سالممولیابیحذیفه و عبدالرحمنبنعوف به سرعت مدار سخن را در سقیفه به دست گرفتند. عمر میخواست سخن بگوید که ابوبکر او را از این کار بازداشت و خود در مدح انصار سخن گفت و آیاتی را که در فضیلت آنها نازل شده بود، قرائت کرد و کلماتی که پیامبر(ص) در مورد ایشان گفته بود، یادآور شد.
آنگاه در مورد مهاجران سخن گفت که اینان اولین کسانی هستند که خداوند را در روی زمین عبادت کرده و به رسولش ایمان آوردهاند، و آنها وابستگان، خویشاوندان و عشیره پیامبرند؛ پس از همهکس سزاوارتر به تصاحب قدرت بعد از او هستند. جز ظالمان با آنها در این مسئله مقابله و منازعه نخواهند کرد!
اصلیترین حرف ابوبکر این بود که عرب حکومت غیر قریش را نمیپذیرد؛ زیرا اینان از بهترین نسب و بهترین سرزمین برخوردارند.(21)
سپس گفت: بعد از مهاجرینِ اولین، هیچکس مانند شما انصار نیست. پس ما امیران خواهیم بود و شما وزیران. این آخرین نظر تازهواردان بود. اما چیزی نبود که خزرج آن را بخواهد یا قبول کند.
لذا بلافاصله حُباببنمنذِر از خزرجیان در برابر ایشان برخاست و چنین گفت: ای گروه انصار! زمام قدرت را از دست ندهید؛ زیرا این مردم در سرزمین شمایند و در سایه شما زندگی میکنند و هیچکس نمیتواند بر شما جسارت ورزد و اختلاف نکنید که «خواسته شما» از بین میرود و کارتان شکسته خواهد شد. اگر اینان آنچه ما میخواهیم نپذیرند، از ما امیری باشد و از آنان هم امیری.
سخنان ادامه یافت و اختلاف بالا گرفت. از یک سو میدانیم که عمر بعدها گفته بود: آنگاه که اختلاف زیاد شد و من از سرانجام آن ترسیدم، به ابوبکر گفتم: دستت را باز کن تا با تو بیعت کنم. اما قبل از اینکه بتواند دست بیعت با ابوبکر بدهد، بشیربنسعد با عجله خود را به ابوبکر رسانید و با او بیعت کرد.
بدین ترتیب اولین بیعتکننده، رقیب خزرجیِ سعدبنعباده بود. حباب به او گفت: خیلی در قطع رحم کوشش میکنی، آیا به ریاست پسر عموی خود رشگ ورزیدی؟ اُوسیان نیز از ترس عقب ماندن به سرعت به بیعت آمدند.(22)
آیا همه افراد خزرج صغیر و همه افراد اُوس در بیعت سقیفه بودند؟ مسلماً نه! محققان بعدها تعداد بیعتکنندگان را پنج تن از اهل حلّ وعقد دانستهاند. آیا دیگرانی نبودند یا به حساب نیامدند.(23)
در واقع اطلاعات موجود مشکل دارد، همه جوانب امر آشکار نیست و آن اطلاعاتی که در دست است، به طور دقیق از نظر زمانی روشن نیست. یعنی نمیدانیم فلان سخن دقیقا چه زمانی گفته شده و فلان عمل چه وقت واقع شده است.
در هر صورت طبق اطلاعاتی که در دست داریم، در سقیفه بر اساس رقابتی که بین اُوس و خزرج و بین خزرج صغیر و کبیر بود، و در اوج یک هیجان برخاسته از تعصبات قبیلهگی، بیعت با ابوبکر انجام شد. خزرجیان صغیر میدانستند که اگر خزرجیان کبیر به قدرت برسند، آنها برای همیشه از آن بهرهای نخواهند داشت و اُوسیان نیز میدانستند، اگر خزرجیان بهحکومت نائل شوند، چیزی به آنها نخواهند داد و آنها برای همیشه محروم خواهند ماند.
