علاقه دارم قبل از هرگونه سخن به شما دختران جوان توصیه میکنم هیچگاه از حرکت در مسیر راستی، صداقت، اهلبیت(ع) و قرآن غافل نباشید. آرزوی من برای شما دختران سرزمینم پاکدامنی، پیشه کردن حیا و حرکت در مسیر حضرت فاطمه(س) است. اگر از این مسیر خارج شوید، قطعاً بازنده خواهید بود و دعا میکنم خدا هیچگاه شما را به حال خود رها نکند. خداوند در آیه 124 سوره «طه» فرموده است: «وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَىٰ، و هر کس از یاد من اعراض کند همانا (در دنیا) معیشتش تنگ شود و روز قیامتش نابینا محشور کنیم».
محمد داودآبادی هستم سال 38 در روستای داودآباد از توابع شهرستان اراک که امروز به شهر تبدیل شده است متولد شدهام.
پدرم علاقه و اعتمادی به مدارس شاهنشاهی نداشت و مرا تا سن 10 سالگی به مکتبخانه فرستاد. پیشینه مکتبخانهها قرآنی بود و علاوه بر آموزش الفبا، قرآن و مفاهیم دینی نیز تدریس میشد. 10 ساله بودم که با درگذشت ایشان عهدهدار امورات خانه شدم و باید سه خواهر، یک برادر و مادرم را مدیریت میکردم. 17 فروردین سال 54، 15 ساله بودم که برای کسب درآمد و امرار معاش راه تهران را در پیش گرفته و در مکانیکی مشغول به کار شدم چندسالی در این حرفه بودم تا اینکه مکانیکی را در جاده قدیم شهر قم راهاندازی کردم، اما پس از وقوع جنگ این راه بسته شد و مجبور شدم بار دیگر به تهران عزیمت کنم و شاگرد فرشفروشی شوم. 17 فروردین سال 61 از صاحب فرشفروشی خداحافظی کرده و فردای آن روز برای اعزام به جبهه ثبتنام کردم. شوق رفتن به جبهه در وجودم شعلهور بود و دو روزی یکبار سری به محل ثبتنام میزدم تا از زمان اعزام مطلع شوم.
مادرم، بانویی انقلابی بود و نه تنها مخالفت نکرد، بلکه از شنیدن خبر ثبتنام و تصمیم من برای اعزام به جبهه خوشحال شد. سوم خرداد سال 61 همزمان با آزادی خرمشهر ما به جبهه اعزام شدیم، زمان اعلام فتح خرمشهر ما به شهر قم رسیده بودیم، از یک طرف برای آزادی خرمشهر خوشحال بودم و از طرفی ناراحت، چون گمان میکردیم جنگ تمام شده و ما اعزام نمیکنند. در پادگان امام حسن(ع) دو شب ما را نگه داشتند و 5 خرداد بود که لباس رزم داده و به اسلامآباد غرب اعزام شدیم.
هیچگاه در زندگی شوقی بالاتر از رفتن به جبهه را تجربه نکردهام. در آن زمان با شور و شناخت جبهه را انتخاب کرده بودم و هیچگاه از تصمیمی که گرفتهام ناراضی نبوده و نیستم و اگر بار دیگر به ان دوران باز گردم بازهم همان قدر برای رفتن به جبهه اشتیاق دارم. از زمان شروع جنگ انتظار رفتن به جبهه را داشتم، اما زمینه فراهم نمیشد تا اینکه در خرداد سال 61 این انتظار پایان یافت. پس از استقرار در اسلامآباد مسلح شده و به سنندج و سپس به مریوان اعزام شدیم. در مریوان تعدادی نیروی داوطلب برای مأموریتهای برونمرزی خواستند که بنده داوطلب این امر شدم.
جلسات توجیهی و تشریح حال و هوای این نوع مأموریتها برای نیروهای داوطلب برگزار شد تا اگر افرادی علاقه ندارند از اعزام صرفنظر کنند. من که بسیار علاقه به انجام مأموریتهای برونمرزی داشتم از اعزام منصرف نشده و همچنان بر تصمیمی که گرفته بودم استوار ماندم. حال و روز آن روزها بسیار غریب بود و دوران خوش و لذتبخشی را در کنار سایر رزمندگان سپری کردیم.
وقتی به محل استقرارمان در عراق رسیدیم متوجه شدم که باید غذا و نان خودمان تهیه کنیم در واقع آشپزی هم با خودمان بود و تمام لوازم آشپزی و نان را از کشور عراق تهیه میکردیم. البته دوستانی بودند که این لوازم را از روستاهای عراق تهیه و به ما میرساندند.
