بعضی آدمها جاهایی حضور دارند و کارهایی میکنند که هزاران نه، بلکه میلیونها نفر حسرت زندگی آنها را میخورند؛ حسرت فرصتهایشان، حسرت وصال و در کنار محبوب بودنشان را. بعضی آدمها خوشبختترین هستند.
خوشبختی که حتی شنیدن روایت آن هم آرام قلبها و شعف دلدادگان امام حسین(ع) است.
یکی از این آدمهای خوشبخت «علی الجبوری ابوریحانه» خادم اباعبدالله (ع) یا به قول خودش خادم زوار اباعبدالله الحسین(ع) است. 17 سال است دارد عاشقانه در نزدیکترین محلهای ممکن به قبر مطهر امام حسین(ع) خدمت میکند. روایت دلدادگیهای او و تعجبش از عزاداری مردم زنجان و خاطراتش از معجزات اباعبدالله الحسین(ع) را با هم میخوانیم.
ایکنا ـ چه اتفاقی افتاد که خادم شدید؟
17 سال پیش مشرف شدم که خادم زوار اباعبدالله شوم و این هم به برکت خداوند، امام حسین(ع) و دعای مادر خدابیامرزم بود که این برکت بر وجود و زندگی من وارد شد.
ایکنا ـ تا حالا مشهد مشرف شدهاید؟
خدا این برکت را به من داد و عاشق علیبن موسیالرضا (ع) هستم و بعد از سال 2003 تاکنون بیش از 50 تا 60 بار به مشهد رفتهام که این هم از برکات خود امام رضا(ع) است که سالیانه مشرف میشوم.
ایکنا ـ ما مردم ایران وقتی به کربلا مشرف میشویم مردم عراق به محض اینکه متوجه میشوند ایرانی هستیم از ما میخواهند سلامشان را به امام رضا(ع) برسانیم؛ این چه حس و حالی است که نسبت به امام رضا(ع) دارید؟
در ایران کسی که اصلاً کربلا نیامده است، وقتی کسی را میبیند که میخواهد به کربلا برود، به او میگوید وقتی رفتی به کربلا برای من هم دعا کن. حس و حال آن فرد که کربلا نرفته چطور است؟ آن بنده خدا که تا حالا کربلا نرفته دارد از شما درخواست میکند که برایش در کربلا دعا کنید تا آقا او را بطلبد تا بیاید امام حسین را زیارت کند؛ حس و حال مردم عراق هم همینطور است. عاشق امام رضا(ع) هستند و وقتی وارد حرم امام رضا(ع) میشوند میگویند؛ السلام عليک يا غريب الغربا. این حس را آدم کاملاً میفهمد که از مدینه تا مشهد راه خیلی دوری است، ولیکن وقتی وارد صحنش میشوید و میبینید چقدر باصفا است، میگویید نه اینجا شهر امام رضا است و اینجا امام رضا غریب نیست؛ بین مردمش است.
ایکنا ـ چند روز در هفته خادم حرم هستید و آیا تاکنون غیبت داشتهاید؟
تمام طول هفته به جز روز جمعه خادم هستم ولیکن پنج شنبه و شب جمعه وقتی زیارت میکنم و زیارت عاشورا میخوانم و به سمت خانه راهی میشوم از حرم که بیرون میآیم احساس میکنم چیزی داخل حرم امام حسین(ع) جا گذاشتهام. حتی جیبهایم را میگردم تا ببینم چیزی جا گذاشتهام یا نه.
این حس مدام تکرار میشود. اولین سالهای خادمی وقتی دیدم این حس مدام تکرار میشود از همکارانم پرسیدم که آیا شما هم چنین حسی دارید؟ برخی گفتند بله و برخی گفتند خیر؛ آنهایی که گفتند بله از آنها پرسیدم به نظرتان چرا چنین حسی داریم و فکر میکنیم در حرم چیزی را جا گذاشتهایم؟ گفتند: ما قلبمان را در حرم جا میگذاریم و میرویم. این شور درونی است. اگر به شما بگویند که فردا باید بلیت بگیری و از کربلا بروی به سمت کشورت چه احساسی پیدا میکنی؟ ناراحت میشوی و دلت نمیآید از این مکان دل بکنی.
