کد خبر: 3369359
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار : ۰۳ مهر ۱۳۹۴ - ۲۳:۱۵
مریم جدلی:

خطبه عقدم را امام‌خمینی(ره) خواندند/ ابتدای کلاس امداد را با آیات قرآن شروع می‌کردم+ فیلم

کانون خبرنگاران نبأ: مریم جدلی در خاطرات دفاع مقدسش از جریان خواستگاری و توصیه امام خمینی (ره) برای زندگی‌اش گفت و بمباران جزیره خارک را یادآور شد.

به گزارش کانون خبرنگاران نبأ وابسته به خبرگزاری بین‌المللی قرآن (ایکنا)، مریم جدلی، معروف به شیدا جدلی در ادامه گفت‌وگوی خود با خبرنگار کانون نبأ در رابطه با خاطرات سال‌های دفاع مقدس گفت: به پادگان رفتیم، ورودمان زمانی بود که آقای آهنگران داشت در پادگان دعای کمیل را می‌خواند، یک حال خیلی عرفانی خاصی به ما دست داده بود، تا آن لحظه اگر انگیزه کمک کردن نبود، شر و شور رفتن داشتیم ولی آن روحیات معنوی پادگان خیلی ما را تحت تأثیر قرار داده بود.

وی ادامه داد: چون هنوز مسئولیتی به ما نسپرده بودند بی‌اختیار بلند شدیم و به سمت یک ایوان کوچکی که در تراس اتاق پانسمان بود رفتیم، بیمارستان پادگان، وسط پادگان قرار داشت، در تراس داشتیم دعای کمیل را گوش می‌دادیم، شب بسیار تاریکی بود، آدم احساس می‌کرد آنان که آمده‌اند از هر چیزی بریده‌اند، حالا برای هر کار و نیتی که آمده باشند، می‌خواهند به منطقه جنگی بروند، کمک پزشکی کنند، بهیارند یا امدادگرند، نشسته بودیم و داشتیم دعای کمیل را از بلندگوهای پادگان گوش می‌دادیم، یک خانمی سرپرست بیمارستان بود، نامش خانم رسولی بود، آمد به ما گفت از ایوان خارج شوید و داخل بیایید، گفتم چرا؟ گفت منطقه نظامی است، شما اصلاً نباید ظاهر شوید، فقط داخل خود بیمارستان باشید، در محوطه اصلاً نروید، گفتم خانم رسولی اینجا که تاریک است و تراس است، گفت باشد شما برای فعالیت دیگری آمدید، داخل بیمارستان بیایید، آمدیم داخل شدیم ولی به من بر خورده بود.

جدلی تصریح کرد: احساس می‌کردم که به شخصیتم توهین شده است ولی بعداً فهمیدم که حرف وی واقعاً سنجیده بود، ما رفته بودیم به اصطلاح خودمان ثواب کنیم ولی حواسمان نبود که از محوطه بیرون نباید متوجه شوند که شخصی بیکار در تراس نشسته است حالا گرچه دعا می‌خواند، در بیمارستان نیز خیلی رعایت می‌کردیم، یعنی حتی رفته بودیم شلوارهای کردی گشاد با مانتوهای گشاد بلند گرفته بودیم و روسری‌هایمان همه تا روی دوشمان بود که اصلاً جلب توجه نکنیم، خب در محیطی که منطقه جنگی است، همه آقا هستند، مجروح هستند، بی‌کار هستند و روی تخت خوابیده‌اند باید رعایت شود، به هر حال تقریباً یک 15 روزی به همین منوال گذشت، مرتب مجروح به بیمارستان می‌آمد، ما شب‌ها شاید تا دیروقت بیدار بودیم و پست‌هایمان را که با همدیگر عوض می‌کردیم، آنقدر گرسنه می‌شدیم که اصلاً نمی‌فهمیدیم چه خوردیم، کمپوت‌هایی که برای مریض‌ها باز می‌شد آبش را برای مجروحان می‌بردند چون دانه‌هایش را نمی‌توانستند بخورند، شب‌ها یک خانم پیری بود که این‌ها را برای ما می‌آورد و می‌گفت بچه‌ها این فاصله که باید برگردید سرکارتان و می‌خواهید خوابتان نبرد چیز ترش خوب است پس آلبالوهایش را بخورید.

