به گزارش خبرنگار افتخاری خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، در غروب عطشآلود ایستگاه دهم، وقتی برق شقاوت خنجری آبگون بر حنجره آخرین شهید نشست، در آن ایستگاه غمبار روز دهم وقتی صدای شکستن استخوان در گوش پیچید و آنگاه که خیمهها در رقص شعلهها گم شدند، جلادان همه چیز را تمام شده انگاشتند.
سیاهرویان ایستگاه دهم به جشن و سرور ایستادند و نوازندگان شیطان، دستافشان و پایکوبان، در کوچههای آراسته، به انتظار کاروانی نشستند که با هفتاد و دو داغ، با هفتاد و دو پرچم سبز، با هفتاد و دو فانوس نور با شکستهترین دل و تاولزدهترین پا، به ضیافت تمسخر و طعنه و خاکستر و خنده میآمد.
ولی، چهل روز گذشت. حقیقت، عریانتر و زلالتر از همیشه، از افق خون سر برآورد. کربلا به بلوغ خویش رسید و جوشش خون شهیدان، خاشاک ستم را به بازی گرفت. خونی که آن روز در غریبانهترین غروب، در گمنامترین زمین و در عطشناکترین لحظه بر خاک چکه کرد، در آوندهای زمین جاری شد و رگهای خاک را به جنبش و جوشش و رویش خواند. چهل روز است که یزیدیان، جز رسوایی ندیدهاند و جز پتک استخوانکوب، فریادی نشنیدهاند.
آری! اینجا ایستگاه اربعین است. کاروان به مقصد میرسد. تیر عشق کارگر افتاده و قلب سیاهی چاک خورده است. اربعین است. هنگامه کمال خون، باروری عشق و ایثار، فصل روییدن. هنگام میثاق است و دوباره پیمان بستن.
به راستی کدامین سر، سودای همراهی این سر بریده را دارد و کدامین همت، ذوالجناح بیسوار را زین خواهد کرد. اربعین است؛ عشق با تمام قامت بر قله گودال ایستاده و دو دستی که در ساحل علقمه کاشته شد، بلند و استوار چونان نخلهای بارور سر برآورده است. به راستی، کدامین یاور، به همنوایی و همراهی برمیخیزد؟.