کد خبر: 1325561
تاریخ انتشار : ۰۹ آذر ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۵

دوازدهمین «یکی بود، یکی نبود» پاییزی ورق خورد

گروه ادب: دوازدهمین شماره از ماهنامه داستانی «یکی بود، یکی نبود» ویژه کودکان و نوجوانان منتشر شد.


به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا)، ماهنامه داستانی «یکی بود، یکی نبود» ویژه کودکان و نوجوانان در تازه‌ترین شماره خود به درج مطالبی با عناوین «پی‌تی‌کو پی‌تی‌کو»، «کی از همه پرزورتره»، «سه دوست»، «جادوگر»، «سنگ سلام»، «بی‌قراری»، «ملاقات در نخلستان»، «مدال پهلوانی»، «سفر سبز» و «پیامبر هفت ساله» بسنده کرده است.



در بخش کودک این ماهنامه، قصه‌ای با عنوان «روزی که آبی رفت» درج شده که «آبی» نام پرنده‌ای است که دختری به نام مانیا آن را در قفس قرار داده و از پرنده‌اش مراقبت می‌کند اما چند روزی است که «آبی» به دلیل فرار دوستش «سبزی» از قفس ناراحت است که این قصه به کودکان می‌آموزد، پرندگان را نباید در قفس انداخت بلکه باید آنها را آزاد گذاشت تا به راحتی بتوانند رشد و پرواز کنند.



«بی‌قراری» روایت قصه‌ای است که نادر فاضلی آن را به نگارش درآورده و داستان چند جانباز قطع نخاعی است که چندین روز متوالی برای دیدار با امام خمینی(ره) به بیت امام در جماران مراجعه می‌کنند اما مسئولان بیت اجازه نمی‌دهند. اما پس از چندین بار آمد و رفت، بالاخره فردی به نام «هادی غفاری» متوجه حضور این افراد شده و شرایط دیدار آنها با امام را فراهم می‌کند. آنها دقایقی بعد خود را در بیت احساس می‌کنند و در دیدار با امام تنها اشک شوق می‌ریزند و بر دستان امام(ره) بوسه می‌زنند.



«پیشگویی» داستان پیرمردی است که آرزو دارد تا زبان حیوانات را بداند. این آرزو را با مرد صالح و باتقوایی در میان می‌گذارد. مرد صالح به او می‌گوید: «کار خداوند بی‌حکمت نیست. حکمتی دارد که رمز زبان حیوانات را از آدمیان پنهان کرده است.» اما مرد از او می‌خواهد که برایش دعا کند و از خداوند بخواهد که این نعمت را به او هم بدهد.



روز بعد مرد صالح نزد پیرمرد رفته و به او می‌گوید که خداوند دعایش را اجابت کرده و فقط می‌تواند زبان گنجشک‌ها را بفهمد. مرد خوشحال شد و به مزرعه‌اش رفت تا صدای  گنجشک‌ها را بشنود. پیرمرد از صحبت‌های تکراری آنها خسته شده بود و می‌خواست از روی تخت بلند شود که یک دفعه یک گنجشک خاکستری به جفتش گفت: «قرار است فردا یکی از مرغ‌های مزرعه بمیرد.» مرد برای اینکه مرغش تلف نشود به خدمتکارش می‌گوید تا مرغ را برای شام بکشد. روز دیگر از مردن بره، خبر می‌دهند و پیرمرد بره را به بازار برده و می‌فروشد. روزی دیگر، از مردن اسب سفید خبر می‌دهند و پیرمرد با شنیدن آن، اسب سفیدش را می‌فروشد. به همین ترتیب روز دیگر خبر از مردم گاو قهوه‌ای می‌دهند و این بار نیز گاو قهوه‌ای را برای فروش به بازار می‌برد.‌اما روز دیگر از مردن پیرمرد خبر می‌دهند.



مرد سراسیمه بلند شد. نزد مرد صالح رفت و با گریه تمام ماجرا را تعریف کرد. آن مرد گفت: «من که گفتم کار خدا بی‌حکمت نیست ولی تو گوش نکردی! گاهی قرار است قضا و بلایی نازل شود یا اتفاق بدی برای ما بیفتد ولی خداوند مهربان بلا را برمی‌گرداند و به حیوانات یا اموال ما نازل می‌کند. قرار بود مرغت سپر بلا شود؛ ولی تو مرغ را خوردی. قرار بود گوسفند و اسب و گاو هم بلاگردان تو شوند ولی تو آنها را فروختی و حالا....»



پیرمرد صالح گفت: «فقط باید دعا کنی و از خداوند بخواهی تا به تو فرصت دوباره بدهد. فقط دعا...»

captcha