به گزارش خبرگزاری ایکنا؛ هفته پژوهش هر سال بهانهای میشود تا نسبتِ میان «دانایی» و «توانایی» را در ساختار مدیریتی کشور بسنجیم. در حوزه فرهنگ که ماهیتی کیفی، سیال و پیچیده دارد، این سنجش دشوارتر و البته ضروریتر است. آیا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و سازمانهای عریض و طویل فرهنگی، تصمیمات خود را بر پایه دادههای متقن علمی میگیرند یا سلیقه مدیران و اقتضائات روزمره بر آنها حکمفرماست؟
محمدهادی همایون، رئیس و عضو هیأت علمی دانشکده فرهنگ و ارتباطات و از اعضای هیأت امناء دانشگاه امام صادق در این گفتگو دست روی نقطه دردناکی میگذارد: «فقدان اتصال سیستماتیک و ارگانیک میان نهاد علم (دانشگاه) و نهاد اجرا (دولت)». او معتقد است که ساختار فعلی، پژوهشگاههای دستگاهی را به جزایر جدا افتادهای تبدیل کرده که خروجیشان، حتی اگر باکیفیت باشد، راهی به چرخه حیاتی اجرا پیدا نمیکند و در کتابخانهها حبس میشود. همایون راهکار خروج از این بنبست را در ایجاد یک «نظام بازار علم» میبیند؛ بازاری که در آن، دانشگاهها نه بر اساس عناوین کلی، بلکه بر اساس نیاز واقعی و تخصصی کشور رتبهبندی شوند و دستگاههای اجرایی، مشتریِ واقعی و تشنه دانش باشند.
در ادامه، مشروح این گفتگو را درباره آسیبشناسی پژوهشهای فرهنگی، نقد ساختارهای موازی و چالشهای مدیریتی آن میخوانید.
ایکنا - بهانه گفتگوی ما هفته پژوهش است. سوال کلیدی و همیشگی اینجاست که نهادهای متولی فرهنگ در کشور، از وزارت ارشاد گرفته تا سایر سازمانها، تا چه اندازه در طراحی برنامهها و تصمیمگیریهای کلان خود واقعا متکی به دادههای پژوهشی هستند؟
ببینید، یک مسئله جدی و بنیادین در حوزه پژوهشِ دستگاههای فرهنگی وجود دارد که البته قابل تعمیم به کلانِ ساختارِ نظام اجرایی کشور هم هست و صرفا مختص فرهنگ نیست. سوال اصلی که باید به آن پاسخ دهیم این است که آیا فلسفه وجودی این است که هر دستگاه اجرایی باید برای خودش یک موسسه پژوهشی، علمی و حتی آموزشی مستقل و درونسازمانی داشته باشد تا مسائلش را حل کند؟ یا اینکه مدل مطلوب، هدایتِ نیازها به سمت نهاد مادرِ علم، یعنی دانشگاه است؟
این یک اختلاف سیاستگذاری جدی است که در دولتهای مختلف همواره محل بحث و مناقشه بوده است. معمولا رویکرد غالب این بوده که هر دستگاه اجرایی به دلیل عدم اعتماد به بیرون یا تمایل به در دسترس بودنِ بازوی علمی، تمایل دارد یک پژوهشگاه اختصاصی در کنار خود داشته باشد. اما ایده درست و اصلی که باید پیگیری شود و متاسفانه مغفول مانده، این است که این پژوهشگاههای دروندستگاهی نباید خودشان متولی صفر تا صد تولید علم باشند؛ بلکه باید به عنوان یک «واسطه» عمل کنند و به مرور کار تخصصی تولید دانش را به دانشگاهها واگذار نمایند. متاسفانه ما هنوز نتوانستهایم بین «نهاد علم و پژوهش» (دانشگاه) و «نهاد اجرا» (دولت و حاکمیت)، یک ساختار منظم، تعریفشده و ارگانیک طراحی کنیم که در آن، خونِ تازه علمی دائما در رگهای اجرا پمپاژ شود.
ایکنا - یعنی پژوهشگاههای فعلی که متصل به دستگاهها هستند و بودجههای مستقل دارند، کارکرد لازم را ندارند؟
مسئله اینجاست که حتی حالا که نهادهای پژوهشی در داخل خودِ دستگاههای اجرایی مستقر هستند و علیالظاهر فاصله فیزیکی و اداری با مدیران اجرایی ندارند، باز هم شاهد یک ارتباط وثیق، معنادار و تشکیلاتی بین بخش پژوهش و بخش اجرا نیستیم. یعنی پژوهشگر در طبقه دوم ساختمان نشسته و کار خودش را میکند و مدیر اجرایی در طبقه سوم تصمیم خودش را میگیرد.
