حجتالاسلاموالمسلمین غلامرضا حیدریابهری برای دنبال کنندگان و طرفداران کتاب کودک نامی آشنا است. او روحانی 54 سالهای است که عمده کارش را در این سالها برای نوشتن در حوزه ادبیات دینی، آموزههای معارف قرآنی و مذهبی برای کودکان و نوجوانان با زبانی ساده و جذاب اختصاص داده و تا به امروز دَهها اثر دینی را برای کودکان تألیف کرده است.
هرچند نام کتابهایی چون «خدایا اجازه»؛ «خاطرات خدا» و «جنقِلیها» را با قلم غلامرضا حیدریابهری به یاد میآوریم؛ اما شاید اثری که بیشترین اقبال و شهرت را برای او با خود به همراه داشته است به کتاب «محمد مثل گُل بود» بازمیگردد. کتابی که بعد از تبدیل شدن به پویشی در حوزه ادبیات مرتبط با رسول مهربانیها، حضرت محمد مصطفی(ص) با اقبال گروه مخاطبان کودک و نوجوان مواجه شد و بیشاز 300هزار نسخه از چاپ این اثر را برای او و انتشارات «جمال» به عنوان ناشر این کتاب با خود بههمراه داشت. کتابی که به واسطه آن و به قول خودش، توانسته دست نوازش پیامبر(ص) را در مسیر نگارش کتاب و قلمش احساس کن و این مهم را بزرگترین ارمغان زندگیاش میخواند.
حجتالاسلاموالمسلمین حیدریابهری هر چند از نوجوانی و حوالی 15، 16 سالگی کار نگارش در حوزه ادبیات دینی کودکان و نوجوانان را با شعر آغاز کرد؛ اما حوزه ادبیات داستانی را با جوشش ذوق هنرمندانه و اهدافش در بیان پیام مباحث دینی و قرآنی برای کودکان بستری مناسبتر دید. به همین سبب اغلب آثار او در گونه ادبیات داستانی برای کودک و نوجوان در شاخه معارف دینی شناخته میشود.
او در مصاحبهای با ایکنا که با همدلی و همراهی روابط عمومی نشر جمال میسر شد، از سابقه خود در نویسندگی؛ راز و رمز نگارش برای کودکان و مشکلاتی که نویسندگان در مسیر فعالیت حرفهایشان با آنها مواجه هستند، میگوید. صحبتی صریح و بیپیرایه که در ادامه از خاطرتان میگذرد.
بسم الله الرحمن الرحیم؛ من گاهی با رفقا شوخی میکنم، من را چند جور صدا میکنند، بعضیها در بچگی میگفتند «غلام»، بعضیها میگفتند «غلامرضا»، خانمم میگوید «رضا»، بعضیها میگویند «حیدری» و بعضیها میگویند «ابهری»، بعضیها هم «حیدریابهری» میگویند. من به آنها میگویم «ایّا ما تدعوا فله الاسماء الحسنی»...(میخندد) هر چه که شما صدا بزنید همان. «غلام» هم که صدا بزنید کافی است.
خیر، پدرم از آنجا آمده بودند و اکنون پسوندش مانده، منطقهای است نزدیک به زنجان، تُرکنشین هستند، مادرم زنجانی است. در این زمینه شعری هم سرودهام:
پدرم ابهری است، مادرم زنجانیست
پس چرا لهجهی من اینقدر تهرانیست
حالتهای عاطفی ابهریها خیلی پررنگ است. زنجانیها خلقیات اجتماعی و طنزگوییشان خیلی زیاد است. قدیمها پدر و مادرم اینجوری بودند و همین باعث شده تا اغلب آثارم قدری طنز و احساسات نیز در بطن و متن خود داشته باشند. در ابتدا به این مسئله توجه نداشتم. بعدها که این مولفهها را را در آثارم بیشتر بررسی کردم، متوجه شدم که رگهها و جنبههای عاطفی و جنبههای مزاح و طنز در اغلب آثارم وجود دارد.
من سال 66 وارد حوزه شدم، آن زمان 17 یا 18 ساله بودم.
من دیپلم نگرفتم، سوم نظری داشتم، داشتم سوم را میخواندم و قبول شدم اما رها کردم.
باید به شرایط آن روزگار توجه ویژهای داشت! آن موقع زمان جنگ بود و حضور امام(ره) موجب ایجاد رغبت در خیلیها برای حضور در حوزه و درس حوزوی شده بود. جمع زیادی از بچههایی که امام خمینی(ره) را دیدند با آن فضای اجتماعی انقلاب در نهایت برای ادامه تحصیل، فضای حوزه را برگزیدند.
