کد خبر: 1752980
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار : ۱۷ اسفند ۱۳۸۷ - ۲۰:۵۰

مروری بر داستان زندگی حضرت عزير(ع)/ پيامبری كه دو بار به دنيا آمد

عزير در لغت عرب همان عزرا در لغت يهود است و از آن‌جا كه عرب به هنگامى كه نام بيگانه‌اى را به كار مى‌برد، معمولا در آن تغييرى ايجاد مى‌كند. اين پيامبر(ع) با درخواست از خداوند برای درك برانگيخته شدن پس از مرگ مرد و بعد از صد سال دوباره زنده شد.

حضرت عزير(ع) به خدمت‌گزار خود كه دختر بسيار جوانى بود، گفت: تا عصر بر مى‌گردم، مى‌روم از باغ بالا قدرى انگور و انجير بياورم. دختر گفت: خدا به همراه، مواظب خودتان باشيد.
حضرت عزير(ع) پشت سر چارپايش كه دو سبد خالى از دو سويش آويزان بود پياده راه مى‌رفت. باغ قدرى از شهر دور بود، اما او خوش‌ مى‌داشت كه راه را پياده طى كند.
چوب‌دستى خود را پشت گردن گذاشته و هر دو دست را از آرنج بر آن حمايل كرده بود. آرام راه مى‌سرد و به زمين كه آهسته از زير پاى او فرار مى‌كرد مى‌نگريست. در اين ميان ناگاه استخوان كتف گوسفند يا حيوان ديگرى سر راهش سبز شد، ديدن استخوان، انديشه او را به دنياى ديگرى برد كه چگونه خداوند در قيامت، استخوان‌هاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم پيوند مى‌دهد؟ و در سراسر راه اين انديشه ذهنش را به خود مشغول داشت.
اوايل پائيز بود. برگ درختان رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشت. درخت‌هاى به و انار و انجير، سر در سر هم آورده و ساكت و بى‌صدا در آفتاب دل‌چسب پائيزى غنوده بودند. تاك‌ها از سپيدارها بالا رفته و به گونه‌اى پيچ در پيچ خود را از شاخسارها آويخته بودند. انگورها در خوشه‌هایى زرد و طلایى و ياقوتى از لابه‌لاى برگ‌هاى انبوه نمايان بود.
عزير(ع) نان توشه را از درون يكى از سبدها برداشت و چارپاى خسته خود را در ميان قصيل‌هاى وحشى كناره جويبارى كه از لابه‌لاى درختان مى‌گذشت رها كرد. سپس خوشه‌اى انگور تازه چيد و سفره نان توشه را زير سپيدارى آن طرف‌تر پهن كرد و به خودردن ناهار پرداخت. بعد از صرف غذا مى‌خواست روى سبزه‌ها استراحت كند، اما راه بازگشت دراز و وقت تنگ بود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را از انگور و انجير پر كند. وقتى هر دو سبد پر شد، سفره خود را ميان بار گذاشت و با چارپا از باغ بيرون آمد و به سوى خانه راه افتاد.
سپس يك روز، يك هفته، يك ماه، يك سال، چند سال چشم به راه ماندند و از عزير خبرى نشد. همه از او دل كندند و تا درست يكصد سال تمام از آن ماجرا گذشت. در راه بازگشت، دوباره چوبدستى خود را به موازات شانه پشت گردن نهاده و دست‌ها را از آن آويخته بود و همچنان چشم بر گام‌هاى چهارپاى خود داشت كه اينك زير بار سنگين انجير و انگور، به سختى پا عوض مى كرد و پيش مى‌رفت.