در اینجا بود که بشیر، رئیس خزرج صغیر، با ایراد سخنرانی کوتاه اما پر از کلمات زیبا، با ظاهری کاملاً دینی در تقویت جانب مهاجران قریشی، اولین کسی بود که بیعت کرد. بعد از او عمر، ابوعبیده و دیگران بیعت کردند. در اینجا اُوسیان نیز که در هر صورت خود را بینصیب میدیدند و از سوی دیگر، ریاست رقیبان خود را نمیتوانستند تحمل کنند، در صحبتی خصوصی که از سوی رئیس قبیله در جمع افراد آن مطرح شد، گفتند: اگر یکبار ولایت امر به دست خزرجیان بیفتد، برای همیشه بر شما برتری یافته و هرگز از این امر برای شما نصیبی قرار نخواهند داد. برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید.(24)
آنها نیز برخاستند و با او بیعت کردند. اینجا دیگر سعد و خزرجیان کبیر شکست خوردند و اتفاقی که در ابتدای امر در میان انصار به وجود آمده بود، شکسته شد. حاضران از هر سو به بیعت شتاب کردند و سعد در خطرِ زیر دستوپا رفتن قرار گرفت.(25)
بدین ترتیب اولین بیعت با افرادی، که تعداد آن را نمیدانیم، انجام شد. گردانندگان سقیفه ابوبکر را پیش انداخته و به سوی مسجد روانه شدند. عمر در پیش روی این جمعیت جلوی ابوبکر هرولهکنان، در حالی که کمربند خود را محکم کرده و دامن به کمر زدهبود، میدوید و فریاد بر میآورد: همه بدانید، مردمان با ابوبکر بیعت کردند. در راه نیز هرکس را میدیدند، گرفته و به نزدیک میآوردند تا دست او را به دست ابوبکر بکشند، و از او بیعت بگیرند.(26) سرانجام جمعیت طرفدار این بیعت به همین شکل به مسجد وارد شدند.
هنوز اهل بیت پیامبر(ص) از کار غسل و کفن ایشان فارغ نشده بودند که صدای تکبیر از مسجد به گوششان رسید.(27) این تکبیری بود که بیعتکنندگان در مسجد میگفتند، این بیعت که به تناوب انجام میشد تا شب ادامه داشت و ابوبکر بر منبر رسول خدا نشسته بود؛ اما هنوز بسیاری از مردم شهر مدینه به بیعت نیامده بودند.(28)
بیعت عام: تشکیل حکومت
فردا یعنی روز سهشنبه بار دیگر ابوبکر به مسجد آمده و بر منبر رسول خدا(ص) نشست. عُمَر در کنار آن ایستاده بود و مردم را به بیعت دعوت میکرد. آن روز مسجد مملو از جمعیت بود. مردم حاضر در مسجد به طور عمومی بیعت کردند، اما به نظر میرسید که مردم مدینه و اصحاب رسول خدا(ص) نبودند که مسجد را پر کرده بودند؛ زیرا مورخان گفتهاند یک قبیله عربی به نام اسلم که در اطراف مدینه زندگی میکرده است، به مدینه آمده بوده تا آذوقه تهیه کند. عُمَر بعدها گفته بود من با دیدن اسلم به پیروزی اطمینان پیدا کردم(29).
حضور اسلم شهر را شلوغ کرده بود. آنها طبق رسم قبایل صحرانشین هرجا میرفتند با هم میرفتند. حال به مدینه آمده بودند، و در معابر و کوچههای شهر منزل داشتند. مردان این قبیله حداقل بخش بزرگی از مسجد را اشغال کرده بودند(30) و جمعیتی متشکل از مردم اصلی مدینه «مهاجر و انصار» و مردان قبیله اسلم کار بیعت را تمام کرد.
وقتی مسجد به تمامی با ابوبکر بیعت کرد، پیروزی حزب قرشی مسلّم شد و دولت بعد از پیامبر(ص) برای همیشه به دست قریشیان افتاد.
بر سر راه دولت جدید چند مشکل بزرگ وجود داشت که در آن روزهای ابتدایی دوتای آنها فوریت یافته بود. اول اینکه خاندان پیامبر(ص)، بنیهاشم و جمعی از بزرگان اصحاب که از آنها طرفداری میکردند، حکومت جدید را قبول نداشته و به رسمیت نمیشناختند، لذا با آن بیعت نمیکردند و این مخالفت بسیار مهم بود.
دوم اینکه سعدبنعباده یعنی رئیس خزرج، که اولین کسی بود که برای بهدست آوردن حکومت بعد از پیامبر(ص) قیام کرده بود، بعد از شکست در سقیفه به خانه بازگشته و به سختی با حکومت جدید مخالفت داشت و مخالفت او قابل اغماض نبود.