امام‌رضا(ع) امشب به ملاقات من می‌آیند

وی ادامه داد: هلیکوپترهای شینوک مرتب می‌آمد و در محوطه فضای بیمارستان می‌نشست و مجروح پیاده می‌کرد، مجروحان را به داخل بیمارستان می‌بردند تا مداوا می‌شدند بعد دوباره انتقالشان می‌دادند، آنان که دیگر واقعاً نمی‌توانستند به منطقه برگردند، برگردانده می‌شدند، خاطرات خیلی زیاد بود، من حدوداً سه سالی به منطقه رفتم، بهترین خاطره من از 19 روز اولی که به منطقه رفتم مربوط به جوانی خراسانی بود، مجروح شده بود، بعد بچه‌ها آمدند گفتند که این حالت‍‌های روحانی خیلی زیادی دارد، دائماً ملاقات دارد، گفتم خیال نمی‌کند؟ گفتند نه، واقعاً انگار همینطور است، نوبت من شده بود که تزریق سرمش را انجام بدهم، وقتی که رفتم به او سرم تزریق کنم شاید 17 سالی بیشتر نداشت، گفت که پرستار وصل نکن، گفتم چرا؟ گفت، من مشهدی هستم و آقا امام‌رضا(ع) فرمودند، که امشب ملاقات من می‌آیند، حالا چطور توانسته بود ارتباط را برقرار کند و چه اتفاقی افتاده بود من بی‌تفاوت نگاهش کردم و گفتم خب، خون زیادی از او رفته و احتمالاً در حالت طبیعی نیست، تزریق که کردم دست مرا کشید و پرت کرد و بلند شد و با لهجه مشهدی به آقا امام‌رضا(ع) سلام داد، گفت: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا»،  بعد متوجه شدم دارد با یکی حرف می‌زند، همین‌قدری که کنارش ایستاده بودم تأسف می‌خوردم، این جوان چقدر قشنگ دارد می‌بیند و من کنارش هستم اما اصلاً نمی‌بینم، واقعیت بود، او می‌دید، سلامش را داد و با آرامش دراز کشید، من دوباره رفتم سوزن را عوض کردم و آوردم بهش تزریق کردم دیگر هیچ عکس‌العملی از خودش نشان نداد، مثلاً اعتراضی به من بکند که چرا داری تزریق انجام می‌دهی، مشخص بود که واقعاً آن ارتباطش را با امام‌رضا(ع) برقرار کرده است.

ابتدای کلاس امداد را با یک آیه یا حدیث شروع می‌کردم

این فعال فرهنگی افزود: شهیده تهمینه اردکانی چون با دو سِمَت پزشکیار و خبرنگار وارد شده بود؛ بعضی مواقع که کار خاصی نبود، پشت پنجره می‌رفتیم و هلیکوپتر شینوک که می‌نشست گزارش تهیه می‌کرد، چون فیلمبرداری می‌کرد نمی‌توانست همزمان صحبت نیز بکند و من به جای او صحبت می‌کردم که هلیکوپتر نشست، بچه‌ها را پیاده کرد و با برانکارد دارند به ساختمان بیمارستان می‌آورند، برادران امدادگر در حال کمک‌رسانی هستند و همینطور گزارش تهیه می‌کردیم؛ چند روز که گذشت بعد گفتند که شما این دوره 15 روزه‌تان تمام شده است، به تهران برگردید و بعداً دوباره بیایید، من هنگامی که به تهران برمی‌گشتم چون کار امداد بلد بودم مراکز مختلف تدریس امدادگری و پزشکیاری و همچنین کلاس تعلیم نظامی را می‌دادم، در چهار منطقه آموزش پرورش دوره‌های آموزشی اسلحه را می‌دادم و مواردی نیز امدادگری را در مدارس یاد می‌دادم، یکی از این دوره‌ها را به واسطه همان خانمی که از بانک سپه آمده بود رفتم، من به بانک می‌رفتم، کارمندان بانک می‌نشستند و دوره‌های امداد را به آنان آموزش می‌دادم.

