خودش را دارد. وقتی شیمی درمانی میکنند به بوی غذا به سروصدا حساس میشوند. من بچهها را در اتاق نگه میداشتم. البته من کمک داشتم و پدر و مادرم کلا زندگیشان را رها کرده بودند و با ما زندگی میکردند. مهدی یک وقتهایی کاملاً بیهوش میشد و من با دو بچه کوچک نمیتوانستم تنها باشم. تمام کارهای پزشکی مهدی هم با برادر بزرگترم بود. برادر کوچکترم هم دندانپزشک است و شیفتهای کاریاش را رها میکرد تا ما را کمک کند.
همسر مهدی شادمانی در پایان گفت: خدا خیلی عادل است و وقتی مسئلهای را برای کسی پیش میآورد خارج از ظرفیت او نیست و آدمها با توجه به ظرفیتشان امتحان میشوند. ممکن است برای من با بیماری همسرم باشد برای دیگری با مشکل مالی. قطعاً خدا ظرفیت این را دیده که این روزی را به من داده است.