کد خبر: 2991675
تاریخ انتشار : ۲۵ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۲

شهیدی که برای شهادت از مادرش رضایت گرفت

گروه جهاد و حماسه: محمدعلی نیک‌پی از شهدای قرآنی بود که پیش از آن که به جبهه برود، از مادرش برای شهید شدن رضایت گرفت.

به گزارش خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا)، شهید محمدعلی(محسن) نیک‌پی از شهدای قرآنی کشورمان در بیست‌و‌هفتم دی‌ماه سال 49 متولد شد و بعد از گذر 16 بهار از زندگی‌اش، در سالروز تولدش در سال 65 به شهادت رسید.

در دیدار جامعه قرآنی، از خانواده شهید محمدعلی(محسن) نیک‌پی، مدیر مدرسه و جمعی از همرزمان شهید که در مناطق جنگی حضور داشتند به بیان خاطراتی از شهید پرداختند. منوچهراقبالی، مدیر مدرسه دوران راهنمایی شهید نیک‌پی با بیان نحوه آشنایی با خانواده این شهید گفت: یاد کردن شهدا برای ما مانند یاد‌آوری آیات قرآن است. در محله بهشتی، مدرسه‌ای به همت پدر این شهید و با همیاری مردم ساخته و توسط پدر این شهید بنیان‌گذاری شد. شهید محمدعلی نیک‌پی اولین کسی بود که در این مدرسه تازه تأسیس ثبت‌نام کرد.
اقبالی با اشاره به خصوصیات اخلاقی شهید نیک‌پی و الگو قرار دادن وی در مدرسه افزود: این شهید در مراسم‌های صبحگاهی قرآن را با صوت بسیار زیبا تلاوت می‌کرد. مسئولان مدرسه وی را به عنوان الگو به دیگر محصل‌ها معرفی می‌کردند.

تشکیل انجمن اسلامی در مدرسه 

مدیر مدرسه از تشکیل انجمن‌ اسلامی در مدرسه خبر داد و گفت: بعد از تشکیل انجمن اسلامی، محسن، رئیس آن شد و در جلساتی که با هم تشکیل می‌دادیم، برای حافظ شدن دیگر دانش‌آموزان پیشنهاد می‌داد و می‌گفت: بچه‌ها می‌توانند قرآن را روخوانی کنند و ما نباید به روخوانی قرآن زیاد اهتمام نورزیم.
وی ادامه داد: دانش‌آموزان مدرسه به وسیله شهید محسن نیک‌پی، سه جزء آخر قرآن را در مدرسه حفظ کردند و حتی خانواده وی هم از تشکیل چنین کلاس‌هایی خبر نداشتند و می‌گفت: نباید از کاری که در مدرسه انجام می‌شود، افراد بیرون خبردار شوند.

نحوه اعزام به جبهه

اقبالی اظهار کرد: در آن دوران، نحوه اعزام دانش‌آموزان به مناطق جنگی به صورتی بود که از سپاه نامه‌ای می‌آوردند، مدرسه تائید می‌کرد و بعد از آن دانش‌آموزان اعزام می‌شدند. در دفتر مدرسه نشسته بودم. محسن نامه‌ای را که از سپاه گرفته بود به من داد. به او گفتم که قرار نیست که تو هم بروی، هر کسی بخواهد برود، تو باید بمانی و انجمن اسلامی مدرسه را که برنامه‌‌ریزی شده ادامه دهی؛ من امضاء نمی‌کنم. خیلی معصومانه و مظلومانه رفت. یک هفته بعد خودم به جبهه اعزام شدم. بعدها خاطره‌ای از زبان پدر شهید شنیدم به این شرح که شب بود و محسن به خانه آمد و سر بر سجده گذاشت. های های گریه می‌کرد، به او گفتم: نماز شب خواندی، تمام شد، این گریه کردن تو خانواده را آزار می‌دهد... و ادامه دادم، چه شده است. به من گفت، نمی‌دانی که چه شده؛ مدیر ما به من اجازه نمی‌دهد من به جبهه بروم، اما خودش می‌رود. مدیر مدرسه را مخاطب قرار داد و گفت: اگر این کار، کار بدی است، تو چرا می‌روی؟ اگر این کار خوب است، پس چرا من نروم و تو بروی؟

حسرت مدیر از امضاء برگه شهادت

اقبالی با اشاره به درخواست محسن مبنی بر امضای نامه‌اش گفت: محسن، نامه‌ای از سپاه در زمان حضورم در جبهه از سپاه گرفته بود و همکاران و معاونان مدرسه آن را امضاء کردند و نامه‌ای برای من نوشت؛ در آن آمده بود که «آقا، من قصد جسارت نداشتم و نمی‌خواستم بدون امضاء شما به جبهه بروم. دوست داشتم امضای شما پای برگه من باشد، ولی چون امضاء نکردی، به ناچار با امضای سایر همکاران شما، اعزام شدم.»