وی تصریح کرد: هر باری که هرکلاسی را شروع می‌کردم سعی می‌کردم که از احادیث و آیات قرآن استفاده کنم، البته بعداً به من انعکاس دادند و می‌گفتند آن احادیث و آیاتی که تو اول کلاس امداد به ما یاد دادی را ما هنوز حفظ هستیم، چون مجبورشان می‌کردم حفظ کنند، آیه یا حدیث را می‌نوشتم و می‌گفتم دوستان خوب، دفعه بعد که خواستید کلاس آموزش کمک‌های اولیه را یاد بگیرید من اگر اشکال ندارد اول این‌ها را سؤال می‌کنم که اگر برایشان مطلوب نیست بگویند نه ما توانمندیش را ندادیم، آمدیدم امداد یاد بگیریم نیامدیم آیه و حدیث یاد بگیریم، ولی خیلی استقبال می‌کردند، برعکس آنچیزی که فکر می‌کردم با اینکه همه تیپی سر کلاس می‌نشستند خیلی استقبال می‌کردند و هربار من برمی‌گشتم خودشان می‌گفتند خانم جدلی می‌شود من آیه را تکرار کنم؟ احادیثی که انتخاب می‌کردم بیشتر تذکرات اخلاقی بود. مثلاً «اشجع الناس من غلب هواه» یعنی «شجاع‌ترین مردم کسی است که بر هوای نفسش غلبه کند»، افرادی موفق هستند که واقعاً بتوانند بر هوای نفسشان غلبه کنند، حدیث خیلی کوتاه بود ولی برایشان جذاب بود، با یک آیه قرآن، یا دفعه بعد مثلاً راجع به دروغ. «لایجد عبد طعم الایمان حتی یترک الکذب هذله و جده»، یعنی «انسان هرگز مزه ایمان را نمی‌چشد مگر اینکه دروغ را ترک کند، چه (این دروغ) شوخی باشد و چه جدی باشد»، این‌ها را چون مجبور بودند حفظ کنند دیگر برایشان یادگاری مانده بود.

جدلی تصریح کرد: حالا ممکن بود آن کمک‌های اولیه به کارشان نیامد و اصلاً شرایطی نشده که ازش استفاده کنند ولی آن آیات و روایات برایشان جذابیت داشت، همین برنامه را برای بچه‌هایی که دبیرستانی بودند داشتم، یکبار بعد از مدت‌ها یک آقایی را در حیطه کاری‌ام دیدم، جوانی که وقتی خودش را معرفی کرد من نمی‌شناختمش، وی به من گفت که شما اولین معلم من بودید. منم گفتم چطور من معلم شما بودم؟ گفت شما در آن کانون فرهنگی قلهک به خواهرم که قرآن و احادیث یاد دادید من حفظ کردم، من بچه‌ای بودم که هنوز مدرسه نمی‌رفتم اما آن‌ها هنوز برایم مانده است، یعنی هزاران مطلب من یاد گرفتم ولی آن‌ها در ذهن من مانده است، می‌خواهم بگویم چقدر ذهن بچه‌ها پاک است اگر سالیان سال نیز بگذرد آن مباحثی که موضوعات وحی و منبع الهی دارد همیشه ماندگار است.

