به گزارش خبرنگار ایکنا، حامد عسکری، شاعر و نویسنده، در کتاب «خال سیاه عربی» به سفرنامه حج خود پرداخته، اما این سفرنامه قدری متفاوت است و نویسنده بیشتر خود و حالاتش را توصیف کرده، به جای اینکه مکان و سفر را شرح دهد.
در مقدمه این کتاب آمده است: «خدا... این کلمه، این مفهوم، بزرگترین سؤال کودکی من بود و از سی وهفت سال پیش تا همین لحظه اکنون، مغزم دست گذاشته روی علامت سؤال صفحه کلید مغزم و هنوزاهنوز برنداشته. این مفهوم، این نیرو، این نور، این قدرت، این هر چی که هست، کیست؟ از کجا آمده؟ قرار است برای من چه کار کند و قرار است برایش چه کار کنم؟ خدا را توی همان چند سال اول کودکی از چند تا عینک مختلف دیدم. عینک اول عینک معلمهای دینیمان بود. خدای معلمهای دینی مدرسه مثل خودشان بود؛ خدایی با عینکی کائوچویی که یک سری مقررات دقیق و منظم وضع کرده بود، سختتر از مقررات مدرسه و هرکس دست از پا خطا میکرد، حسابش با آتش جهنم بود و سُرب داغ و میل گداخته به چشم؛ یک خدای اخمو و بیاعصاب که انگار همیشه از دنداندرد رنج میبرد و همین روی رفتارهایش تأثیر منفی گذاشته بود. از این خدا خیلی میترسیدم.
عینک بعدی عینک مادرم بود. مثل خودش بود این خدا؛ مثل مادرم؛ مهربان و صمیمی و یک بُغضی همیشه توی صدا و چشمهایش بود. این خدا را خیلی دوست داشتم. اگر کار بدی میکردم، سگ محلم میکرد؛ ولی با یک ببخشید گفتنِ من، با یک «دوستت دارم به خدا»، با یک «مگه چند تا پسر داری که باهام حرف نمیزنی»، یخش میشکست و دوباره بغلم میکرد و میگفت: «پسر خوبی باش! من خیلی ناراحت میشم که سرت داد میزنم. دلم ریش میشه تا برگردی و بگی ببخش. «برای پرستیدن، پناه بردن و توسل کردن و چیزی خواستن سراغ همین خدا میرفتم. نه اینکه خداها متفاوت باشند، نه! خدا یک خدا بود و فقط پنجرهای که آدمها از آن به او نگاه میکردند، فرق داشت. برای اینکه مطمئن شوم انتخابم درست بوده، چند باری هم همین خدایی را که معرفش مادرم بود، امتحان کردم و شانس آورد و قبول شد و من پس از همان امتحانها بود که دیدم نه! جواب میدهد و کارش را بلد است و انتخابش کردم برای پرستیدن.»
در بخشی از این کتاب میخوانیم: میایستم به نماز. من؟ حامد عسکری، سی و هفت ساله از بم. حالا توی نماز جماعتم. کجا؟ توی مسجد النبی. توی مدینه. باورکردنی نیست؛ اینکه بایستم و پشت سر امام جماعت مسجدالنبی و نزدیک محرابی که قبلاً حبیب خدا در آن ایستاده، نماز بخوانم.
یا خواندهاید یا شنیدهاید: اینجا پنج وعده نماز میخوانند. بعد از هر نماز تابوتهای اموات را میآورند و بلافاصله نماز میت خوانده میشود. صفوفشان بسیار به هم چسبیده و منظم است و سیستم صوت بینظیری دارد.
مُهر تربت آوردن توی مسجد النبی یک شوخی خطرناک است؛ ولی دلمان هم نیست پیشانی بر فرش بگذاریم. یک جوری با مصطفی و ابراهیم توی صفها میایستیم که پیشانیهامان روی مرمرهای کف مسجد بیفتد، نه روی فرشها. کلاً آداب خاصی دارند و در رعایت کردن این آداب هم خیلی جسورند. موقع نماز نباید مهر بگذارید. وقتی نماز میخوانند، نباید از جلویشان رد شوید. قرآن را به هیچ وجه نباید روی زمین بگذارید. کفشها را به هیچ وجه نباید روی فروش قرار دهید. پا که روی پا میاندازید، کف پایتان نباید سمت یک عرب سعودی باشد، همه این کارها آتش زدن فتیلهای است که روشن کردنش با شماست و خاموش کردنش کار حضرت فیل.
تلاوتهای قرآن نمازشان بینظیر است. این لحن حجازی بیداد میکند. حمد را میخوانند و بعدش همه با هم میگویند آمین و بعد بدون بسم الله شروع میکنند به خواندن آیههایی از جاهای مختلف کلام الله. بدا به حال من که دارم نماز میخوانم و توی نماز به این چیزها فکر میکنم، ولی این مکان آن قدری عظمت دارد که همین نماز نصفه نیمهام هم تأثیر خودش را داشته باشد.
سلام را که میدهم یک حامد دیگرم. هوا قند است. زمین و زمان قند است. روحم بوی وانیل میدهد، بوی تسبیح چوبی، بوی مشت بسته نوزاد. بوی کاه گل نم خورده. من چه سبزم امروز. گفتم سبز! اینجا رنگها به هم آمیختهاند. برادرانی که نجیباند و بنده؛ با مشترکاتی از عشق علیه السلام و همه یقین دارند سکه به نام محمد است.
کتاب «خال سیاه عربی» در ۲۴۴ صفحه و به قیمت ۳۵ هزار تومان روانه بازار شده است.
انتهای پیام