کد خبر: 1395900
تاریخ انتشار : ۲۷ فروردين ۱۳۹۳ - ۰۸:۲۲
مروری بر زندگی شهدای قرآنی؛

شهادت شکارچی تانک، سه ماه پس از آزادی

گروه جهاد و حماسه: شهید بهروز ترکاشوند که در جبهه به شکارچی تانک شهرت پیدا کرده بود، سه ماه پس از آزادی از اسارت به دست نیروهای بعثی به فیض شهادت نائل آمد.

جنگ که شروع شد، از خانواده ترکاشوند کسی تعلل نکرد. همه برای اعزام پیش‌قدم شدند. شجاعت، رشادت، صبر و استقامت مثال‌زدنی شهید بهروز ترکاشوند باعث شد تا نام و خاطره این شهید بزرگوار یکی از برگ‌های طلایی و زرین دوران دفاع مقدس باشد.

دوران کودکی

بهروز در خانواده‌ای پنج نفره در سال 1347 در شهر اراک به دنیا آمد. به دلیل شغل نظامی پدر، خانواده ترکاشوند همواره در سفر به شهرهای مختلف کشور بودند. بعد از تولد بهروز و اقامتی موقت در شهر اراک، خانواده عزم رفتن به قم می‌کنند و بعد از مدتی به شهر سمنان مهاجرت کرده و در آرادان و گرمسار ساکن می‌شوند. بعد از این جا به جایی‌ها، پدر خانواده به شهرستان ورامین می‌رود و ساکن آنجا می‌شود؛ ورامین مقصد آخر خانواده و شهری است که در آن، دوران رشد، شکوفایی و پویایی بهروز ترکاشوند شروع می‌شود.

وی دوران نوجوانی‌ را در این شهر می‌گذراند و شخصیت اصلی‌اش در ورامین شکل می‌گیرد. بهروز از همان دوران کودکی شخصیت مردانه و استقلال‌طلبی داشت. دوست داشت دستش در جیب خودش باشد و خودش خرجش را در بیاورد. همراه برادرش و چند نفر از دوستان که آنها هم بعدها شهید شدند، چند چرخ دستی می‌خرند و با آن در دشت‌های شنی ورامین مشغول کانال‌سازی می‌شوند. صبح‌ها بار و بندیل خود را می‌بستند و کار را شروع می‌کردند. بهروز در خلال این کارها، مدتی روزنامه هم می‌فروخت. آن زمان روزنامه کیهان، فروش خوبی داشت و بهروز با اطلاع از این موضوع به فروش روزنامه کیهان در شهر می‌پرداخت. با پولی که جمع کرده بود توانست کمک‌ حال پدر باشد و قسمتی از جهیزیه خواهرش را تهیه کند. بهروز از این حس مردانه، احساس خوشحالی و غرور می‌کرد.

بهروز، قاری و مربی قرآن بود

بهروز ترکاشوند قاری و مربی قرآن مسجد امام حسن‌ مجتبی(ع) بود و برای نوجوانان بسیجی قرآن تدریس می‌کرد و با صدای زیبای خود مردم را به فیض می‌رساند. بهروز، کار و درس را همزمان با هم انجام می‌داد که روزهای پر تنش انقلاب فرا رسید. درگیری‌های مردم با ارتش اوج گرفته بود. هر روز خبری از تعداد کشته‌ها می‌رسید. بهروز 10، 12 ساله بود که این روزها را تجربه می‌کرد. کودکی با جثه‌ای کوچک و ضعیف که می‌خواست در فعالیت‌های انقلابی شرکت کند و از دیگر انقلابیون عقب نیفتد.

سنش کم بود، اما سعی می‌کرد در مراسم‌های مختلف آن زمان شرکت کند. همراه برادرش فعالیت‌های انقلابی را در مسجد محل زندگی‌ خود ادامه می‌دادند. خانواده خیلی نگران بهروز بودند، وی هنوز در سنی نبود که بتواند از خودش دفاع کند. هر گاه در ورامین صدای تیراندازی شنیده می‌شد، خانواده نگرانش می‌شدند، ولی بهروز با وجود کوچکی جثه‌اش، خیلی زرنگ و سریع بود. حواسش به همه چیز بود. سعی می‌کرد بیشتر در همان ورامین بماند و کمتر به تهران برود. در ورامین درگیری‌های جسته و گریخته‌ای وجود داشت.