چطور خانواده شما اجازه می‌دهد که به جبهه بروی؟

این بانوی انقلابی بیان کرد: بین منطقه رفتن و بازگشت من به کلاس، بچه‌ها دور من جمع می‌شدند و می‌گفتند جدلی از خاطرات آنجا بگو، وقتی برایشان تعریف می‌کردم همه آن‌ها برایشان سؤال بود که چطور خانواده شما اجازه می‌دهد که به جبهه بروی؟ چرا خانواده ما اجازه نمی‌دهد؟ این را بیان می‌کنم تا جوانان بدانند که اگر قدم را درست بردارند و راه درست را بروند خانواده‌ها می‌توانند به آنان اعتماد کنند که فعالیت‌های اجتماعی را انجام بدهند، مگر جایی که خدایی ناکرده پایشان لغزیده باشد، یعنی جایی که پایی خطا رفته باشد دیگر آنجا اعتماد نیست و آن اعتماد سلب می‌شود، من در آن مدت که به هر صورت مدرسه‌ای می‌رفتم که اسلامی نبود و همه جور بچه‌ها بودند چون دوران پیش از انقلاب بود، خیلی ارتباطاتی داشتند که ما در آن جو آن ارتباطات را نداشتیم یعنی خانواده می‌دانستند اگر در منطقه‌ای نیز بروم که آن شرایط مهیا باشد، خلاف نخواهم کرد، حالا نه من، خیلی‌های دیگر، منِ نوعی را دارم عرض می‌کنم.

وی گفت: خواهر همسرم در یک قسمتی از امدادپزشکی بود که کنار ریاست جمهوری بود، مریض‌هایی که در مناطق محروم امکان مداوا نداشتند را به آنجا می‌برند و به بیمارستان‌ها انتقال می‌دادند، من و تهمینه نیز آنجا مشغول شده بودیم، یک روز من می‌رفتم و یک روز تهمینه می‌رفت، مشکلات پزشکی را به پزشکان داخل بیمارستان انتقال می‌دادم، صبح‌ها آن‌ها را به بیمارستان‌ها می‌بردند که مداوا شوند بعد به امدادپزشکی برمی‌گشتند، یک دوره فراغت برای کسانی که دردمند بودند نیز بود، به امدادپزشکی می‌آمدند و باهم خیلی صحبت می‌کردیم، تا یک روز یک خانم جوانی به امداد پزشکی آمدند و گفتند من می‌خواهم به مریضان اینجا قرآن یاد بدهم، خیلی خوشحال شدم که وی می‌خواهد در ساعت فراغت مریضان به آنان آموزش قرآن بدهد، البته آن روز نمی‌دانستم بعداً وی خواهر همسرم می‌شود، به هر صورت قبول کردم و وی گفت البته باید دوباره با شوهرم مشورت کنم چون من دو بچه کوچک دارم و باید ببینم چطور باید ساعت‌هایم را هماهنگ کنم که خانم‌ها را آموزش قرآن بدهم، چون آنجا دو بخش بود، یک قسمت مخصوص آقایان بود که آنطرف حیاط بود و یک قسمت مخصوص خانم‌ها بود، وی رفت و چند روز بعد با من تماس گرفت و گفت که من برادری دارم که می‌خواهند ازدواج کنند، شما را برای ایشان در نظر گرفتم، ایشان نیز گاهی شما را دیده‌اند که آنجا تردد می‌کنید، گفتم من به آقایان اینجا به چشم برادری نگاه می‌کنم و اصلاً نمی‌دانم شما چه کسی را می‌گویید، گفت حالا به ایشان به چشم برادری نگاه نکنید، اجازه بدهید ما خانوادگی خدمتتان برسیم، بعد هم دیگر صحبتی باهم نداشتیم، ظاهراً خودشان شماره را پیدا کرده بودند و با خانواده تماس گرفته بودند.

امام (ره) فرمودند: گذشت داشته باشید

این رزمنده دفاع مقدس خاطرنشان کرد: برای خواستگاری‌ام طبق رفت و آمدهایی که شد، نشست آخری که با همسرم داشتم به او گفتم من از وقتی انقلاب شده است در جریانات انقلاب بوده‌ام و دوست دارم زمان جنگ نیز چیزی را که فراگرفته‌ام را بتوانم استفاده کنم و اگر نیاز بود تصمیم دارم به مناطق جنگی بروم، احساس کردم ایشان خیلی به وجد آمد و گفت من خودمم علاقمندم خدمت کنم و شما مشکلی ندارید، بعد هنوز پاسخ مثبت را نگرفته بودند که در صحبت‌هایشان گفتند اگر ما ازدواج کنیم، عقدمان را امام خمینی (ره) می‌خوانند، پرسیدم چطور؟ گفتند به هر صورت امکاناتی است که می‌شود نزد ایشان برویم تا خطبه عقدمان را بخوانند، من دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کردم جز اینکه من می‌خواهم امام (ره) را ببینم و خطبه ازدواجم را امام (ره) می‌خواند.