امکان حکومت و ادامه آن با این مخالفتها و مخالفتهای دیگری که در راه بود، وجود نداشت و یا حداقل سهل نبود. حکومت جدید باید به هر شکلی این مشکلات را حل کند. دولت جدید چند روزی سعد را به حال خود واگذاشت، سپس کسی را به نزد او فرستادند که همه مردم و بستگانت بیعت کردهاند، تو هم باید بیایی و بیعت کنی.
سعد جواب داد «تا زمانی که تیری در کمان و شمشیر و نیزهای در دست دارم و میتوانم با شما بجنگم به کمک خانواده و یارانم با شما خواهم جنگید و دست بیعت به شما نخواهم داد. به خدای سوگند اگر همه در حکومت و زمامداری شما همداستان بشوند، من شما را به رسمیت نمیشناسم و با شما بیعت نمیکنم»!
وقتیکه جواب سعد به ابوبکر گفته شد، عمر حضور داشت، و به او گفت «سعد را رها مکن تا با تو بیعت کند». اما بشیربنسعد رقیب خزرجی سعد گفت «او به لجاجت افتاده و با شما بیعت نمیکند. اگرچه جانش را بر سر این کار بگذارد؛ اما کشتن او به سادگی انجام نخواهد شد؛ زیرا او وقتی کشته خواهد شد که تمامی خانواده، فرزندان و گروهی از قبیلهاش با او کشته شوند. او را رها سازید، و به حال خودش واگذار کنید که رها کردنش برای شما زیانی نخواهد داشت؛ زیرا او در این مخالفت یک تن بیش نیست»!
نظر مشورتی بشیر پذیرفته شد. آنها سعد را به حال خودش رها کردند. سعد در هیچ یک از اجتماعاتشان شرکت نمیکرد. در نماز جمعه و جماعت ایشان حاضر نمیشد. در ادای مناسک حج با آنها همراه نبود. تا پایان خلافت ابوبکر وضع به همین منوال گذشت.(31)
در عصر خلافت عمر، روزی سعد با خلیفه در یکی از کوچههای مدینه برخورد کرد. خلیفه به او گفت: این تو نبودی که چنین و چنان میگفتی؟! سعد جواب داد: آری من بودم که آن سخنان را میگفتم. به خدای سوگند که رفیقت را از تو بیشتر دوست میداشتم و از همسایگی تو بیزارم! عمر گفت: هر کس از همسایهای ناخشنود است، محل سکونت خود را عوض میکند. سعد گفت: آری به همسایگی کسی میروم که از تو بهتر باشد.
به زودی سعد از مدینه کوچ کرده و راهی دیار شام شد. آنجا قبایل یمن زندگی میکردند و خویشاوندان سعد بودند. بلاذری و دیگر مورخان نوشتهاند «سعدبنعباده با ابوبکر بیعت نکرده و به شام رفت. عمر کسی را دنبال او به شام فرستاد، به او گفت: سعد را به بیعت دعوت کن، و به هر نحو ممکن او را به این کار وادار کن. ولی اگر در زیر بار بیعت نرفت، از خدا کمک بگیر و او را بکش»!
مأمور خلیفه به شام رفت و در حُوّارین(32) با سعد ملاقات کرده و او را به بیعت دعوت کرد. سعد همچنان بر مواضع خود پافشاری میکرد. فرستاده او را تهدید کرد. سعد جواب داد: حتی اگر جانم هم در خطر باشد تن به بیعت نخواهم داد. فرستاده عمر سرانجام او را در خلوتی یافته و با تیری به عمرش خاتمه داد.(33) این حادثه در سال پانزدهم یعنی سال سوم خلافت عمر اتفاق افتاد(34) و عموم مورخان جز چندتن از باز گفتن و افشای آن خودداری کردهاند، و اصولاً چیزی در این زمینه نگفتهاند.
مسئله سعد و مشکل مخالفت او با حکومت قریشیان در ابتدا مسکوت ماند، و سرانجام به این شکل حل شد. اما مسئله مهمتر آن روز این بود که خاندان پیامبر(ص)، بنیهاشم و چندین تن از بزرگان صحابه که در خانه حضرت علی علیهالسلام گرد آمده بودند، از بیعت خودداری میکردند و بیعت انجام شده را صحیح نمیدانستند. این سختترین مانع بر سر راه دولت جدید بود و بدون حل آن حکومت معنای درستی نداشت؛ لذا در اولین فرصت ممکن یعنی روز چهارشنبه برای حل آن اقدام کردند.