لقمه حلال

منوچهر اقبالی در پایان با اشاره به تربیت خانوادگی، خطاب به خانواده شهید گفت: من این شهادت را به شما تبریک می‌گویم و شما یک موجود الهی را تربیت کردید. به ما‌در این شهید تبریک می‌گویم، احسنت به آن پاکی شیر و لقمه حلالی که پدر در دهان این شهید گذاشت و بزرگ کرد و به این مرحله رساند و در همان دوران جوانی نشان داد که به چه اندازه‌ای پاک است. پاک به دنیا آمد، پاک زیست و پاک، تحویل رب‌العالمین شد.

فاطمه نورمحمد، مادر شهید با اشاره به نحوه تولد محسن اظهار کرد: محسن 7 ماهه به دنیا آمد و دکترها گفتند که زنده ماندنش فایده‌ای ندارد، ولی محسن زنده ماند. کلاس پنجم ابتدایی بود که معلم قرآنش در کلاس به صورت وی ضربه‌ای زده بود و سر محسن به پنجره خورده و کبود شده بود. به معلم قرآن مراجعه و اعتراض کردم و در جواب گفت که من عصبانی شدم و نتوانستم خودم را کنترل کنم و بعد از شهادت محسن برای گرفتن حلالیت به من مراجعه کرد.

نورمحمد از کارهای خیری که فرزندش پنهانی انجام می‌داد یاد و عنوان کرد: وقتی 13 ساله بود و از مدرسه می‌آمد، می‌گفت که گرسنه نیستم و نهار نمی‌خورم، اما در هنگام غروب آفتاب و اذان مغرب، می‌دیدم که با یک لیوان چای وارد اتاق می‌شد و زمانی که من این صحنه را دیدم، گفت دوست دارم یک لیوان چای با کیک بخورم و بعدها فهمیدم که روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه می‌گیرد.

دیدن خواب شهادت

مادر شهید با اشاره به شهدای محله گفت: محسن یک روز صبح از خواب بیدار شد و گفت که من شهید می‌شوم. به او خندیدم و گفتم، زیر لحاف خوابیده‌ای و می‌گویی که شهید می‌شوم؛ ولی محسن به من گفت که دیشب خواب دیدم که شهید فتحعلی میرزایی در حال رفتن است و به او گفتم، بچه‌های مسجد و بسیجی‌ها همه منتظر تو هستند و خبری از تو نداریم، بیا برویم مسجد، گفت: من باید بروم. در حال رفتن دنبال فتحعلی بودم که یک مشت کشمش و مغز گردو به من داد و گفت: که تو یک روز می‌آیی پیش من، ولی الان زود است.

گرفتن رضایت مادر برای شهادت

مادر این شهید ادامه داد: در حال جارو کردن اتاق بودم. محسن تمام کارهای اعزام را انجام داده و برای خداحافظی آمده بود. به من گفت که من می‌روم جبهه. به او گفتم برو، گفت من می‌گویم می‌روم جبهه، بگو به امید خدا، من هم گفتم که برو. دو دستی به روی پاهای من افتاد و پای مرا بوسید، او را بغل کردم و گفتم که برو به امید خدا.
حمیده نیک‌پی، خواهر شهید با اختلاف سن کمی که با شهید داشت، به رابطه خود و برادرش اشاره کرد و افزود: 16 ساله‌های الان با 16 ساله‌های دوران دفاع مقدس بسیار متفاوت هستند. همه از مظلومیت شهید سخن گفتند. به نظر من مظلومیت، مظلومیت سخنی بود، ولی کسی که بخواهد با آن سن کم پا روی همه چیز بگذارد، می‌داند راهی که می‌رود آخرش شهادت است؛ کاری که خیلی عظیم‌تر از این حرف‌هاست.

خواهر شهید به خاطراتی از محسن اشاره کرد و گفت: در آن زمان به خاطر کمبود نفت، شورا کوپن نفت بین اهالی تقسیم می‌کرد که نفت تهیه کنند. برادرم در حال رفتن به مسجد بود که یکی از بستگان، از محسن درخواست کوپن اضافی کرد و محسن به آنها گفت: امروز این کوپن را به شما می‌دهم و شما نفت تهیه می‌کنید و آتش روشن می‌کنید و گرم می‌شوید، فکر نمی‌کنید که در آن دنیا آتشی مثل این وجود دارد و من در آن باید بسوزم.

حمیده نیک‌پی با اشاره به سخنان پدر مرحومش گفت: پدرم همیشه می‌گفت که محسن برای من یک افتخار است. امیدوارم که از دست ما راضی باشد.
در پایان این دیدار با اهدای لوح تقدیر از خانواده شهید محمدعلی(محسن) نیک‌پی تجلیل شد. 

captcha