احساس من که خادم امام حسین(ع) هستم، مثل احساس شماست که دیروز به کربلا وارد شدهاید. یعنی یک جوری دل آدم کنده میشود وقتی میخواهد از حرم برود. دل کندن از حرم سخت است.
ایکنا ـ در مراسم تعویض پرچم گنبد شما حضور دارید؛ تعویض پرچم چه حسی دارد؟
لحظهای که پرچم پایین میآید، تعریف کردنش سخت است و باید خودتان آنجا باشید. آن لحظه یاد عاشورا میافتی. محرم و دهه اول برای اهل کربلا معنی بزرگی دارد البته برای مردم دنیا معنی بزرگی دارد اما برای اهل کربلا معنی دیگری است. باید اینجا باشی تا بفهمی که کربلا در محرم چطور است احساس غریبی است که تعریف کردنی نیست. ما در ایران میبینیم که پرچمها را عوض میکنند و پرچم عزا بلند میکنند دلمان میلرزد حال تصور کنید اینجا در کربلا باشید. شرف بزرگی به ما داده میشود که بالای گنبد میرویم و به تعویض پرچم کمک میکنیم.
ایکنا ـ شما به زنجان سفر داشتید؛ عزاداری این شهر را چطور دیدید؟
الحق ارزش دارد که اسم پایتخت شور و شعور حسینی به زنجان داده شود. واقعاً این اسم لایق زنجان است. زنجان کربلای دیگری است که ما با چشم خودمان دیدیم. حسینیه اعظم زنجان از ما دعوت کرد و ما گروهی از حرمهای امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع)، عتبه کاظمین، سامرا و نجف به زنجان رفتیم. مراسم و برنامههایی آنجا برگزار شد که من در زندگیم ندیدهام. یعنی هزارن نفر روزانه میآمدند و در مجلس شرکت میکردند. از روز اول تا شانزدهم که آنجا بودیم روز به روزش گفتنی است. خدام اباعبدالله با اینکه فارسی زبان و ترک زبان نبودند و نمیفهمیدند در مداحیها چه گفته میشود، شبی نبود که بدون گریه بخوابند.
شما از من پرسیدید احساس شما از در کربلا بودن چیست؟ احساس ما از در کربلا بودن خیلی زیباست ولیکن این احساس را نمیتوانی ببینی الا وقتی که از کربلا بیرون بروی. اما چطور؟ ماهی که از آب بیرون بیاید چطور میشود؟ میمیرد. اهل کربلا محرم و صفر از کربلا بیرون باشند انگار ماهی هستند که از آب بیرون افتادهاند. خفه میشوند، میمیرند. ولی ما ماه صفر به زنجان دعوت شدیم و رفتیم. یکی از برنامههایی که در زنجان برگزار شد این بود که ما 10 هزار کارت به مردم بدهیم و قرعه کشی کنیم تا 50 نفر به حساب حرم امام حسین به زیارت کربلا بیایند.
در ابتدا ما میگفتیم 10 هزار کارت زیاد است اما مسئولان حسینیه میگفتند اگر 20 هزار کارت هم داشته باشید کم است. شب که شد 10 هزار کارت تمام شد باز هم مردم بیرون بودند و خواهش میکردند که کارت به آنها بدهیم. قرعهکشی شروع شد مردم همه ساکت بودند، همه جا سکوت محض بود. قرعهکشی شروع شد؛ مردم کارتشان را در دستشان گرفته بودند و طوری به کارت و شماره خودشان نگاه میکردند انگار به آنها گفته شده بود که این کارت تو را به بهشت میبرد.
وجداناً این صحنه را باید با چشم دید تعریف کردنش معنا را نمیرساند. تا بدانیم قدر جایی که هستیم چیست.
اولین روزی که ما رسیدیم زنجان وقتی بارها را خالی میکردیم پسر 16 سالهای از اهل زنجان به ما کمک میکرد. او به ما گفت من چیزی از شما نمیخواهم فقط از شما خواهش میکنم دعا کنید من کربلا بروم. من همانجا رو به خدام کردم و گفتم دعا کنید این پسر کربلا بیاید و خدام هم همانجا دعا کردند. لحظه قرعهکشی اولین شماره، شماره همین پسر بود. این پسر از وسط جمعیت با کلی شوق و ذوق بالا پرید و گفت «منم» و مردم چنان از این پسر استقبال کردند که گویی واقعاً کربلا رفته. وقتی رسید پیش ما پرسیدیم اسمت چیست؟ نفسش بالا نمیآمد و حتی نمیتوانست اسمش را بگوید.