من از 15 سالگی شعر میگفتم، شعرهای به قول معروف «درِ پیت»، برای خودم حس شاعرانهای داشتم. اولین شعر من در مجله اطلاعات هفتگی آن موقع چاپ شد.
خیر! شعرهای من وزن داشت؛ مطالعهام در حوزه شعر خوب بود. البته دیگر ادامه ندادم وگرنه من به اتفاق آقای حمیدرضا شکارسری با همدیگر شعرهایمان را برای مجموعه «جوانههای ادبی» اطلاعات هفتگی میفرستادیم. البته او این مسیر را ادامه داد.
همین افراد و دوستانی که آثارشان را به جوانههای ادبی ارسال میکردند، وقتی استعدادشان دیده میشد، به قولی ظرفیت و قریحه شاعرانگیشان رُخی نشان میداد آثارشان در «گلشن راه» به چاپ میرسید. «جوانههای ادبی» و «گلشن راه» دو صفحه روبهروی هم در اطلاعات هفتگی بود.
اولین شعرم در سال 66 در اطلاعات هفتگی چاپ شد که شعر درباره حضرت زینب(س) بود. وقتی این شعز چاپ شد واقعا خیلی ذوق کردم که شعرم بالاخره در جایی به چاپ رسید.
آن روز که آن شمر فرومایهی پست
بر سینهی پاکت ز عداوت بنشست
شد لشگر ظلمت و جفا شاد ولی
آیینهی قلب زینبت سخت شکست
همین مسیر ارسال اشعار را ادامه میدادم و هر چهار، پنج ماه چیزی از من در اطلاعات هفتگی منتشر میکردند. اگر شعرهای ارسالیام هم خوب نبود، فقط مینوشتند که آقای غلامرضا حیدری، نامه شما دریافت شد. این پیام خیلی غمانگیز بود، ولی باز هم برای کسی که کار میکند، همین هم خوب بود.
(لبخند میزند)؛ در جنگ هم دو، سه شعر برای جنگ سرودم. مثلاً یکی از اشعارم برای دزفول بود:
دزفول عزیز، شهر مردان خداست
خوشبو ز شمیم تربت سبزهقباست (سبزهقبا، برادر امام رضا(ع) است)
با آنکه تنش ز تیغ دشمن زخمیست
چون کوه، سترگ و باصفا چون دریاست
در جبهه هم که بودم، آن موقع که فراغت بود، با جمعی از برادران و همسنگران در عملیاتها دیوان شعرا را برای خودمان میخواندیم.
فکر میکنم سال 1373 منتشر شد با عنوان «بوی بهشت». آن زمان آقای رحماندوست مدیریت «نشر زلال» از انتشارتیهای زیر مجموعه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را دست داشتند. من خدمت او رسیدم، لطف کردند در کنار تشویق و راهنمایی؛ اولین اثر من، کتاب بوی بهشت را در همین نشر چاپ کردند.
گاهی اوقات که او را میبینم، به او میگویم: «آقای رحماندوست! این سیئات و گناهان ما، همهاش تقصیر شماست که چاپ کردید». او نیز مثل همیشه با لبخند و شوخی میگوید: «من همان اولی را میپذیرم و گردن میگیرم»
معتقدم حرکت ما باید از عمق به سطح باشد، وقتی میخواهیم حتی برای مخاطب بومی صحبت کنیم، باید با پشتوانههای کافی صحبت کنیم. یعنی کار کودک، به لحاظ زبان و جهان کودک است که آن را کودک خطاب میکنیم؛ ولی به لحاظ معرفتی میتواند پشتوانههای معرفتی بسیار عمیقی داشته باشد. درست به همان شکل که شما این مولفهها را در در کتابهای کودکِ دنیا به شکل جدی و پُررنگ مشاهده میکنید.
آن آثار به وضوح نشان میدهند که نویسنده آنها به شکل توامان دارای نگاهِ جامعهشناسانه، روانشناسانه و فلسفی است و حالا با تسلط به چنین دانشها و ایزارهایی، در اثرش به زبان کودک صحبت میکند و متناسب با جهان کودک حرف میزند.
این که مخاطب شما کودک است، به این معنی نیست که برای نگارش و نوشتن برای آنها خیلی کار سادهای در پیش دارید. به عنوان مثال اگر فردی پزشک اطفال است؛ نمیتوان گمان کرد و گفت که کار پزشک اطفال خیلی راحت است؛ خیر! موضوع شما کودک است، ولی به لحاظ دانشی باید همان دانشهای علم پزشکی را پاس کرده باشید.