یادم هست عدهای که قبل ما به آن منطقه اعزام شده بودند از دوستان شمالی بودند و برنجها را به حالت خمیر درست میکردند که ما دوست نداشتیم، در این فکر بودم چگونه این مطلب را بازگو کنم که هم غذا درست کردن را به ما بسپارند و هم ناراحت نشوند، از آنان پرسیدم شما چند روز است که اینجا هستید، گفتند 40 روز، گفتم شما خسته شدهاید کمی استراحت کنید و ما چند روز غذا درست میکنیم، آشپزی من خوب بود، برنج را آبکش کرده و با تهدیگ نان برنج را دم گذاشتم و همه خیلی خوششان آمد و تا زمانیکه آنجا بودیم من غذا درست میکردم و همه راضی بودند.
هیچگاه حس خستگی و پشیمانی را تجربه نکردم و هر روز جبهه برایم روزی نو و شیرین با خاطراتی به یادمانی بود. رفتن جبهه بهترین دوران زندگی من بود. من جزو گروه اطلاعات عملیات بودم و برای شناسایی به محل اعزام میشدم. گاه تنها برای ضربه زدن کوچک میرفتیم و برمیگشتیم. ساعت شناسایی از ساعت 17 عصر تا 8 صبح بود. شب 24 رمضان مصادف 24 تیر عملیات رمضان در منطقه غرب کشور انجام شد. برای کارشناسان نظامی قابل قبول نیست که فردی ساعت 17 عصر برای عملیات برود و دشمن با تجهیزات کامل نیز او را ببیند و عملیات رمضان برای منحرف کردن ذهن دشمن نیز در همان شب انجام شد. یادم نیست نماز مغرب شده بود یا نه که نماز را خواندیم وعملیات آغاز شد. دشمن نیز کاملاً مطلع بود و با خمپاره اطراف ما را میزدند، خال نمیدانم قصد زدن ما را نداشتند یا گِرای آنان اشتباه بود.
به محض تاریک شدن هوا، منوّرهای دشمن هوا را روشن کرده بود و با وجود اینکه ما را تحت فشار گذارده بودند، اما به آنان حمله کردیم و ترسی نداشتیم. عملیات تمام و دستور عقبنشینی صادر شد، من مراقب بچهها بودم که در حین عقبنشینی رزمندهای جا نماند در همین حین متوجه پرتاب شیای از سوی عراقیها نشدم شاید نارنجک بود که با انفجار آن شیء بیهوش شده و متوجه اطراف نشدم وقتی به هوش آمدم دستی به صورتم کشیدم و متوجه شدم از ناحیه چشم دچار جراحت شدید شدم و جایی را نمیبینم. صبح همان روز عراقیها ما را اسیر کرده و به سنگر خود بردند و مترجمی که به نظر دکتر میرسید چندبار سؤال کرد پاسداری یا بسیجی و من هر بار گفتم سربازم. البته ناگفته نماند ما در مرز لباس کردی به تن میکردیم و همان روز به صورت کاملاً اتفاقی یکی از دوستانم که لباسی شبیه سربازها داشت، گفت لباسهایمان را عوض کنیم و قبول کردم.
پس از تهدید و شکنجه، در مورد شرایط اقتصادی و فعالیت گروهکهای منافق و .. سؤال میکردند و ما هرچه میگفتیم باور نمیکردند. دشمن به گروهکها دلخوش بود و نمیخواست حرفهای ما نشان از ضعف این گروهکها داشت را باور کنند. بعد از سؤال و جواب ما در سلوب انفرادی حبس کرده و سپس به بغداد منتقل کردند، در این شهر مصاحبههایی انجام شد و پس از تشکیل پرونده ما را به موصل انتقال دادند و بعد از 10 ماه اسارت به دلیل جراحت شدید و قانون صلیب سرخ آزاد شدم. نکته جالب ماجرای اسارت من این است که همه گمان بر شهادت من داده بودند و هم در شهر داودآباد و هم مریوان برایم مجلس ختم گرفته بودند.
راستش تاریخ دقیق ازدواج را به خاطر ندارم، اما فکر میکنم مردادماه سال 62 بود که با دخترخالهام ازدواج کردم و صاحب دو فرزند پسر و دختر شدیم و از زندگی که دارم بسیار راضیام و از خداوند برای داشتن چنین زندگی سپاسگزارم.
حفظ قرآن لطف خداست و اوست که دست انسان را میگیرد و نگاه نمیکند فرد گناهکارست یا خیر، پروردگار به همه لطف دارد، مگر اینکه انسانهای کذاب و یا آنانی که از انجام گناه آشکار ابایی ندارند و در قرآن نیز در خصوص شاخصهای هدایتنشدگان آیاتی آورده است. پس از ازدواج تا مدتی قرآن را حفظ نکرده و کوتاهی میکردم. از سال 69 یا 70 بود که علاقمند به حفظ شدم و از جزء آخر شروع به حفظ قرآن کردم. سالهای قبل قرآن را با خط بریل گرفته بودم و قرائت میکردم و همین عامل باعث شد تا قرآن را حفظ کنم. 5 جزء قرآن را بدون نوار آموزشی حفظ کردم، پس از مدتی این حفظ به مشکل برخورد و آیات فراموشم شد. از سال 85 به بعد بار دیگر با کمک همسرم مشغول حفظ شدم و تا 20 جزء آخر را بدون کمک گرفتن از نوارکاست حفظ کردم و در سال 92 حافظ کل قرآن شدم. 10 جزء اول را کمی از تلاوت استاد منشاوی استفاده کردم.