قرعه کشی که تمام شد و اسم 50 نفر مشخص شد، حال مردم طوری بود انگار به آنها گفته شده شما دعوت نشدهاید برگردید؛ با گریه و سوز بقیه مردم حسینیه را ترک کردند.
در زنجان یک زینبیه هم هست که شب پنجم صفر ما آنجا بودیم. آن شب، شب عجیبی بود. این شب مصادف با شهادت حضرت رقیه(س) است. من عاشق سیده رقیه هستم. خدمتی که آنجا شد قابل تعریف نیست. کهنسالی آنجا بود که خمیده بود و با عصا آمده بود و به ما خدمت میکرد. وقتی مردم میخواستند چای یا میوه به ما بدهند این بنده خدا سینی را از مردم میگرفت و به ما تقدیم میکرد. برای ما خیلی عجیب بود که چرا اینچنین به ما خدمت میکند. من به خادمان حرم ائمه(ع) گفتم که قدر جایی که هستید را بدانید. ببینید مردم به خاطر جایی که در آن خدمت میکنیم، چطور به ما خدمت میکنند. مردم حسرت جایی که در آن خدمت میکنیم را میخورند.
در آن زینبیه شاعری زنجانی به نام آقای کلامی هم بود. جمعیت زیادی در زینبیه بود وقتی ما وارد شدیم ایشان گفت به سفیران امام حسین(ع) خوشامد میگوییم؛ در آن لحظه ته دل ما خالی شد. آن جمعیت زیاد همه برگشتند تا ببیند چه کسانی آمدهاند. بعد آقای کلامی ادامه داد: امروز با حضور خدام اباعبدالله برکتی به مجلس ما داده شد. وقتی وارد مجلس شدیم مردم دست به پای ما میکشیدند و به سینه خود میگذاشتند.
من میگویم لایق این مقام نیستیم و خادم زوار امام حسین(ع) هستیم. ما وارد شدیم و در کنار منبر نشستیم. آقای کلامی به ترکی نوحه خواند و صحبت کرد و بعد روبه ما کرد و گفت من میخواهم از خدام امام حسین(ع) سؤالی بپرسم. من چون مترجم گروه بودم و فارسی بلد هستم آماده شدم که سؤال را ترجمه کنیم؛ آقای کلامی گفت: دوست دارم از شما بپرسم در راه که میآمدید کسی که به شما سنگ نزد؟ کسی به عمه شما فحش نداد؟ روی خاک که راه نرفتید؟ وقتی آنها را گفت مجلس به شدت متحول شد و مردم شدید شروع به گریه کردند.
ایکنا ـ در مصیبتهایی که به امام حسین(ع) وارد شده کدام مصیبت بیشتر دل شما را میسوزاند؟
همه مصیبتها ولیکن در شهر غریب در صحرا باشی، بدون هیچ کس و بگویی «هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی؟»؛ تنها بودن از سختترین شرایط است. سخت است انسان بین این همه دشمن تنها باشد بین این همه مردم که همه میخواهند تکهای از او را بگیرند. موضوعات زیادی است اما غربت اباعبدالله از سختترین موضوعات است و دویدن سیده زینب(س) از خیمهگاه تا بالای تل زینبیه؛ حضرت زینالعابدین(ع) میفرمایند وقتی عمه از خیمهگاه بیرون آمد ابروهایش سیاه بود وقتی به تل زینبیه رسید ابروهایش سفید شد. چه مصیبت بزرگی است.