قیام 15 خرداد و حضور در راهپیمایی‌ها

بعد از قیام 15 خرداد و شهیدانی که این شهر تقدیم انقلاب کرد، ورامین حسابی بر سر زبان‌ها افتاد بود؛ در بحبوحه شلوغی‌های انقلاب دو بالگرد از گارد شاهنشاهی در ورامین روی زمین می‌نشینند و گاردی‌ها برای مقابله با مردم آنجا پیاده می‌شوند. قرار است گاردی‌ها در سطح شهر ورامین پراکنده شوند و از برگزاری تظاهرات و راهپیمایی جلوگیری کنند. درگیری‌ها در این شهر بالا می‌گیرد، صدای تیراندازی پشت سر هم شنیده می‌شود؛ خبر می‌رسد که چند نفری در ورامین شهید شده‌اند. از آن طرف پدر بهروز هم ارتشی بود و زمانی که مردم، پاسگاه محل خدمت پدر بهروز را گرفتند، پدرش به مردم انقلابی ملحق شده و با استقبال مردم انقلابی مواجه می‌شود.

مردم به همراه حاج آقا محمودی، امام‌جمعه ورامین با دسته گلی از او استقبال می‌کنند و روی دست چرخانده می‌شود. از آن زمان به بعد، پدر بهروز یکی از مبارزان فعال انقلاب می‌شود، پاسگاه هم دست مردم می‌افتد و اداره آنجا را مردم برعهده می‌گیرند.

دیدار دو برادر در جنگ

بهروز درسش را تا اول دبیرستان، در مدرسه شهید شیرازی ‌خواند. حمله عراق به ایران کمتر از دو سال از پیروزی انقلاب، تمام معادلات را به هم می‌ریزد. حالا همه باید برای رفتن به جبهه و دفاع از کشور بسیج شوند. بهروز هم از افرادی است که می‌خواهد قید همه چیز را بزند تا در جبهه حضور داشته باشد. درسش را نیمه‌تمام می‌گذارد و از طریق بسیج آموزش‌های لازم و مقدماتی را می‌بیند.

با خانواده خداحافظی می‌کند و کوله‌بار سفر به غرب کشور را می‌بندد. اولین اعزامش در سال 62 به کردستان است. آن زمان هر کسی را به کردستان نمی‌فرستادند و کسانی که زبده و زرنگ بودند به غرب کشور فرستاده می‌شدند. هفت ماهی در کردستان مانده و می‌جنگد تا اینکه بهزاد، یکی از برادران بهروز در سال 1363 به کردستان اعزام می‌شود. بهروز از این موضوع بی‌اطلاع است. دو برادر برای مدت زیادی در کنار هم بودند. نوبت به اعزام‌ بهروز به جنوب کشور فرا رسیده بود. وی مرتب برای انجام مأموریت و حفاظت از کشور راهی جنوب می‌شود و یکی از آرپی‌جی‌زنان قهار گردان علی‌اصغر تیپ 10 سیدالشهدا(ع) لقب می‌گیرد. بچه‌های خط به او شکارچی تانک می‌گویند و کم کم همه رزمنده‌ها او را با این لقب می‌شناسند.

شکارچی تانک‌ها

قبل از اینکه عملیات والفجر 8 شروع شود، بهروز دست به رشادتی می‌زند که زبانزد همه در منطقه می‌شود. درگیری و تبادل آتشی بین نیروهای ایرانی و عراقی رخ می‌دهد. شرایط سختی برای نیروهای ایرانی به وجود آمده بود. بهروز تصمیمش را می‌گیرد. آرپی‌جی روی شانه‌هایش هست و شروع به پیشروی می‌کند؛ جلو می‌رود و شروع به زدن تانک‌های دشمن می‌کند و یکی در میان تانک‌های عراقی را منهدم می‌کند.

وی حتی به تانک‌های شلیک شده هم آرپی‌جی می‌زد. وقتی دوستان دلیل این کار را می‌پرسند، توضیح می‌دهد که در این تانک‌ها عراقی‌ها هستند و من به کسانی که قصد کشتن بچه‌های ایرانی را داشته باشند شلیک می‌کنم تا کاملاً از بین بروند.