در تاریخ اسلام شاید هیچجا این قدر پنهان کاری اتفاق نیافتاده باشد. مورخان بزرگ در این مورد تنها چند کلمه گفتهاند. بلاذری، اقدم مورخان، در این زمینه مینویسد «آنگاه که علی(ع) از بیعت خودداری کرد، ابوبکر عمر را به نزد علی (ع) فرستاد و دستور داد که به هر شکل ممکن او را برای بیعت بیاورد. عمر به در خانه علی (ع) آمد، و در آنجا میان او و علی(ع) سخنانی رد و بدل شد». و ما از ماهیت و چگونگی این سخنان اطلاعی نداریم.
بلاذری تنها یک جمله از آن نقل میکند که حضرت علی(ع) به عمر گفت «شیری از پستان خلافت میدوشی که مقداری از آن به خودت برسد! به خدای سوگند! این همه کوشش که امروز برای خلافت ابوبکر از خود نشان میدهی، فقط برای این است که فردا تو را بر دیگران مقدم بدارد».(35)
مورخان در مورد این عبارت بلاذری، که آورده بود که ابوبکر دستور داد که علی(ع) را به هر شکل ممکن برای بیعت بیاورد، توضیحات کوتاهی آوردهاند از جمله خود بلاذری میگوید «ابوبکر کسی را به نزد علی(ع) فرستاد تا برای بیعت به نزد او برود، ولی او(علی) آن را نپذیرفت. آنگاه عمر به دنبال این مأموریت آمد، و به همراه خود آتش آورده بود. چون به در خانه رسید، حضرت فاطمه(س) با او در کنار در برخورد کرد، به او گفت «ای پسر خطاب میبینم که میخواهی درِ خانهی مرا به آتش بسوزانی». عمر پاسخ داد «آری این کار را میکنم؛ زیرا این کار دین پدرت را محکمتر خواهد کرد.»(36)
اما طبری آورده است «عمربنخطاب به درخانه علی(ع) آمد. در آن خانه، طلحه و زبیر و مردانی از مهاجران بودند و اینچنین تهدید کرد: به خدای سوگند یا از خانه بیرون میآئید و بیعت میکنید، یا اینکه آن را با شما به آتش خواهم کشید.»(37)
در عقدالفرید کمی توضیح بیشتر است، ابن عبدربه نقل میکند «ابوبکر به عمربنخطاب مأموریت داد که برود و آنها (بنیهاشم و چندتن از صحابه) را از خانه فاطمه(س) بیرون بیاورد، و به وی گفت: چنانچه زیر بار نرفتند، با آنها مقابله کن.
عمر با آتشی که به همراه آورده بود به دنبال مأموریت رفت و قصد داشت با آن، خانه را آتش بزند. حضرت فاطمه(س) چون این وضع را مشاهده کرد و عمر را به آن شکل در کنار خانهاش دید گفت: ای فرزند خطّاب! آیا آمدهای خانه ما را آتش بزنی! گفت: آری مگر اینکه با امت همراه شوید و بیعت کنید».(38)
گوشه دیگری از توضیح حادثه در عبارت منسوب به ابنقتیبه نقل شده که درجای دیگر نیامده است: «ابوبکر گروهی را در هنگام بیعت خویش مشاهده نکرد و کسانی در بیعت او شرکت نکرده بودند، آنها همگی نزد علی کرّمالله وجهه جمع بودند. عمر را به نزد آنها فرستاد.
عمر به کنار آن خانه رفته و آنان را به بیرون آمدن دعوت کرد؛ ولی آنها از بیرون آمدن امتناع ورزیدند. عمر هیزم خواست و گفت: به خدایی که جان عمر در دست اوست، سوگند یاد میکنم که از خانه بیرون بیائید، وگرنه خانه را با کسانی که درآن هستند آتش خواهم زد. به او گفته شد: در این خانه فاطمه است. عمر جواب داد: حتی اگر او هم باشد».(39)
مصادر تاریخی و حتی حدیثی(40) رسمی عالم اسلام از حادثه هجوم به خانه حضرت علی و زهرا(س) بیش از این سخن نگفتهاند. بعد از این چه اتفاق افتاده است به درستی نمیدانیم. البته در مأخذ شیعی از حوادث مربوط به ورود به خانه و آنچه در خانه اتفاق افتاد، و حوادث بعد از آن اطلاعات بیشتری در دست است.