خطبه عقدم را امام‌خمینی(ره) خواندند

وی در ادامه گفت: به هر حال از امام (ره) وقت گرفتند و خدمتشان رسیدیم، قرار بود که فقط با پدر و مادرهایمان برویم اما با صحبت‌هایی که با بیت امام (ره) شد 9 نفر شدیم و خواهر و برادرها نیز آمدند، دوستانم به من قرآن داده بودند و سفارش کرده بودند که از امام (ره) امضا بگیر، آن روز، مادرم تا لحظه آخر داشت مانتو و شلوار سفیدی برای من می‌دوخت که من نزد امام (ره) با چادری که می‌خواهم بروم بپوشم، خب جلوی درب بیت کنترل می‌کردند که بالا برویم، دوستان من تعداد زیادی قرآن داده بودند که آقا امضا کنند، آن مسیر سر بالایی که رفتیم با اضطراب زیادی همراه بود چراکه من از وقتی صحبت‌های امام (ره) را شنیده بودم دوست داشتم امام (ره) را ببینم و خدا خواسته بودم عقدم از طریق امام (ره) باشد، وقتی آنجا رسیدیم وکیل من امام (ره) شدند و یک آقایی وکیل همسرم شدند.

جدلی افزود: اجازه دادند ما جلو برویم و دست امام (ره) را از روی  عبا ببوسیم، قرآن‌های من هنوز زیر بغلم بود که من این‌ها را بدهم آقا امضا کنند اما چیزی که اصلاً در ذهنم نبود این بود که آقا امضا کنند، دوست داشتم به چهره‌شان نگاه کنم، جلو که رسیدم نتوانستم این نگاه را بکنم ولی از ایشان خواستم مرا نصیحت کنند، ایشان فرمودند امیدوارم در زندگی، موفق مؤید باشید و همچنین، گذشت داشته باشید؛ منتظر بودم باز هم آقا ادامه بدهند اما هیچ ادامه‌ای نداشت، من به ترتیب که همه رد می‌شدند، رد شدم و رفتم ولی همین دو کلمه شاید تأثیرش بیشتر از نیم ساعت سخنرانی بود، واقعاً اگر در زندگی گذشت باشد بسیاری از مشکلات حل خواهد شد خصوصاً در زندگی زناشویی اینطور است.

آمده‌ام که هردو با همدیگر شهید شویم

جدلی خاطرنشان کرد: همسر من فردای عقدمان به منطقه رفت، همه برایشان جای سؤال بود که چه شد و چرا به ایشان اجازه دادی؟ خب، خیلی از دوستان و اقوام بودند که همسرانشان دوست داشتند بروند اما مادر خانم‌ها یا مادرها اجازه نمی‌دادند و همه به من انتقاد می‌کردند تو چرا اجازه دادی که وی برود؟ گفتم ما قبلش صحبت کرده بودیم، قرارمان بر این بود که اگر وی می‌خواست برود هیچ ممانعتی نیست و من هم اگر خواستم بروم از طرف وی ممانعتی نیست، چند روزی گذشت و وی با یک پوکه‌ای که در دستش بود و چند گل مریم داخلش بود پشتش گرفته بود و به منزل مادر برگشت، من تعجب کردم که وی چطور به این سرعت رفته و برگشته است، او گفت یک عملیاتی بود که تمام شد و من برگشتم.