باز همان انديشه‌هاى صبح او را به فكر فرو برد: خداوندا! من به تو ايمان دارم، اما جمع‌شدن دوباره استخوان‌هاى انسان يا حيوانى را كه مرده و پوسيده است درك نمى‌كنم! پروردگارا، به راستى روح چيست و در كجاى زنده پنهان است كه چون از او رخت مى‌بندد. ديگر دست او تكان نمى‌خورد و از ناى او صدا بر نمى‌‌آيد و در نگاه او طراوت نيست و خون او از گردش مى‌ايستد و قلب او از تپش باز می‌ماند و گرماى پوست پرواز مى‌كند و نفس از هرم و هوا مى‌افتد و عضلات، گيرودار را فراموش مى‌كنند؟
علت اين همه را اگر درنمى‌يابم دست‌كم آثار آن را در مردگان مى‌بينم و حس می‌كنم، اما نمى‌دانم يك مرده تباه شده چگونه پس از ساليان سال همه استخوان‌ها و اندام‌هاى پوسيده خود را باز مى‌يابد و دوباره زنده مى‌شود. ايمان دارم،. اما نمى‌توانم درك كنم.
حضرت عزير(ع) چنان در فكر فرو رفته بود كه ندانست چهارپاى بيچاره مدتى است به بيراهه افتاده است. ناگهان در كنار خرابه‌هاى قريه‌اى خاك شده به خود آمد و دريافت كه از راه منحرف شده است. پس چهارپا را نگه داشت. عزير خسته و بى‌رمق بود. با درماندگى به خرابه‌هاى بازمانده از آن قريه كهن كه تا گردن در شن و خاك فرو رفته بود نگاه انداخت. به اطراف نيز نگاه كرد، اما هيچ نشانى از آبادى به چشم نمى‌خورد. چاره‌اى نداشت بايد آن راه دراز را دوباره باز مى‌گشت، اما تصور طول راه بر او سنگينى مى‌كرد. پس به ديوار كوتاهى كه در كنارش بود تكيه داد. پايش را دراز كرد و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفت و يك سر آن‌را بر دوش خود نهاد و سر ديگر را، پيش پاى خود، روى زمين .
چهارپا روبروى او يك‌متر آن طرف‌تر زير بار ايستاده بود. ريز نقش بود با موهاى خاكسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى كدر رنگ زير شكمش به سفيدى می‌زد. عزير(ع) نگاهى به چهارپاى خود انداخت و سپس به خرابه‌هاى اطراف نگريست و با خود انديشيد.
در همين خانه كه اكنون من به ديوار خراب آن تكيه داده‌ام، روزگارى دور انسان‌هایى زندگى مى‌كرده‌اند، به هم عشق يا كينه مى‌ورزيده‌اند، همديگر را دوست يا دشمن مى‌داشته‌اند؛ اكنون حتى استخوان‌هاى آنان هم بر جاى نمانده است ... .
تأمل در سرگذشت قريه و مردمانى كه در آن زندگى مى‌كرده‌اند، ديگر بار به انديشه‌هاى قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود كه كم كم به خواب عميقى فرو رفت؛ گویى خود يه‌كلى از همان درگذشتگان بوده است. دختر خدمتگزار، هر چه منتظر باشد عزير نيامد! فرداى آن روز با آشنايان و خويشاوندان عزير به باغ رفت، اما نه از عزير اثرى بود و نه از چهارپاى او.
سپس يك روز، يك هفته، يك ماه، يك سال، چند سال چشم به راه ماندند و از عزير خبرى نشد. همه از او دل كندند و تا درست يكصد سال تمام از آن ماجرا گذشت. ديگر همه آشنايان و خويشاوندان و دوستان و همشهريان عزير مرده بودند، جز همان دختر خدمتگزار كه پير زالى يكصد و پانزده ساله شده بود! او تنها در خاطرات دور خود از عزير ياد مى‌كرد و گاهى به ياد مهربانی‌هاى او اشكى در ديده مى‌گرداند.