اما در حوادث دو سال و اندی بعد، یعنی در جریان آخرین روزهای عمر خلیفه ابوبکر، وصیتی از او در مصادر رسمی عالم اسلام (41) به جای مانده که نشان میدهد جریان هجوم به خانه، در کنار درِ خانه، پایان نپذیرفته بلکه حوادث به شکلی اسفانگیز ادامه یافته است که خلیفه در آخرین روزهای عمرش از آن اظهار پشیمانی شدید میکند.
البته نمیدانیم این اظهار پشیمانی به خاطر شکستی است که دولت خلافت در این عمل تحمل کرده است، یا ندامت از رنجهایی است که برای بیت نبوت ایجاد شده و از صدماتی است که بر دختر پیامبر(ص) رفته است.
طبری نقل میکند: عبدالرحمنبنعوف در آخرین روزهای عمر ابوبکر به نزد او رفته و او را غصهدار میبیند. عبدالرحمن او را دلداری میدهد و از او مدح زیاد میگوید. بعد از آن هم سخنانی میان آن دو رد و بدل میشود و سرانجام ابوبکر میگوید: من بر چیزی از مسائل دنیا تأسف نمیخورم، مگر بر سه چیز که دوست داشتم آنها را ترک گفته بودم... اول اینکه ای کاش من خانه فاطمه(س) را نمیگشودم، و لو اینکه با یک جنگ از آن خانه روبرو میشدم.(42)
ابن عبدربه در عقدالفرید نیز به همین عبارت نقل کرده است.(43) یعقوبی همین وصیت را بدینگونه نقل میکند که به عبدالرحمن میگوید: من تأسف بر چیزی از امور دنیا ندارم جز بر سه چیز که انجام دادهام، و ای کاش آنها را انجام نداده بودم. اول اینکه ای کاش من عهدهدار حکومت نمیشدم و آن را به دیگری واگذار میکردم، و من اگر تنها کمک کار بودم، بهتر از این بود که امیر باشم. دوم اینکه ایکاش من خانه (حضرت) فاطمه(س) را تفتیش نمیکردم و مردان را بدان وارد نمیکردم و لو اینکه در آن بسته شده و علیه من اعلان جنگ میشد.(44)
مسعودی نیز مینویسد: «آنگاه که ابوبکر به ساعات آخر عمر رسید گفت: من بر هیچ چیز از امور دنیا تأسف نمیخورم مگر بر سه چیز که آن را انجام دادهام، و دوست می داشتم که آن را ترک میگفتم ... من دوست می داشتم که خانهی فاطمه(س) را تفتیش نمیکردم بعدهم سخنان بسیار دیگری گفت».(45)
در هر صورت از این اسناد بیش از این به دست نمیآید که خانه دختر پیامبر مورد هجوم واقع شده و مردانی با آتش به کنار درآن خانه آمده و سپس به آن وارد شدهاند. تنها مقاومتی که مورخان نقل میکنند بیرون آمدن زبیر با شمشیر و زمین خوردن او سپس از دست دادن شمشیر و دستگیری اوست.
این مهاجمانی که آتش به همراه داشتند، و به خانه دختر پیامبر(ص) حمله بردند و سرانجام هم با زور بدانجا وارد شدند، با این هدف آمده بودند که حضرت علی(ع) و دیگر تحصنکنندگان آن خانه را به بیعت وادار کنند. ما میدانیم امام و یارانش به هیچ وجه قصد مقابله مسلحانه نداشتند.
وظیفه امام این بود که بیعت نکند و این بیعت نکردن اگرچه ظاهراً یک عمل سیاسی محض، به معنای عدم قبول حکومت وقت و مخالفت با آن بود، اما روح خالص مذهبی داشت. یعنی برای نشان دادن نادرستی و عدم مشروعیت آن دولت بود. امام به عنوان عالم امت، در مقابل هر نوع تغییر و انحراف، به ویژه وقتی نام دین و مذهب به خود گرفته بود مسئولیت داشت، و نتیجه هرچه که باشد، باید بایستد و اعلام مخالفت کند، و نادرستی آن را نشان بدهد.