پاسخ به این سوال که آیا نتایج این پژوهشگاهها مستقیما وارد چرخه اجرا میشود، تقریبا منفی است. به نظر میرسد دستگاههای اجرایی ما آنچنان که باید، «روان، سرحال و هوشمند» نیستند که بتوانند نتایج پژوهش را ببلعند، هضم کنند و آن را به سیاست، آییننامه و عملیات تبدیل کنند. چه پژوهش را خودشان در داخل انجام دهند و چه به دانشگاه بسپارند، حلقه مفقوده همان مکانیزمِ «ترجمه دانش به اجرا» است. تا وقتی بدنه اجرایی احساس بینیازی کند یا زبان پژوهشگر را نفهمد، بهترین تحقیقات هم در قفسههای بایگانی خاک خواهند خورد.
ایکنا - شما به واگذاری پژوهش به دانشگاهها اشاره کردید. در شرایط فعلی اگر دستگاهی بخواهد کار را برونسپاری کند، معیار انتخابش چیست؟ آیا بر اساس تخصص واقعی دانشگاههاست یا سلیقه مدیران و روابط شخصی؟
این دقیقا همان نقطهای است که ما در آن دچار خلأ هستیم و نیاز مبرم به بازتعریف «نظام آموزش عالی» داریم. اگر قرار باشد پیوند واقعی و نه نمایشی بین اجرا و پژوهش اتفاق بیفتد، باید فضای تخصصی شکل بگیرد. مثلا باید برای همه روشن باشد که فلان دانشگاه در قطببندی علمی کشور، مرجعِ حوزه اقتصاد است و دانشگاه دیگر مرجعِ بیرقیب در حوزه فناوری یا فرهنگ.
اما روال فعلی ما اینگونه است که معمولا یک دانشگاه را به واسطه نام و آوازه کلیاش «علم» میکنیم و مدعی میشویم که این دانشگاه در همه حوزهها، از فنی مهندسی تا علوم انسانی، از دیگران سرآمد است. این رویکردِ «همهچیزدانی» باعث میشود دستگاههای اجرایی در انتخاب مرجع علمی دچار خطا شوند و سفارش پژوهش فرهنگی را به جایی بدهند که شاید تخصص اصلیاش چیز دیگری است.
اگر ما بتوانیم چرخ ارتباط بین دانشگاه و اجرا را به درستی بچرخانیم، به مرور زمان یک «تقسیم کار ملی» شکل میگیرد. در این صورت، مراجعه مکرر دستگاههای فرهنگی به یک دانشگاه خاص در موضوعات هنری یا رسانهای، باعث انباشت تجربه و تقویت آن دانشگاه میشود؛ سرمایهگذاری بیشتری صورت میگیرد و کمکم «مکاتب علمیِ جدی» و وابسته به صحنه اجرا در دانشگاهها متولد میشوند. مکتب علمی با بخشنامه درست نمیشود، بلکه حاصلِ حلِ مداومِ مسائل واقعیِ کشور توسط دانشگاه است. الان متاسفانه چنین وضعیتی نداریم و دانشگاهها اغلب در فضای انتزاعی خود سیر میکنند.
ایکنا - در این مدل مطلوب شما، شاخص ارزیابی یک نهاد پژوهشی موفق چه خواهد بود؟ چون الان ملاکها بیشتر کمی و بر اساس تعداد مقاله است.
این آفت کمیگرایی وجود دارد. اگر آن چرخه که عرض کردم به حرکت درآید، «بازارِ علم» خودش شاخصها را تعیین میکند. یعنی دانشگاهی که نتواند مشکل دستگاه اجرایی را حل کند، خود به خود از بازار حذف میشود. اما در گامهای اول و به طور عمومی، مهمترین شاخص باید «اجراپذیری» باشد. ما باید بیرحمانه بررسی کنیم که دانشگاهها و پژوهشگاههای ما چقدر حرفهایی میزنند که قابلیت تبدیل شدن به عمل را دارد؟
این شاخص باید بر همه خروجیها اعمال شود؛ از تربیت فارغالتحصیل گرفته تا رسالهها و پایاننامههای دکتری. خروجی دانشگاه باید دو ویژگی داشته باشد اولا «معطوف به مسئله» باشد، یعنی روی نیازهای واقعی و مبتلابه کشور دست بگذارد نه موضوعات انتزاعی و تکراری که هیچ دردی را دوا نمیکند. و ثانیا «پاسخهای عملیاتی» ارائه دهد، نه توصیههای کلی اخلاقی. اینکه پایاننامهای بنویسیم که بگوید «باید فرهنگسازی شود» هنر نیست؛ هنر این است که بگوید «چگونه» و با چه ابزاری. اینها حیاتیترین معیارها برای سنجش کارآمدی پژوهش هستند.
ایکنا - ما در حال حاضر با تعدد نهادهای پژوهشی مواجهیم. هر سازمانی برای خودش یک مرکز مطالعات دارد. این تعدد نهادها، چه پیامدی برای هماهنگی بین دستگاههای فرهنگی دارد؟
ببینید، اصلِ تعدد بد نیست، بلکه فقدانِ ساختار است که آن را مخرب میکند. وقتی «نظام» برقرار نباشد، تعدد تبدیل به «آفت» و هدررفت بودجه میشود. اما اگر نظام و سیستمی وجود داشته باشد، همین تعدد میتواند یک «مزیت» رقابتی باشد.