یادم میآید روزی در صفحه شخصی خود در فضای مجازی استوریای با این موضوع منتشر کردم که «کار کودک، کار کوچک نیست. سختتر نباشد، حتما آسانتر نیست.» شاید این سهلانگاری ما باشد که فکر میکنیم با ترکیب و ادغام یک سری واژههای ادبی میتوانیم کتاب کودک بنویسیم! به نظر من این تلقی نادرستی است و اصلاً یکی از آسیبهای فضای کتاب کودک در ایران همین است.
در یک کلام «نه!» روزی در جمعی که بنابر اتفاق پسر شهید مطهری هم حضور داشتم خطاب به او گفتم «25 سال بلکه بیشتر از 30 سال است که تحت تأثیر آن مقدمه «داستان راستان» هستم.»
امروز هم همین را میگویم که اگر از من بپرسند که این مسیر را چطور انتخاب کردید؟، میگویم من را دو چیز متحول کرد. یک مقدمه و یک مقاله! مقدمه «داستان راستانِ» شهید مطهری. میدانید که یونسکو هم آن زمان 100 دلار به ایشان جایزه داد. دیگری مقاله توحید علامه طباطبایی (ذیل تفسیر آیه انا لله و انا الیه راجعون). این دو اثر 30 سال است که من را آواره کرده و از زندگی انداختهاند.
آن زمان که «داستان راستان» را خواندم، شاید از داستانش خیلی چیزی یادم نمانده باشد، ولی همیشه به رفقایم میگویم زیباترین داستانِ «داستان راستان»، داستانِ چگونه نوشته شدنش است. چون مسئله بزرگی را مطرح میکند. شهید مطهری به لحاظ سن و سال در مقایسه با مراجع فعلی ما جوان حساب میشد اما بسیار مصمم و جدی وارد این مسیر میشود و کاری که صلاح میداند انجام میدهد.
گاهی با دوستان شوخی میکنم و میگویم من نمیدانستم لجبازیهای بچگیام یک روز به دردم میخورد. اینکه آدم تسلیم جَو نشود، خیلی مهم است. من به شدت تحت تأثیر حرفهای شهید مطهری قرار گرفتم. چون در جوانی کتاب آقای مطهری را خواندم. دیگر خیلی کاری نداشتم که چقدرش را میفهمم یا چقدرش را نمیفهمم. خیلی دوست داشتم بخوانم. زیر 20سالگی خیلی از آثار ایشان را خواندم و روی من تأثیر عمیق گذاشت و درسهای فراوانی را از آن آثار آموختم.
در ادامه مسیر زندگی که خودم سراغ نگارش کتاب رفتم و این مسیر را برای ادامه برگزیدم، دیگر چنین نقدهایی که شما در پرسش به آن اشاره کردید اصلاً برایم مهم نبود و هیچ وقت هم برایم مهم نخواهد بود. این حرفم به آن معنا نیست که نظر دیگران برای من مهم نیست! خیر، نظرات اصلاحی و راهنماییها را گوش میدهم ولی اگر بحث جَوزدگی باشد، خیر، برایم مهم نیست. واقعاً اصلاً برایم مهم نیست. چون شهید مطهری واکسنی به ما زده که هنوز دارد کار میکند.
بله واکسن ایشان قلابی نبوده.(میخندد)
هر کسی باید دنبال استعداد خودش برود. قطعا جلوی آنها را نمیگیرم.
خیر! واقعاً معاش من متکی به این نبوده است. شما در 55 سالگی برای مصاحبه سراغ من آمدید؛ الان بروید سراغ آقای رحماندوست بگویید و شما دارید از قلمتان ارتزاق میکنید. الان وقت کاسبی آقای رحماندوست نیست. وقت بازنشستگی او است. شما بیایید 30 سالگی من را با 30 سالگی یک کارمند بانک یا مدیر بانک مقایسه کنید. نه تنها من، این مقایسه برای دیگر نویسندههای خوبمان هم صدق نمیکند.
معتقدم؛ قلم در ایران لااقل تا مدتها معنای مالی ندارد. شاید کمکهزینهای برای معیشت زندگی باشد. شما دوستانی را میبینید که یا کارمند بانک هستند یا کارمند کانون بودهاند یا معلم بودهاند. خیلی کم هستند دوستانی که بخواهند واقعاً از قلم...
