کد خبر: 1322107
تاریخ انتشار : ۰۴ آذر ۱۳۹۲ - ۰۸:۳۱
زیر آب‌های کارون به روایت یک جانباز غواص؛

جایی که شهید نشدم!

گروه جهاد و حماسه: صدای سوت خمپاره و انفجار شدیدی آمد و ما دراز کشیدیم روی جاده، دیدیم دقیقاً همان جایی که ما خوابیده بودیم یک خمپاره خورد و همه گل‌ها را پاشید روی جاده؛ برگشتیم و جایی که قرار بود قتلگاهمان باشد را دیدیم، جائی که شهید نشدم را دیدم.


 



قبل از عملیات بدر، تازه آموزش تخریب‌مان تمام شده بود و از سایت چهار و پنج که در قرارگاه شهید وزین اهواز، بین پنج طبقه‌ها و 92 زرهی انجام شد، آمده بودیم که شهید محمدرضا نظافت، فرمانده تخریب لشکر 21 امام رضا(ع) من را صدا زد. داخل دفتر فرماندهی تخریب رفتم. گفت حاضری توی مجموعه فرماندهی کار کنی؟ خوشحال شدم و جواب مثبت دادم.



گفت: یک مأموریت حساس هست، می‌روی؟ گفتم: هر چه شما امر بفرمایید. پرسید: شنا بلدی؟ گفتم: بله. گفت: چقدر؟ یعنی می‌تونی از یک رودخانه رد بشی؟ کمی جا خوردم که آیا از عهده این ماموریت برمی‌آیم یا نه و پاسخ دادم: بله، تا این حد را می‌توانم! گفت: پس برو، آماده شو تا خبرت کنم. من و شهید نظری و مهدی سعیدی‌نژاد از تخریب رفتیم به فرماندهی لشکر 21 که در سه طبقه‌های 92 زرهی بود. اسماعیل قاآنی پایین آمد و پشت ساختمان‌ها با ما صحبت کرد و گفت که شما به عنوان نماینده این لشکر دارید به این مأموریت می‌روید. 



حواستان جمع باشد. کارتان را درست انجام بدهید. ما هنوز هم نمی‌دانستیم کجا داریم می‌رویم. ماشین آمد و ما را به قرارگاه خاتم برد. از تیپ و لشگرهای دیگر هم آمده بودند. سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. نمی‌دانستیم ماجرا چیست، ولی سؤال هم نمی‌کردیم. سر از زیباکنار شمال درآوردیم و در سرمای بهمن‌ماه سال 63 آموزش غواصی دیدیم. چند مرحله هم بود. مرحله سطح یا اسکین دایوینگ و مرحله اسکوا که داخل عمق با کپسول است که در مرداب انزلی و با سرمای شدید زمستان، تمرین کردیم.



آموزش‌های غواصی



هشیاری، فرمانده یگان دریایی بود. آقای شکراللهی، مسئول آموزش غواصی و آقای ابراهیمی و کسی دیگر به نام حمید که فامیلی‌اش یادم نیست هم مربی‌های آموزش‌مان بودند. کار توی آب سخت و نفس‌گیر است. یک شب به سعیدی که صدای خوبی هم داشت و مداحی می‌کرد، گفتم: مهدی جان! امشب یک دعای کمیل برگزار کنیم. آن شب نوبت گروهان ما بود که توی آب برود. می‌خواستم این طوری از زیر کار در بروم. آن موقع با شکراللهی دوست شده بودم و مثلا در پرکردن کپسول‌های هوا کمک می‌کردم. می‌خواستم آن شب را جیم بشوم. گفتم: امشب دعای کمیل بخوانیم؟ گفت: عیبی ندارد. نماز را خواندیم و دعا را شروع کردیم. گروهان ما هم رفت و شامش را خورد و صدای از جلو نظامشان می‌آمد که معلوم بود می‌خواهند برود به سمت آب، ولی نمی‌رفتند. با خودم گفتم: نکند این قدر معطل کنند که دعایمان تمام شود.



سعیدی خبر نداشت و طرحش را من ریخته بودم. بالاخره دیدم گروهان رفت و دعا هم تمام شد و من گفتم: خدا رو شکر! ما از آب امشب فرار کردیم. رفتیم شام‌مان را گرفتیم و داشتیم توی آسایشگاه شام می خوردیم که دیدم یک آقایی با عجله آمد و گفت: آقای دلبریان! آقای شکراللهی می‌گویند بیایید. همین جمله را که گفت: غذا توی گلویم گیر کرد. گفتم کجا؟ گفت: لب آب منتظر شما هستند. گفتم: خب، شما برو ما می‌آییم. گفت: نه. گفته برشان‌دار بیار. دیدم مثل این که راه فرار نیست.



یوزی‌های شاهنشاهی!



ما را شبانه به قرارگاه شهید آزادی، در نزدیکی هور آوردند و وارد یک سنگر اجتماعی شدیم. کم کم آماده عملیات شدیم. به ما اسلحه یوزی دادند. توی کیسه گونی مثل آهن‌پاره پر از سلاح بود و آنها را جلوی سنگر خالی کردند و گفتند غواص‌ها بیایند بردارند و مهمات خاص خودش را هم به ما دادند. دیدم روی یوزی‌ها عکس تاج شاه بود و زیرش نوشته بود: شهربانی کل کشور. از همین صحنه ذهنم پر زد به درگیری‌های زمان انقلاب توی کاشمر و حال و هوایی که آن روزها داشتیم.  سوار قایق موتوری شدیم و به سمت خط رفتیم. وسط هور بودیم که موتور قایق ما خاموش شد. من هم آدم دقیقی بودم و از این مسئله ناراحت شدم. سکاندار موتور قایق را بالا آورد و دید از سیم‌های مخابراتی توی هور، دور پره پیچیده‌اند و با آن سرعت چرخش، چندین متر از اینها را جمع کرده بود. گفتم: انبردست یا سیم‌چین داری؟ گفت: نه. گفتم: شما سکانداری و باید این وسایل را داشته باشی.