ایکنا ـ عجیبترین خاطرهای که طی سالها خدمت داشتهاید چیست؟
خاطرات خیلی خیلی زیاد است. روزی شیفت من تمام شده بود و داشتم به سمت خانه میرفتم. یکی از دوستان من در بغداد هتلدار است. دیدم سردرگم ایستاده است. گفت این فرد میخواهد به قبرستان برود. من فارسی بلد نیسیم او ایرانی است من پرسیدم آقا کجا میخواهید بروید؟ گفت میخواهم به قبرستان بروم بعد در ماشین من را باز کرد و سوار شد گفت من را به قبرستان ببر. ما رفتیم به سمت قبرستان کربلا. در راه به او گفتم شما ایرانی هستید اینجا چه کار دارید و چرا میخواهید قبرستان بروید؟
گفت پدر من اینجا دفن است. پرسیدم چرا اینجا دفن است؟ گفت پدر من اول رفت حرم حضرت معصومه(س)، بعد حرم امام رضا(ع) را زیارت کرد، همان سال هم به عمره مشرف شده بود و بعد آمد به سمت کربلا و به زیارت نجف، کاظمین، سامرا، سید محمد و کربلا مشرف شد و شب جمعه در کربلا بود. آن شب با دامادمان بود و در بینالحرمین دعای کمیل خواند بعد به دامادمان گفت قلبم درد میکند. او را به درمانگاه حرم بردند و همانجا وقتی دکتر میخواسته از او نوار قلب بگیرد گفته است: صلیالله علیک یا اباعبدالله، بعد شهادتین گفته و فوت کرده است. دامادمان به ما زنگ زد و گفت که خبر بدی دارم پدر شما در داخل حرم فوت کرد. ما هم گفتیم او را در کربلا به خاک بسپار.
میگفت پدر ما وسیله شد که ما مدام برای زیارت قبر امام حسین (ع) و قبر پدرمان به کربلا بیاییم.
خاطره دیگری هم برایتان میگویم. اربعین بود و من برای ترجمه در مراسم بودم. چون انگلیسی، کمی ترکی، کمی اردو و فارسی و عربی بلدم مردم را راهنمایی میکنم.
با بچههای آمبولانس روبهروی تل زینبیه ایستاده بودم که پیج کردند یک نفر روبهروی تل زینبیه مریض شده او را با برانکارد به بیمارستان بردند و چون ایرانی بود به من خبر دادند که برای ترجمه بروم. پیش او رفتم و پرسیدم چه شده گفت من ام اس دارم. پرسیدم ام اس چه بیماری است؟ گفت مریضی است که یکی از اعضای بدن یکدفعه بیحس میشود. الان هم پایم بیحس شده و نمیتوانم حرکت کنم و باید چند ساعت بخوابم تا خوب شوم و بتوانم حرکت کنم. دکتر گفت الان اربعین است و درمانگاه شلوغ ما تخت را لازم داریم. من دست در جیبم کردم و تربت امام حسین(ع) را به او دادم و گفتم ببین این تربیت را در داخل آب حل کن و دعای تربیت امام حسین(ع) که در مفاتیح هست را بر آن بخوان و بخور ان شاء الله خوب میشوی بعد یک ویلچر گرفتم و او را با خودم سمت حرم حضرت عباس بردم و به دوستانش رساندم و برگشتم. فردا صبح او را دیدم. بنده خدا تا من را دید آغوشش را باز کرد و من را در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن. گفتم چی شده؟ گفت خوب شدم. اباعبدالله و حضرت عباس(ع) من را شفا دادند. دیروز دوستانم من را از حرم به موکب بردند شب به من گفتند که برای نماز مغرب به حرم حضرت عباس میرویم میآیی؟ گفتم نمیتوانم. آنها رفتند و من دلم شکست که نتوانستم با آنها بروم. تربت را در آب حل کردم ولی یادم رفت دعا را بخوانم و بعد گفتم یا اباعبدالله یا حضرت عباس من این آب را میخورم ان شاءالله به برکت این تربیت شفا پیدا کنم. خوابیدم و خواب دیدم یک نفر با آرنج خود پرده را باز کرد و از من پرسید فلانی چرا به زیارت من نمیآیی مگر آمدی اینجا بخوابی! من وقتی دیدمش فهمیدم حضرت عباس(ع) است. بعد به من گفت تو چیزیت نیست بلند شود و بیا. وقتی که دستش را به سمت من آورد دست نبود آستین بود. آستینش را گرفتم و بلند شدم. بین خواب و بیداری بودم و دیدم میتوانم بلند شوم. از دیشب تا الان من دارم راه میروم و خوب شدهام و آمدم این مژده را به شما بدهم.
ایکنا ـ آرزویتان چیست؟
شهادت در این مکان؛ در جوار مولا ابا عبدالله. هر چه خدا بخواهد.
انتهای پیام