ای کاش قرآن را از کودکی و نوجوانی حفظ کرده بودم. هیچبهانهای برای فاصله گرفتن از حفظ وجود ندارد. ما در برابر امکاناتی که خداوند در عصر حاضر به ما داده است باید پاسخگو باشیم، این امکانات در زمان شاهنشاهی وجود نداشت. برای حفظ باید تصمیم گرفت، بدون تصمیم کاری پیش نمیرود. برازنده مسلمان نیست که حافظ قرآن نباشدو آرزوی من این است که همه مسلمانان این کتاب الهی را حفظ کرده و به آن عمل میکردند.
متأسفانه باید بگویم رسانه پرداختن به آیات نهی را کنار گذاشته است، خداوند در آیه 51 سوره «مائده» فرموده است: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ». مسئولان وظیفه سنگین خدمتگزاری را برعهده دارند و آیات نهی را باید سرلوحه امور خود قرار دهند. رسانه مکلف است، آیات ضدطاغوت را برای مردم بازگو و تفسیر کند.
توصیه من به نوجوانان و جوانان این است که آیات کاربردی قرآن را قرائت و به آن عمل کنند. آیات62 و 63 سوره مبارکه «زمر»: «اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ٍ وَهُوَ عَلَى كُلِّ شَيْ ٍ وَكِيلٌ (63) لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا بِآيَاتِ اللَّهِ أُوْلَئِكَ هُمْ الْخَاسِرُونَ» از جمله آیاتی است که جوانان باید به آن توجه داشته باشند و خداوند را وکیل امورات قرار داده و از واگذاری کار به غیرخدا پرهیز کنند.
انسیهالسادات صدرنور، همسر جانباز محمد داودآبادی و خواهر شهید سید محمد صدرنور هستم. 25 آذر سال 60 برادرم به شهادت رسید و آن زمان من سوم راهنمایی بودم، اما دلم میخواست پسر بودم تا به جبهه رفته و جای برادرم را میگرفتم. با همان سن و سال کم برای کمک به تعاون سپاهیان میرفتم، در همان زمان بود که جرقهای در ذهن من زد که حتی به عنوان دختر بهتر خدمت کنم.
جرقه در کنار جانباز بودن در همان سالها در ذهنم ایجاد شد، آن زمان آقای داودآبادی اسیر بود و ما از مجروحیت ایشان خبری نداشتیم، برای انجام این تصمیم مردد بودم که با پدرم صحبت کردم و ایشان گفتند انجام اینکار مسئولیت سنگینی دارد و نباید از روی احساس تصمیم بگیرم و با توجه به اینکه زندگی کردن با جانبازی که دو دست یا دو پا نداشته باشد سخت است ممکن است پشیمانی به همراه داشته باشد، اما من که از روی احساس تصمیم نگرفته بودم پس از بازگشت حاج آقا با ازدواجم با ایشان مخالفت نکردند.
قطعا زندگی با جانباز سختیهای خود را دارد، اما همه با لطف و عنایت خداوند واهلبیت(ع) گذشت و خوشحالم از اینکه عمرم در کنار سرباز وطن گذشت و احساس رضایت دارم و امیدوارم خداوند نیز راضی باشد.
از جوانان میخواهم در زندگی صبور باشند. مشکلات برای همه هست و باید توکل کرد. نوجوان امروز باید درس توکل کردن به خدا را بیاموزد و این وظیفه والدین است تا این آموزهها را فرزندانشان انتقال دهند. به نوجوانان و جوانان توصیه میکنم که قرآن را حفظ کنند. این کتاب الهی مایه آرامش است و حتی روخوانی آن نیز به انسان حس نشاط و آرامش میدهد. من نتوانستم قرآن را حفظ کنم، اما قرائت روزانه قرآن نیز به من حس آرامش میدهد و باعث میشود که مشکلم زودتر و راحتتر حل شود.
چند روزی است که ملاقات و بازدید از جانبازان در دستور کار مسئولان قرار گرفته است، اما گاه بانوانی که در کنار این رزمندگان شجاع جبهه اسلام هستند به دست فراموشی سپرده میشوند. آنان زندگی را خود برگزیدند و با تمام سختیها و مشکلاتش کنار آمدند، کدامیک از دختران جوانان امروز حاضرند رنج تحمل زندگی با جانباز اعصاب و روان، قطع نخاع و ... را به جان بخرد، اما همسران جانبازان این رنج را تحمل کرده و میکنند تا مبادا ترک بردارد چینی نازک دل جانبازی.
انتهای پیام