جوهری مورخ کهن و معتبر مکتب خلافت، حوادث را به روشنی بیشتری تصویر کرده است. «ابوبکر گفت: ای عمر! خالدبنولید کجاست؟ عمر جواب داد: او همین جاست. ابوبکر گفت: بروید علی و زبیر را به نزد من بیاورید. عمر و خالد رفتند. عمر به داخل خانه (حضرت علی(ع) و فاطمه(س) وارد شد.
در درون خانه افراد زیادی بودند. از اصحاب مقداد بود، هاشمیان همه حضور داشتند. اول زبیر را گرفت و با فشار به بیرون خانه هل داد، و به خالد و مردانی که ابوبکر به کمک ایشان فرستاده بود سپرد. بعد به علی(ع) گفت: برخیز و به بیعت برو. علی اعتنایی نکرد. عمر دست او را گرفت، باز بدو گفت: بایست(باید به مسجد بروی و بیعت کنی). این بار نیز علی از برخاستن و حرکت خودداری ورزید. عمر این جا علی را به بغل گرفت و همچون زبیر با زور و فشار به دم درآورد، و در آنجا به خالد و همراهان او واگذار کرد. آنگاه او در خانه با کمک مردانی که در بیرون خانه جمع شده بودند با فشار شدید(46) آن دو را به مسجد بردند.
مردم معمولی شهر در کوچهها جمع شده بودند و شاهد و ناظر حوادث بودند ... و تنها (حضرت) فاطمه(س) آنگاه که این وضع را مشاهده کرد به کنار در آمده و فریاد برآورد: ای ابوبکر چه زود به اهلبیت پیامبر(ص) هجوم آوردید! به خدا قسم تا آخر عُمْر با عُمَر سخن نخواهم گفت».(47)
جوهری در نقل دیگر از عمربن شُبّه صاحب کتاب معتبر و کهن «تاریخ المدینة المنوّرة» میآورد « عمر، درحالی که یقه لباس (حضرت) علی(ع) و زبیر را گرفته بود، آن دو را، با فشار شدید، از خانه بیرون آورد و به نزد ابوبکر برای بیعت بُرد».(48) و در روایت دیگر از همو نقل میکند «عمر با جمعی که در میان آنها اُسیدبنحُضیر و سلمهبنسلامهبنقریش نیز بودند، با زور به خانه وارد شدند. فاطمه(س) فریاد کرد و آنها را به خداوند سوگند داد. سپس عمر آن دو را از خانه خارج کرده و با فشار به مسجد برد که بیعت کنند».(49) نقلها کمی با هم اختلاف دارند، اما اصل مسئله در همه نقلها تکرار میشود، و یکسان است.
بدین شکل و شاید هم به شکلی بدتر و فجیعتر که تاریخ از باز گفتن آن خودداری کرده است امیرالمؤمنین علی(ع) به مسجد آورده شد تا با ابوبکر بیعت کند؛ اما چنانکه اشارت رفت امام بایستی در برابر این انحراف موضعگیری روشنی داشته باشد، و آن را به صورت علنی و آشکار نفی کند. دولت خلفا هم چنانکه در حادثه سعد دیدیم، و در نمونههای دیگر هم در تاریخ ثبت شده است(50)، نمیتوانست آن را تحمل کند و نمیتوانست ببیند در جامعه کسانی آن هم در شأن و شخصیت حضرت علی(ع) و اصحاب و یارانش بیعت نکردهاند و حکومت موجود را نمیپذیرند. بنابراین عکسالعمل شدیدی از آن انتظار میرفت.
در آن روز راههایی که در برابر آن حضرت وجود داشت، دو راه بیش نبود؛ یا بایستی بیعت کند و حکومت پدید آمده را بپذیرد و یا تن به خطر بدهد و جان بر سر اینکار بگذارد. او خطر را ترجیح میداد و بنابراین تاریخ چنین بیعتی را ثبت نکرد، بلکه با همه دروغهایی که آن را پر کرده است، معتبرترین اسناد از عدم بیعت آن حضرت خبر میدهند و نزدیکترین افراد به حزب قرشی حاکم اقرار میکنند که در آن شرایط امیرالمؤمنی علی بیعت نکرده است.(51)
به نقل جوهری باز میگردیم. هنگامیکه حضرت علی(ع) را به زور و عنف به مسجد میبردند، میفرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم! کسی به این حرفها گوش نمیداد. به هر صورت ایشان را تا پای منبری که بر فراز آن ابوبکر نشسته بود آوردند، و از او بیعت خواستند. آن حضرت فرمودند «من به حکومت از شما سزاوارترم، با شما بیعت نخواهم کرد و این شمائید که باید با من بیعت کنید. شما این حکومت را به دلیل خویشاوندی با پیامبر از انصار گرفتید و آنها هم به همین دلیل آن را در اختیار شما قرار دادند. اینک من هم به همان دلیل که شما در برابر انصار بکار بردید، استدلال میکنم. پس اگر از خدا ترسی بهدل دارید و از هوی و هوس پیروی نمیکنید، انصاف را در مورد ما اهل بیت مراعات کنید. حق ما را در حکومت به رسمیت بشناسید، و گرنه(دیری نمیگذرد که) عاقبتِ بدِ این ستم که بر ما روا داشتهاید، گریبان شما را خواهد گرفت».