این امدادگر دفاع مقدس افزود: مدتی بعد برای خود من شرایطی در منطقه غرب پیش آمد، بعد از مدت‌ها بود که از غرب به منطقه جنوب رفته بودیم و با قطار حلال احمر مجروح می‌آوردیم و دیگر به غرب نرفته بودم، خلاصه عملیات بود و به گروه‌های امدادگر و پزشکیار نیاز داشتند، من با گروهی به منطقه ایلام رفتم، وقتی رسیدیم بیمارستان امام‌خمینی(ره) روزهای خیلی بدی را می‌گذراند، چرا که صدام مرتب اعلام می‌کرد من دارم شهر را می‌زنم و مردم در کوه‌ها چادر زده بودند، هوا نیز بسیار سرد بود، شهر تقریباً از مردم بومی خالی بود مگر یک تعداد سکنه خیلی کمی که به هر صورت فعالیت‌های پشت جبهه را انجام می‌دادند، در بیمارستان امام خمینی(ره) آن شب، شب خیلی سختی بود، مجروحان را پایین بیمارستان کشیده بودیم.

وی ادامه داد: یک فرصتی دادند نیروهایی که خسته شده بودند بتوانند بروند استراحت کنند و نیروهای بعدی بیایند، خوابگاهی که برای ما در نظر گرفته بودند یک مهدکودکی در خود شهر ایلام بود و اطراف مهدکودک توپ خورده بود و یک مقداری خراب بود چون برای بچه ها بود دستشویی کوتاهی داشت که وقتی ما می‌خواستیم دستمان را بشوییم خم می‌شدیم و دستمان را می‌شستیم، قسمت خوابگاهمان که رفتیم دیگر استرحت کردیم، فردا صبحش بود که گفتند خواهرهایی که باهم هستند یعنی تهمینه خانم و شیدا خانم یکی‌تان برود جلوی درب که باهاتان کار دارند، من به تهمینه گفتم حتماً برادر تو است که گفتی منطقه است، آمده است تو را ببیند، گفت نه، عباسمان قرار نبود که اینجا بیاید، بعید می‌دانم او باشد، بعد دوباره آمدند گفتند خانم جدلی پایین بیاید، من روز قبلش با شوهرم تلفنی صحبت کرده بودم، او منطقه جنوب بود و من منطقه غرب بودم، چیزی به من نگفته بود که قرار است آنجا بیاید؛ بعد که پایین آمدم تعجب کردم، همسرم را دیدم.

خاطره‌ای پیش از بمباران ایلام

وی خاطرنشان کرد: به همسرم گفتم شما اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت رادیو اعلام کرده است که شهر ایلام را امروز ساعت 3 بعد از ظهر بمباران می‌کنند، من آمده‌ام که اگر قرار است شهید شویم هردو با همدیگر شهید شویم، برایم خیلی عجیب بود، من دیروز داشتم با او تلفنی صحبت می‌کردم، چطور خودش را از آنجا به اینجا رسانده است، به من گفت که بیا بیرون برویم ناهار بخوریم، گفتم اینجا داخل شهر جایی باز نیست که ناهار بخوریم، گفت این چند وقت چکار کردید؟ گفتم هیچی، داخل بیمارستان همش پلو آبگوشت دادند خوردیم، آبگوشتش نیز نخود لوبیا دارد که روی برنجمان می‌ریزیم، گفت حالا بیا برویم یک جایی را پیدا می‌کنیم، داخل شهر آمدیم، یک مغازه باز بود آنهم پلو با ماهی داشت و خیلی نیز عجیب بود که مغازه‌ها همه بسته بودند و فقط چند خرمافروشی باز بود، یک مغازه کتابفروشی نیز یادم است باز بود که من یک قرآن کوچکی خریدم برای او پشت‌نویسی کردم و هدیه دادم که یادگاری باشد تا اگر من طوری شدم یک یادگاری از من پیش او مانده باشد، بعد رفتیم آنجا و چون جای نشستن نبود، غذا را همانطور سرپایی خوردیم.