عملیات والفجر 8 شروع می‌شود. مأموریت شهید ترکاشوند این است که در نزدیکی پل کارخانه نمک تانک‌های عراقی را شکار کند. شروع به زدن آرپی‌جی می‌کند؛ چند تانک را می‌زند که یک خمپاره ساعتی، بالای سرش می‌خورد و از ناحیه سر و کتف مجروح می‌شود. در همان شلوغی‌ها یک روحانی با لباس و عمامه سفید او را به عقب می‌کشاند تا آسیب بیشتری نبیند. بهروز را به عقب برمی‌گردانند تا مداوا شود و برای بهتر شدن حالش به خانه برود. 40 روز در بیمارستان «نجمیه» بستری می‌شود و عید به خانه می‌رود.

آن روز، روز سختی برای بچه‌های ایرانی بود و تعداد زیادی از رزمندگان در این روز به شهادت می‌رسند. خود رزمندگان آن روزها را روز غم نا‌میدند. کسانی که زنده بودند، می‌دیدند که چگونه دوستان خود را روی دستانشان تشییع می‌کنند. بهروز مدتی را در خانه می‌ماند و استراحت می‌کند، ولی در خانه آرام و قرار ندارد. دلش پیش بچه‌ها در خط و جبهه است. هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده بود که دوباره قصد رفتن می‌کند. پدر و مادرش اصرار می‌کنند که تا بهتر شدن کامل بماند و بعد اعزام شود، ولی بهروز مرد ماندن نیست، مرد رفتن و جاری شدن است.

فصل اسارت

بعد از مجروحیتش از طریق لشکر 10 سید‌الشهداء(ع) اعزام می‌شود. رزمندگان هنوز در غرب کشور با بعثی‌ها در جدال و نبرد بودند. عراق یک عملیات زیگ‌زاگی به سمت فکه می‌کند و به سرعت به سمت فکه می‌آید؛ آنجا چند گردان از لشکر 10 وارد صحنه می‌شوند.

اولین گردان به نام حضرت علی‌اصغر(ع) که خط شکنانی به فرماندهی حاج اسکندرلو بودند به دل دشمن می‌زنند، بهروز هم در این گردان است و پا به پای دیگر بچه‌ها پیش می‌‌رود. در منطقه‌ای به صورت نعل اسبی حرکت می‌کند که عراق حملات سنگینی را ترتیب می‌دهد و به شدت به بچه‌ها حمله می‌کند. بهروز دوباره از ناحیه دست و صورت مجروح می‌شود. رزمندگان مجبور می‌شوند 20 روز را در زمین‌های داغ آنجا بمانند.

بعضی از بچه‌ها در این مدت شهید می‌شوند. بهروز همراه یکی از رزمنده‌ها به نام آقای حیدری در کانالی بوده که ناگهان بالای سر خود یک عراقی مسلح را می‌بینند. دور و بر خود را به درستی نگاه می‌کنند و متوجه می‌شوند اطرافشان پر از عراقی است. بچه‌های ایرانی اسلحه‌هایشان را روی زمین می‌گذارند و خلع سلاح می‌شوند؛ در مقابل آن همه نیروی عراقی هیچ کاری نمی‌توانستند انجام دهند. شرایط سختی برای رزمندگان رقم خورد.

عراقی‌ها با قنداق اسلحه به سر بچه‌ها ضربه می‌زنند و قصد جان چند نفر را می‌کنند. ولی فرماندهان بعثی اجازه نمی‌دهند کسی را بکشند. گویا فهمیده‌اند به اسارت بردن ایرانیان ارزش بیشتری برایشان دارد. شهید بهروز ترکاشوند همراه چند رزمنده دیگر در تاریخ 13 اردیبهشت 1365 در فکه به اسارت بعثیان در می‌آید.

روزهای بی‌خبری

خانواده بهروز 9 ماه بی‌خبر از وضعیت فرزندشان به سر می‌بردند. هر روز اسامی شهدا را کنترل می‌کنند تا ببینند خبری از بهروز می‌شود یا نه، ولی هیچ خبری نیست. روزها به کندی گذر می‌کنند تا اولین نامه شهید ترکاشوند از اردوگاه «رمادی 10» عراق می‌رسد. خانواده خوشحال از این نامه، گویی هجرانی دوباره برایشان شروع شده است. وقتی خبر اسارت فرزندشان را می‌شنوند، می‌فهمند باید خودشان را برای روزهای طولانی ندیدن فرزند آماده کنند و به همین نامه‌های گاه و بیگاهش دلخوش باشند.