عمر گفت: رهایت نمیکنیم مگر اینکه بیعت کنی. حضرت علی(ع) پاسخ داد «ای عمر شیری را میدوشی که بخشی از آن به تو خواهد رسید. اساس حکومت او را محکم گردان تا فردا آن را به تو تحویل بدهد. به خدای سوگند! نه سخن تو را میپذیرم، و نه از او پیروی میکنم».(52)
در اینجا لازم میبینیم که اضافهای را از تاریخالخلفا منسوب به ابنقتیبه نقل کنیم. او مینویسد: «بعد از اینکه امام را به بیعت دعوت کردند، فرمود: اگر این کار را نکنم چه خواهید کرد؟ در جواب گفتند: قسم به آن خدایی که جز او خدایی نیست، گردنت را میزنیم! امام فرمود: آن وقت گردن کسی را زدهاید که بنده خدا و برادر رسول خداست. عمر گفت: بنده خدا بودن آری؛ اما برادر رسول خدا نه! در این میانه ابوبکر ساکت بود و سخنی نمیگفت. عمر به او رو کرده و گفت: چرا در مورد او دستوری نمیدهی؟ ابوبکر گفت: «تا مادامی که فاطمه در کنار اوست، او را به کاری اکراه نخواهم کرد».
در اینجا امام که از دست آنها رهایی یافته بود، به قبر پیامبر(ص) پناه برده، در حالی که از چشمان اشک میریخت، به صدای بلند میگفت: «یابن اُم إنّ القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی».(53)
باز به سخن جوهری باز میگردیم. بعد از اینکه امام امتناع خود را از بیعت اعلام کرد، ابوعبیده جرّاح نفر سوم از اعضای اصلی حزب حاکم گفت: ای ابوالحسن، تو جوانی و اینان پیرمردان از خویشان قریشی تو هستند، تو نه تجربه ایشان را داری و نه به اندازه آنها از تسلط و آشنایی بر امور برخوردار هستی. من ابوبکر را برای عهدهداری حکومت از تو آشناتر و تواناتر میبینم و تحمل او را در مقابل مشکلات آن از تو بیشتر میدانم. اما اگر بمانی و عمر تو دراز شود، هم از نظر فضیلت و هم از لحاظ خویشاوندیت با پیامبر(ص) و هم از جهت پیشقدمی در اسلام و زحمت و کوششی که در راه استواری دین کشیدهای، از همگان در احراز این مقام شایستهتر خواهی بود.
امام علی(ع) گفت: «ای گروه مهاجران، خداوند را در نظر بگیرید و حکومت و فرمانروایی را از خانه محمد(ص) به خانهها و قبیلههای خود مَبرید و خانوادهاش را از مقام و منزلتی که برخوردارند(و باید داشته باشند)، بر کنار مدارید و حقش را پایمال مکنید. به خدا سوگند، ای مهاجران، ما اهل بیت پیامبر(ص) مادام که در میان ما تلاوتکننده قرآن و دانا به امور دین و آشنا به سنت پیامبر(ص) و آگاه به امور رعیت وجود داشته باشد، برای به دست گرفتن زمام امور این امت از شما سزاوارتریم. به خدا سوگند که همه این نشانهها در ما جمع است. پس، از هوای نفستان پیروی مکنید که قدم به قدم از مسیر حق دورتر خواهید شد».
بشیربنسعد، با شنیدن سخنان امام(ع)، رو به آن حضرت کرد و گفت: اگر انصار پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنند، این سخنان را از تو شنیده بودند، در پذیرش حکومت و فرمانروایی تو، حتی دو نفرشان هم با یکدیگر اختلاف نمیکردند؛ اما چه میتوان کرد که آنان با ابوبکر بیعت کردهاند و کار از کار گذشته است!