این بانوی انقلابی در ادامه خاطرات خود اظهار کرد: آن روز بعد از مدت‌ها توانسته بودیم یک غذای متنوع‌تری بخوریم ولی به هر حال بیرون آمدیم چون قرار بود ساعت سه بعد از ظهر شهر بمباران شود، بهش گفتم تو که نمی‌توانی مهد بیایی آنجا خانم‌های مددکار و امدادگر دارند استراحت می‌کنند، گفت اشکالی ندارد من اینجا منتظر می‌مانم تا ساعت سه که قرار بود شهر را بزنند، اگر خبری نشد که دیگر از هم جدا می‌شویم، یک خیابانی بود که همه جایش خاکی بود، خیابانی بود که رو به یک رودخانه خشک بود، ما پشت به خیابان، کنار رودخانه نشستیم و داشتیم صحبت می‌کردیم که آنجا چه خبر بوده و اینجا چه خبر بوده است، تمام ماشین‌هایی که از پشت سر ما رد می‌شدند نیز ماشین‌های استتار شده سربازان بودند که همه از شهر خارج می‌شدند، برایشان عجیب بود که ما داخل منطقه جنگی نشسته بودیم، صبر کردیم تا ساعت دو و نیم شد، یه ربع به سه شد و سه شد اما هیچ خبری نشد، خلاصه همسرم حدوداً تا یک ساعت بعد از سه نیز منتظر ماند و مرا همراهی کرد و به مهدکودک رساند و خودشان دوباره به منطقه جنوب رفت.

وی گفت: برایم روز خیلی به یاد ماندنی‌ای بود، در عین حال که طبیعتاً من خیلی می‌ترسیدم و اضطراب داشتم که حالا الان می‌خواهند شهر را بمباران کنند، چه اتفاقی می‌افتد؟ آدم از رفتن هیچ واهمه‌ای نداشت، واهمه از مجروح شدن بود، چون آمدی که کاری انجام بدهی اما هنوز خیلی نتوانستی آن کاری که دوست داشتی را انجام بدهی حالا خودت هم دیگران را گرفتار خودت شوند، از این بیشتر نگران بودم.

زندگی با همدلی شیرین می‌شود، نه توجه به ظواهر

این فعال فرهنگی تصریح کرد: من از آن سال همین‌طور خاطرات را که مرور و مکتوب می‌کنم می‌بینم در زمانی که دوران جنگ بود خیلی‌ها بودند که در سطح شهرها آن لذت‌هایی را می‌بردند که دختر و پسر جوان از دوران ازدواجشان می‌بردند، شاید به جای اینکه در یک منطقه، انتظار بکشند چه زمانی میگ عراقی از بالای سرشان رد می‌شود و بمب می‌اندازد و از بین می‌روند در شهرها در خیلی از رستوران‌ها و در خیلی از مراکز تفریحی، تفریح می‌کردند؛ شاید آن موقع خیلی کسی درک نمی‌کرد ما وقتی به تهران برمی‌گشتیم چه حالی داشتیم، وقتی برمی‌گشتیم مردم در آسایش و رفاه بودند، هیچ چیزی جنگی نبود، حتی ما بانویی را می‌دیدیم که یک مقدار حجابش باز بود، واقعاً خودخوری می‌کردیم و ناراحت می‌شدیم، حالا به هر صورت طبیعی است و هرکسی آزاد است هرطور دوست دارد زندگی کند ولی در آن زمان خاص و حتی حالا احساس می‌کنم که آدم زندگی خوب را در کنار همسرش در هر شرایطی می‌تواند شیرین کند گرچه منطقه جنگی باشد گرچه خون باشد شهادت باشد یا هر شرایطی که باشد، آدم می‌تواند با همدلی و همفکری در زندگی اینطور باشند، اینکه جوانان ما فکر می‌کنند می‌توانند با توجه به ظواهر، زندگی خوبی را داشته باشند اینطور نیست، بهترین و شیرین‌ترین زندگی‌ها را می‌توانند حتی در شرایط سخت نیز داشته باشند.