ما باید به منطق بازار علم نگاه کنیم. اگر جریان جدی و واقعی بین تقاضای اجرا و عرضه پژوهش شکل بگیرد، خودِ بازار تعیینتکلیف میکند. دستگاههای اجرایی به طور طبیعی به چند مرکز خاص که کارآمد، سریع و دقیق هستند مراجعه میکنند و بقیه مراکز که خروجی مفیدی ندارند، چون مشتری ندارند، خود به خود مجبور به تغییر مسیر، ادغام یا تعطیلی میشوند.
اما در وضعیت فعلی که این مکانیزم رقابتی وجود ندارد و بودجهها بر اساس چانهزنی توزیع میشود، هر مدیری بر اساس تشخیص شخصی خودش، یک حوزه پژوهشی ایجاد میکند تا ویترین سازمانش را کامل کند. این یعنی اتلاف منابع و موازیکاریهای فرساینده. نیاز واقعی کشور و «کیفیت خروجی» باید دیکته کند که چه تعداد مرکز پژوهشی لازم داریم، نه سلیقه مدیران و بزرگی ساختمانها.
ایکنا - اشاره کردید به مدیران. تغییرات مکرر مدیریتی در نهادهای فرهنگی که متاسفانه در کشور ما رایج است، چه ضربهای به برنامههای پژوهشیِ بلندمدت میزند؟
این یکی از مهلکترین آسیبهاست. ریشه مشکل در فقدان «راهبرد» (Strategy) است. یک سازمان سالم باید از یک راهبرد متقن و یک «عقلانیتِ انباشته» برخوردار باشد که با رفت و آمد آدمها، جابجا نشود. ما باید «چشمانداز» تثبیتشده داشته باشیم. اگر چشمانداز حاکم باشد، مدیر جدید فقط مجریِ مرحلهای از آن نقشه کلان است و تغییر مدیران جهت کلی حرکت سازمان را تغییر نمیدهد.
اما متاسفانه الان راهبرد و روالهای جاافتاده کلان را نداریم. نتیجه این میشود که سازمان دچار «فراموشی» میشود. با تغییر نیروی انسانی، انگار حافظه سازمان پاک میشود و همهچیز از صفر شروع میشود. پژوهشهای قبلی که با هزینه زیاد انجام شده، چون متعلق به دوره مدیر قبلی است، بایگانی میشوند و مدیر جدید با سلیقه جدید، ریلگذاری را کاملا عوض می کند. این بیثباتی، سمِ مهلک برای پژوهش است؛ چرا که پژوهش ماهیتا امری دیربازده است و نیاز به ثبات و صبر دارد تا به بار بنشیند.
ایکنا - به عنوان سوال آخر؛ با توجه به اینکه فرهنگ حوزهای کیفی است و مفاهیمی مثل «اثرگذاری» در آن پیچیدهاند، نهادهای متولی چه سازوکاری برای ارزیابی علمیِ اثرات برنامههایشان دارند؟
«اثرسنجی» در حوزه فرهنگ کار بسیار دشواری است و برخلاف پروژههای عمرانی که با متر و عدد قابل سنجش است، در فرهنگ، تغییرات در لایههای زیرین ذهن و رفتار اتفاق میافتد. برخلاف تصور رایج، فوت کوزهگری خاصی هم ندارد که با یک فرمول ریاضی حل شود. اما گام اول و حیاتی برای ورود به این وادی، «شفافیت در نقطه آغاز» است.
مشکل ما این است که اغلب بدون تعیین دقیق مقصد، حرکت را شروع میکنیم. در همان مرحله برنامهریزی اولیه، باید «اثر مطلوب» تعریف شود. مدیر اجرایی باید بتواند با زبان و شاخص روشن بیان کند که «من میخواهم این برنامه را اجرا کنم و انتظار دارم بعد از سه سال، این تغییرات مشخص را در رفتار عمومی مردم یا نگرش نخبگان ببینم.»
اگر این هدفگذاری کمی و کیفی در ابتدا انجام نشود و فقط به کلیات بسنده کنیم، بعدا اثرسنجی عملاً غیرممکن خواهد بود. ما نمیتوانیم بدون اینکه بدانیم دقیقاً به کجا میخواستیم برویم و «وضعیت مطلوب» چیست، بسنجیم که آیا رسیدهایم یا نه. در حال حاضر، بسیاری از گزارشهای عملکردی ما، «گزارش کار» (Activity Report) هستند نه «گزارش اثر» (Impact Report)؛ یعنی میگوییم چه کردهایم، اما نمیدانیم این کار چه تاثیری داشته است.
انتهای پیام