چیزی که شما میگویید به بعدها و بعدها که فلان شد باز میگردد. مثلا تعداد کتابها بالا رفت و تجدید چاپ شد و... آن زمان دیگر پول به چه درد من میخورد؟! من وقتی بچههایم را بزرگ میکردم به پول احتیاج داشتم. اگر نویسندگی را شغل حساب کنید، مثل بقیه شغلها؛ بگویید این آقا اگر به عنوان مثال استخدام شود، چقدر دریافتی دارد؟ بحث متفاوت میشود.
یک کارمند بانک، چقدر به او وام میدهند؟ چه امکاناتی به او میدهند؟ باید اینگونه به رابطه معیشت، نویسنده و قلم او نگاه کرد؛ نه اینکه بیایید و باز به عنوان مثال سیدمهدی شجاعی را بعد از سالها کار پیوسته و نشر دهها اثر پرفروش با یک کارمند تازهکار مقایسه کنید! شما اوج نویسندگی را میگذارید کنار کف کارمندی! معتقدم آقای رحماندوست را باید با رئیس بانک مرکزی مقایسه کنید، نه اینکه آقای رحماندوست را با یک کارمند معمولی بانک مقایسه کنید.
خیر! چیزی برای دعوا نیست. اینقدری نیست که کار به دعوا بکشد. معمولاً از راه گفتوگو حل میشود. چون با همه آنها قرارداد داریم. من خودم اینطور بودم که هیچ کاری بدون قرارداد نداشتم. فارغ از اینها داریم با هم زندگی میکنیم.
فرض کنید پرداختی ناشری یک هفته دیر یا زود میشود؛ این دیگر طبیعی است. چون مثلا یا کاغذ خریده؛ یا کاری و گرفتاری داشته یا حسابداریاش اشتباه کرده است. بله یکی، دو جا بودهاند که برخوردهای اخلاقیشان نامناسب بوده که آن هم من مجبور شدم به خاطر اصلاح آن رفتار برخورد تندی کنم یا چیزی در نقدشان بنویسم.
به شخصه اعتقادم این است ما فقط صرفاً نباید کتاب بنویسیم. ما باید فرآیندهای غلط را اصلاح کنیم. لااقل امثال من که سن و سالی دارند و میتوانند، باید اینها را تذکر دهند. شاید یک نویسنده جوانی جرأت نکند یا حسش را نداشته باشد. وقتی حقالتألیف سال 1387 را در سال 1397 میدهند آن هم همان 250 هزار تومان، نباید اعتراض کرد؟ بعد وقتی میگویم و گوش نمیدهند، باید چه کار کنم؟
ترجیحش خیلی سخت است. تقریباً 10 کتاب دارم که خیلی دوستشان دارم.
من کتاب «محمد مثل گُل بود» را خیلی دوست دارم. شاید، پیغمبر، من را در این کتاب نوازش کرده است. به خاطر آنکه این اثر را به 10 ناشر برای انتشار دادم و همگی آن را رد کدند؛ اما دلجویی پیامبر(ص) برایم لذتبخش بود. خود کتاب هم تا امروز 300 هزار نسخه به چاپ رسیده و به چند زبان هم ترجمه شده است. اما هنوز هم برای من خیلی جالب توجه است که کتابی به این خوبی را 10 ناشر رد کردند.
دلجوییاش این بود که این کتاب تبدیل به پویش شد و 300هزار نسخه چاپ شد.
منتظرم چند کتابهایم که در مرحله طراحی هستند، بیرون بیایند. آثار زیاد است و در انتظارم تا به چاپ برسند.
جوانها خودشان را جدی بگیرند، من یک جملهای دارم، میگویم: مشکلات زیاد است ولی نه آنقدری که آدم نتواند از عمرش درست استفاده کند. هر کسی میتواند بهترین استفاده را از زندگی ببرد؛ سخت ولی شدنی است.
هر فرد باید بداند که چه کار میکند، یعنی اگر خودش بداند مشغول چه کاری است و هدفش چیست؛ کافی است. خودش بداند کجای کار ایستاده است. همین رفقای خودمان نقدهای زیادی به کارهایم دارند؛ بعضی از همانها حالا با ما همدل شدهاند. اینکه بدانید دارید کجا میروید، خیلی مهم است. کارت کجا قرار گرفته و در چه زمانهای هست؟ مسئولیتت چیست؟ دانستن این، بزرگترین سرمایه آدمی است.
گفتوگو از امین خرمی
انتهای پیام