میگ‌های عراقی بالای سر ما در حرکت بودند

وی بیان کرد: گذشت و ما بعد از اینکه از منطقه برگشتیم ازدواج کردیم و بعد از ازدواجمان هنوز جنگ ادامه داشت، من فرزند اولم روح‌الله را داشتم، چون شوهرم برای ادامه تحصیلش در شهر شیراز بود ما باید به شیراز برمی‌گشتیم، دوباره برنامه‌ای پیش آمده بود که منطقه جنگی نیاز به کمک داشت و آن منطقه، جزیره خارک بود، روزهای اول، همسر من بلافاصله منطقه رفت و به من گفت به تهران بروید، من با روح‌الله به تهران آمدم، حدود هشت ماه بود که همسرم آنجا فعالیت داشت، بعد به من گفت به منطقه می‌آیی؟ گفتم آره، می‌آیم، گفت جدی؟ گفتم آره، خب روح‌الله را برمی‌دارم و می‌آیم، خلاصه با روح‌الله به خارک رفتم، هواپیمایی که به خارک می‌رفت و برمی‌گشت هواپیمایی بود که ما به آن اتوبوس می‌گفتیم چون هواپیمایی بود که کف آن با برزنت صندلی درست کرده بودند و خیلی تردد با آن سخت بود، تقریباً سه یا چهار ساعت بود که رسیده بودیم، روح‌الله را در اتاق خوابانده بودم. خودم که رفتم دستم را بشورم و برگردم، تیرهای چراغ برقی که در جزیره بود و به آن آژیر وصل بود به صدا درآمد. یعنی آن آژیری که از تهران آنهم از رادیو می‌شنیدیم و وحشت می‌کردیم حالا من از بلندگوی بالای سرم در خانه می‌شنیدم. روح‌الله خواب بود که آژیر به صدا درآمد. عراق به جزیره خارک حمله کرده بود. این بچه شدیداً گریه می‌کرد و با وحشت از خانه‌های مخصوص شرکت نفت که ما آن موقع در آن ساکن شده بودیم بیرون آمد. من سریع خودم را روی روح‌الله حائل کردم که اگر خطری تهدید می‌کند او آسیبی نبیند چون احساس می‌کردم زمانی نیست آدم خودش را به پناهگاه برساند.

این رزمنده جنگ تحمیلی افزود: در ساعات اول با وحشت منطقه روبرو شدیم و فهمیدیم که اینجا اصلاً امنیت ندارد. بعد آمدند و سفارش کردند که اگر دفعات بعد چنین شرایطی پیش آمد سنگرهایی در جزیره است که خودتان را باید به آن سنگرها برسانید که امنیت دارد. مدت‌ها از این گذشت. روح‌الله تقریباً کلاس پنجم دبستان بود. مدرسه‌اش به من گفتند ما گفتیم کل کلاس راجع به مادر یک انشاء بنویسند. من فکر نمی‌کردم که روح‌الله چیزی از این ماجرا به خاطر داشته باشد. خیلی قشنگ این انشاء را نوشته بود که من به یاد می‌آورم بخشی از خاطرات زندگی‌ام را که وقتی زمان جنگ آژیر کشیدند مادرم برای اینکه به من آسیب نرسد خودش را روی من حائل کرد و میگ‌های عراقی بالای سر ما در جزیره خارک در حرکت بودند. برایم خیلی جالب بود که این بچه حالا یا از گفته‌های ما که یکی دو دفعه تکرار شده در ذهنش مانده است یا اینکه خودش واقعاً این خاطره در ذهنش مانده است که از ویژگی‌های یک مادر، فداکاری برای بچه است.

شهریار شریعت

basij
|
-
|
۱۳۹۴/۰۷/۱۸ - ۱۱:۴۱
1
0
سرگذشت این خانم خیلی جالب بوده ولی خوب ارائه نشد. کاش با یک مناسبتی و با تیترهای جنجالی این خانم را معرفی می کردید. حیف است که دیگران ایشان را نشناسند.
بهار
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳۹۵/۰۹/۲۳ - ۱۶:۴۳
0
0
خدا ایشون و امثال ایشون رو حفظ کنه.
captcha