دختر به ياد مى‌آورد كه تا پنجاه و چند سال پس از گم شدن عزير، هنوز به حوالى باغ مى‌رفت و در جست‌و‌جوى نشانه‌اى از او بود. به خاطر مى‌آورد كه در همان هنگام، يك بار تا كنار خرابه‌هاى قريه‌اى متروك، در اطراف راهى كه عزير رفت و آمد داشت، رفته بود، اما در كنار ديوارى خراب و كهن جز استخوان‌هاى بر جاى مانده از يك انسان كه انگار به ديوار تكيه داده بوده است و نيز استخوان‌هاى سفيد شده يك اسب يا الاغ، چيزى نيافته بود!
پيرزن گفت عزير پيامبری مستجاب‌الدعوه بود اگر راست مى‌گویى، دعا كن كه من نيز چون همان ايام جوان شوم! عزير دعا كرد و او نيز جوان شد. عزير وقتى زندگانى را باز يافت، شبح فرشته‌اى را رو به روى خود ديد. فرشته از او مى‌پرسيد: ـ فكر مى‌كنى چقدر در كنار اين ديوار مانده‌اى؟ ـ چند ساعت يا حدود يك روز، اما وقتى بيشتر به خود آمد، اثرى از چهارپاى خود و سبدهاى انجير و انگور نديد.
همان فرشته گفت: ـ اما تو درست يك‌صد سال است كه در همين‌جا بوده‌اى و آن استخوان‌ها هم بازمانده چهارپاى توست. اكنون بنگر كه خداوند چگونه آن‌را نيز جان مى‌بخشد. ناگهان عزير با شگفتى بسيار ديد كه استخوان‌ها ناپديد شد و چهارپايش به همان حالت كه يك‌صد سال پيش بود پيش‌رويش ايستاده است با همان بار انگور و انجير! پس بى‌اختيار به پروردگار سجده برد و عرض كرد: ـ اينك مى‌دانم كه پروردگار بر هر چيز تواناست.
شهر به كلى دگرگون شده بود. نوع لباس‌ها، چهره‌ها، ساختمان‌ها، خيابان‌ها و كوچه‌ها تغيير كرده بود و با سختى بسيار، خانه خود را پيدا كرد. در زد. پير زالى دم در آمد. عزير پرسيد: اينجا خانه عزيز است؟
پيرزن، از يادآورى عزير به گريه افتاد و از اين‌كه كسى پس از ساليان نام او را بر زبان مى‌آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد: - آرى، اينجا خانه اوست، اما خود او ... . ـ من خود، عزيرم ! خداوند مرا يكصد سال از دنيا برد و سپس دوباره به دنيا برگرداند.
پيرزن با ناباورى گفت: ـ عزير مستجاب‌الدعوه بود، اگر راست مى‌گویى، دعا كن كه من نيز چون همان ايام جوان شوم! عزير دعا كرد و او نيز جوان شد، پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسيد. آنان از او خواستند تمام تورات كه پس از حمله بخت نصر(1) از ميان رفته و حتى يك نسخه از آن بر جای نمانده بود برايشان بخواند. عزير(ع) تورات را بى كم و كاست خواند و آنان سخن او را باور كرده‌اند. از آن پس عزير(ع) از سوى خداوند نبى قوم خود شد و سال‌ها امت خويش را به راه حق رهنمون شد.*
********************************************************************
پی‌نوشت:
1-بخت نصر: عالى‌ترين لقبى كه به دو پادشاه بزرگ بابل داده شده يكى به بنوكد نصر اول 1112 - 1146 قبل از ميلاد و ديگرى به بنوكد نصر دوم 605 - 562 قبل از ميلاد. (فرهنگ معين).
2-آيات مربوط به داستان عزير
3-بقره/ 259 و توبه/30.
*منبع: كتاب قصه‌های قرآن.
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴۰۳/۰۳/۰۳ - ۱۷:۵۲
1
1
عالی بود ممنون
فاطمه
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴۰۴/۰۲/۲۱ - ۰۱:۱۴
0
0
فوق العاده بود ممنونم
captcha