شورش در اردوگاه

شهید ترکاشوند در مدت اسارت، مسئول و ارشد اردوگاه می‌شود. به دلیل بینش خوبی که در تبیین و تحلیل مسائل سیاسی داشته، بچه‌های اردوگاه خیلی زود جذبش می‌شوند و پای سخنانش می‌نشینند. در کنار اینها، شجاعت و جسارتش باعث دلگرمی بقیه اسیران می‌شوند. صدام در یک برنامه تلویزیونی قصد بهره‌برداری سیاسی از اسیران ایرانی را دارد و می‌خواهد فیلمی تبلیغاتی از این اسیران در کربلا بسازد.

در گیر و دار ساختن فیلم، ناگهان شهید ترکاشوند شروع به سر دادن شعار می‌کند. با صدای شهید ترکاشوند دیگر اسیران شور می‌گیرند و صدای شعار بچه‌ها فضای بین‌الحرمین را پر می‌کند. بعثی‌ها همان لحظه 15 علامت پشت پیراهن ترکاشوند می‌زنند تا وقتی که به آسایشگاه رسید، مجازات و تبیهاتی برایش در نظر بگیرند.

رهایی از اسارت یا رهایی از بند دنیا

بهروز نزدیک پنج سال در اسارت می‌ماند و در تاریخ 6 شهریور 1369 به کشور باز می‌گردد. برای خانواده، روز بازگشت عزیزشان به کشور روز عجیبی است. بعد از سال‌ها دیدن چهره لاغر و ضعیف فرزندشان حس و حال عجیب و غریبی را به هر پدر و مادری می‌دهد. مادر بهروز هم، طاقت دیدن جگر گوشه‌اش را پس از این همه سال ندارد و از حال می‌رود. برادران تا مدت زیادی فقط می‌گریند.

مردم، خانواده شهید ترکاشوند را تا دم درب منزل همراهی می‌کنند و در طول مسیر 20 گوسفند را به پای این آزاده قربانی می‌کنند. در خانه، بهروز بالای بام می‌رود و با بدنی لاغر و ضعیف کمی به عربی صحبت می‌کند و به تحلیل وضعیت عراق می‌پردازد. به قدری قشنگ و شیوا برای مردم حرف می‌زند که همه هیجان‌زده شروع به فرستادن صلوات کردند.

فشار دوران اسارت ضعیفش کرده بود

فشار دوران اسارت و مجروحیت‌هایی که در بدن شهید ترکاشوند به جا مانده بود، وی را بسیار ضعیف کرده بود. در روزهای بعد از آزادی، حال و روز خوبی نداشت. گاهی تشنج می‌کرد و بر زمین می‌افتاد، گاهی حتی نای حرکت و حرف زدن نداشت تا اینکه در تاریخ نهم آذرماه سال 69 تنها سه ماه و سه روز بعد از پایان دوران اسارتش، آزادی واقعی را تجربه می‌کند. صبح‌هنگام از خانه بیرون می‌رود و هنوز فاصله زیادی از خانه دور نشده بود که روی خط راه‌آهن می‌افتد و به آرزوی همیشگی و دیرینه‌اش، شهادت می‌رسد. روحش در خط آهن به پرواز در می‌آید و شتابان به سوی جانان و معبودش حرکت می‌کند.

تحقق آرزوهای بهروز

شهید ترکاشوند قبل از شهادت چند آرزو داشت. اولین آرزویش این بود که دوباره بتواند به وطن باز گردد و بر خاک وطن بوسه بزند. دومین آرزویش این بود که مادر را به مشهد ببرد و در آخر، ازدواج و سنت حسنه پیامبر(ص) را به جا آورد. بعد از رسیدن، دیگر خواسته‌‌ای از خدا نداشت.

دقیقاً قبل از شهادتش چیزهایی که آرزویش را کرده بود محقق می‌شود به وطن باز می‌گردد مادر را به مشهد برد و هنوز یک ماهی از ازدواجش نگذشته بود که به شهادت می‌رسد. مرحوم حجت‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی، سید آزادگان خطاب به پدر ترکاشوند می‌گوید: «اول به مقام آزادگی نائل آمده، دوم به افتخار جانبازی نائل گشت و سوم شهادت که حقّش بود و نصیبش شد.»

captcha