بچه‌ها هر جور بود آن سیم‌ها را باز کردند و بعد از نیم ساعت راه افتادیم. رسیدیم به جایی که حالت جزیره داشت و الان نمی‌دانم دقیقاً کجاست. دیدم یک نفر دارد صدا می‌زند که اسلحه اضافی کی دارد؟ دیدم سردار احمدی، معاون لشگر بود که الان فرمانده سپاه خراسان است. ماندم کدام را بدهم! از یک طرف می‌گفتم جای عراقی‌ها که برسم کلاش به درد می‌خورد. چون مهماتش را عراقی‌ها دارند و مهمات یوزی‌ام تمام می‌شود و از طرفی هم می‌خواستم وارد آب بشوم و آنجا کلاش کارایی نداشت.



چه فکرهایی می‌کردم. همین فکرها مرا از شهادت باز داشت. آخرش یوزی را ترجیح دادم و کلاش را دادم. سوار بلم‌ها شدیم. توی هر بلم، دو تا رزمنده در دو سر نشسته بودند و یک غواص وسط. مسافتی را در روز بودیم تا شب شد. مدام هم هواپیماهای پرسر و صدا بالای سرمان می‌آمدند و این قدر سر و صدایشان زیاد بود که بچه‌ها به آن هواپیما غارغاری می‌گفتند.



آبراه‌های خطرناک



 آمدیم تا نزدیک خطوط دشمن که دیدیم صدای قایق موتوری می‌آید. همه توی آبراه‌های فرعی جا گرفتیم. این قدر صدا نزدیک شد که اسلحه را مسلح کردم. اگر داخل آبراه ما می‌شد، قطعا متوجه حضور ما می‌شد. آمد دقیقاً جلوی آبراه ما که سه راهی بود. از راه دیگری رفت و صدا دور شد. اگر وارد آبراه می‌شدند، هم ممکن بود درگیری فیزیکی پیش بیاید، اما حق تیراندازی نداشتیم، چون کل عملیات لو می‌رفت.



به راهمان ادامه دادیم. این قدر جلو رفتیم که هوا روشن شد. نی‌ها را کنار زدیم و دیدم ماشین و نیروهای دشمن در حال تردد هستند. بعداً به ما گفتند آن جاده خندق بوده. اطلاعات عملیات اشاره کرد که غواص‌ها بروند داخل آب. رفتیم. خواستیم حمله را شروع کنیم که اشاره کردند بیایید بالا. یکی از مسئولان گفت: برگردیم. همان مسافت طولانی را برگشتیم که صالح شریفی از دوستان طلبه، حدود ساعت دو، رادیوی یک موجی که همراهش بود را روشن کرد و دیدیم اخبار اعلام کرد که رزمندگان اسلام حمله کرده‌اند. ما فهمیدیم ظاهراً همه به خط زده بودند، الا گردان ما. آمدیم به سمت خطوط و دیدیم هنوز جنازه‌ها روی زمین‌ هستند و روی جاده خندق جاگیر شدیم.



گفتند روی جاده نروید. کنار جاده توی گل و لای نشستیم. ساعت‌ها بود لباس خیس غواصی توی آن هوای سرد اسفندماه تن‌مان بود و نیمه شب هوا یخ شد و حسابی سرما خوردیم. خیلی از بچه‌ها به خاطر سرما رفته بودند توی اطاقکی که عراقی‌ها روی جاده با بلوک سیمانی ساخته بودند و من به خیال خودم زرنگی کرده بودم و نرفته بودم تا اگر بمبی آمد به سمت آن اطاقک، کشته نشوم. نصف شب به دوستم گفتم: بیداری؟ گفت: مگر می‌شود خوابید توی این سرما؟



ساعت‌ها بود توی آن نقطه بودیم. تصمیم گرفتیم برویم توی اطاقک. شاید چند قدمی را روی جاده نرفته بودیم که صدای سوت خمپاره و انفجار شدیدی آمد و ما دراز کشیدیم روی جاده. دیدیم دقیقاً همان جایی که ما خوابیده بودیم یک خمپاره خورد و همه گل‌ها را پاشید روی جاده. برگشتیم و جایی که قرار بود قتلگاه‌مان باشد را دیدیم. هنوز بخار بلند بود و یک گودی ایجاد شده بود. نشستم و چند دقیقه‌ای به آن محل نگاه کردم. تا ظهر آن جا ماندیم. گفتند غواص‌ها برگردند عقب. سوار قایق‌ها شدیم.



به همان سنگر کوچک برگشتیم و لباس‌ها را پس از دو، سه روز درآوردیم و شیرجه‌ای داخل هور زدیم تا عرق بدنمان برود. همه رفتند استراحت، الا من که رفتم ببینم چه خبر است. رفتم روی جاده و اصغر رجب‌پور، مسئول ستاد اردویی لشگر که بچه کاشمر و از دوستانم بود را دیدم و شروع کردم به سؤال کردن از عملیات.



روایت از علی دلبریان

captcha