در هر صورت کوشش اصحاب حکومت به جایی نرسید و امام بیعت نکرده به خانه خود بازگشت.(54)
پانوشتها:
21- لن یعرف العرب هذا الأمر الّا لِهذا الحیّ من قریش و هم اوسط العرب نسباً و دارا ً(بخاری7/170، ابنهشام2/659 و طبری3/205، ابناثیر 2/327)
22- طبری 3/206-205 و222-220، السقیفة و فدک /59-57، الکامل فی التاریخ 2/331-329
23- فقهاءاهلسنّت این تعداد را برای رسمیشدن یک خلیفه و امام درمقام خلافتوامامت کافیدانستهاند.(ابوالحسن الماوردی: الاحکام السلطانیه/7 چمصر 1393)
24- طبری 3/221 ، ابن اثیر 2/331، ابن ابی الحدید 2/39، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم
25- طبری 3/223
26- السقیفة و فدک /46، ابنابیالحدید 1/219
27- عقدالفرید 3/63 چ مصر1372 ق. و 5/11 چ محمد سعید العریان
28- مرجعه کنید به: العسکری، سیدمرتضی: عبدالله بن سبأ و اساطیر أخری/ 121 به بعد، چ هشتم
29- طبری 3/222 و با ابن اثیر 2/331 مقایسه شود
30- چهارصد مرد از این قبیله در فتح مکه با پیامبر(ص) همراه بودند
31- طبری3/223-222، ابناثیر2/331
32- حُوّارین حصن من ناحیه حِمْص(معجم البلدان 2/315)
33- انسابالاشراف 1/589 و عقدالفرید 5/12
34- مروج الذهب 2/31 و الاستیعاب 2/599
35- انساب الاشراف 1/587، السقیفة و فدک /61-60
36- انسابالاشراف 3/586
37- طبری: تاریخالرسلوالملوک 3/202
38- عقدالفرید5/12 چاپ محمد سعید العریان
39- الامامة والسیاسة1/19،چاپ مصر
40- ابنابیشیبه(متوفای 235هـ.ق.): المصنف 8/572 چاپ دارالفکر بیروت
41- جوهری: السقیفةوفدک/41-39، طبری3/430، طبرانی: المعجمالکبیر 1/62 رقم43، ابنقتیبه: الامامةوالسیاسة 1/24، مسعودی:مروجالذهب 2/301، ابنسلام: الاموال /194-193، ابن عبدربه:العقدالفرید 5/20-19، و ابنعساکر به نقل از ابنمنظور: مختصر تاریخ دمشق 13/122
42- طبری 3/430
43- عقدالفرید 5/19
44- 2/115 چاپ نجف
45- مروج الذهب 2/301
46- سوقاً عنیفاً
47- جوهری: السقیفة و فدک /72-71، ابن ابیالحدید 6/49
48- السقیفة و فدک /71، ابنابیالحدید 6/89 (این کتاب تاریخالمدینة در سالهای اخیر در عربستان تحقیق و چاپ شده است، اما این بخشها به کلی درآن دیده نمیشود!)
49- فاقتحما الدار فصاحت فاطمه و ناشدتهما الله ... فاخرجهما عمر یسوقهما حتی بایعا (السقیفة و فدک/44، ابن ابیالحدید 2/50 و 6/47)
50- داستان مالکبننویرة و قبایل کنده (ر.ک. : عبداللهبنسبأ 1/185-179، 2/400-382)
51- صحیح بخاری 5/139 بنا به نقل از عایشه چ عبدالحمید، صحیح مسلم/ح1759 چ 1426 قاهرة، طبری 3/208، انساب الاشراف 1/586 ، ابنکثیر 5/286 و ابن اثیر 2/331
52- نظیر این سخن را بلاذری در ابتدای هجوم به خانه آورده بود. ر.ک: انسابالاشراف 1/587
53- الامامةوالسیاسة 1/20، آیهای که از زبان آن حضرت نقل شده در اعراف/150 آمده است و کلامی است که هارون برادر موسی(ع) در غیاب برادر گفتهاست.
54- السقیفة و فدک /61، ابن ابیالحدید 6/ 285 و ر.ک. : علامه سیدمرتضیعسکری؛ سقیفه / 84-83
55- یعقوبی 2/103-102