تهران شهر راههاست. از اینجا میتوان به همه جای دنیا رفت. شهری با هزاران کوچه، خیابان، بزرگراه، فرودگاه، جاده، پل و ...، اما در همین شهر جایی هست که مردمانش سال به سال روی تهران را نمیبینند. آدمهایی محصور در استوانهای از آجرها که راهها برایشان بسته است.
باید بیش از دو ساعت از مرکز شهر به سمت منطقه
20 تهران رانندگی کنی، بعد وقتی منطقه قانونی شهر تمام شد، جاده خاکی میشود،
آپارتمانها به آلونکها تغییر چهره میدهند. شب است، زیر سایه نور اتوبوس سایه
پسربچهها روی تپههای خاکی معلوم است، کنجکاو اطراف اتوبوس میآیند. اول وحشت میکنی
بچههایی با این سن کم، در این بیابان چه کار میکنند، اما بعد که دقت میکنی آلونکها
را تشخیص میدهی. آنها اینجا زندگی میکنند!
خبری از لامپ تیرهای برق نیست. ظلمات محض است.
تنها روشنایی که میبینی نور لامپهای دور شهر تهران است که بیشتر شبیه سراب
بیابان هستند. از اتوبوس پیاده میشویم از کوچههای باریک و خاکی که فاضلاب خانهها
برخی جاهایش را گلی کرده رد میشویم تا به جایی برسیم که سفره افطار یک «لقمه
مهربانی» مردم تهران اینجا پهن شده است. همه نشستهاند و افطار میکنند،
مردان، زنان با چادرهای گلی با یک عالمه بچه.
آرامش سفره افطارشان را به هم میزنیم قرار است کنار آنها بنشینیم و افطار کنیم اما دور سفره پر است و جا نیست. عکاسان سر از پا نمیشناسند همه جا پر از سوژه عکس است، خبرنگارها هم که دنبال صحبت با اهالی هستند. اما ... .
سفرههای خالی برای میهمان پر میشود/ اینجا هم تهران است
به راستی کجای تهران را سراغ دارید که وقتی یک اتوبوس آدم غریبه دم افطار سر کوچهاش برسند اهالی در خانههایشان را باز کنند و با اصرار همه را به میهمانی ببرند. به میهمانی سفرههای خالیشان که به خاطر حضور ما به هر قیمتی شده سعی میکنند پر نشانش دهند.
اینجا بزرگترین فقر سرنوشت است
اینجا پر از بچههای کوچک است. بچههایی که هیچ جایی برای بازی ندارند، دریغ از کوچکترین امکانات. وقتی به بچههای اینجا نگاه میکنی فقر، خود را بیش از همیشه نشان میدهد، عمیقتر، استخوان سوزتر، دردناکتر اما بزرگترین فقرشان انگار سرنوشتشان است. سرنوشتی که می گوید شما محکوم هستید که تا اخر عمر همینجا بدون تحصیلات و امکانات در فقر به شدت کار کنید؛ هیچ راه فراری هم نیست.
مردم خسته اما مهربان کوره پزخانه اجازه نمیدهند خبرنگارها پای سفره پهن شده در کوچه بنشینند، خیلی زود سفره افطار در خانه یکی از اهالی پهن میشود، هزار و 260 وعده غذا سفارش داده شده هزار و 200 وعده از پول اهدایی خیرین و 60 وعده از پول شهرداری برای مسئولان و خبرنگاران خریداری شده اما باز هم لقمه از گلوی کسی پایین نمیرود.
اینجا هم تهران است. اما پای هر کسی به اینجا
نمیرسد. شاید باید خبرنگار باشی تا در شبی که شهردار شب تهران برای خبرنگاران
شبگردی میگذارد بفهمی که چنین جایی هم هست. جایی بین ناکجا آباد. اینجا جزو سکونتگاههای
غیر رسمی تهران است. اما مردم ساکن آن نسل اندر نسل همینجا آجرپز بودهاند. انگار
زمان برایشان طی تمامی این نسلها ایستاده. کار دیگری بلد نیستند.
حلالترین نان این شهر اینجا در میآید
فقیرند، اما عزتمند حلالترین نان این شهر را شاید همین آدمها در میآورند. گدا نیستند، بچههایشان را هم برای دست فروشی نمیفرستند، مرد و زن و بچه اینجا کار میکنند. از صبح تا شب و بعد، از شب تا صبح. حقوق مردها بیشتر، حقوق زنها کمتر و حقوق بچهها هم به تمام معنی ناچیز. رمضان و غیر رمضان هم ندارد. کار زمستانها تعطیل است آجر زمستان خوب عمل نمیآیند و چون کیفیت ندارد ارزان است. یعنی هر چه حقوق گرفتی باید خرجی زمستانت را جدا کنی. مدرسه هم ندارند، نزدیکترین مدرسه خیلی دور است.
دریغ از وجود درمانگاه، خانه بهداشت و حتی یک مغازه اگر چیزی خواستند باید به نزدیکترین روستا بروند که البته کمی دور است. البته دو هفته پیش گروههای جهادی تعدادی پزشک آورده بودند و اهالی را معاینه و تا جایی که میشده درمان کردهاند اما باز هم از ما سراغ پزشک را میگیرند و میپرسیدند شما دکتر نیاوردید؟
از امنیتشان که میپرسیم میگویند خوب است پلیس
برای گشت زنی میآید، از قراری یک سرکارگر هم دارند که شبها گشت زنی میکند. اینجا
فقط یکی از آجرپزخانههای فعال تهران است، سه آجرپزخانه دیگر هم کمی انطرفتر هست.
محیط کوچک است و همه همدیگر را میشناسند تعدادی هم خانواده افغانی در جمعشان هستند
که میانه همشان با هم خوب است و میگویند
تا حالا بینشان مشکلی پیش نیامده. اما دخترهایشان یواشکی به ما میگویند که زنهایی
هم کمی انطرفتر هستند که کارشان چیز دیگری است!
در این قسمت تهران تعریف خانه برایت عوض میشود
خانههای اطراف این کوره پزخانهها به نوعی خانه سازمانی محسوب میشود. خانههایی برای کارگرهای آجرپزخانهها. البته خانه شاید تعریف درستی از سرپناههایی که دارند نباشد اما آب و برق و تلفن دارند، شیشه سالم در و پنجره اما نه. به معنی واقعی اینجا همه چیز زندگی در حداقل تعریف میشود. سرپناههایی با حداقل امکانات اما بسیار تمیز و باسلیقه.
میگویند زمستان بیکار هستیم اما نمیتوانیم جایی برویم و کار کنیم. حقوقمان کم است. بچهها کمی درس میخوانند آن هم در نزدیکترین روستا اما تکلیفشان مشخص است باید در همینجا کار کنند، آنهایی هم که به زور جان کندن خود و خانوادهایشان دیپلم میگیرند قدرت مالی دانشگاه رفتن ندارند، این را مادری میگفت که خیلی برای نجات دادن پسرش از زندگی در اینجا تلاش کرده بود اما آخر حرفش همانی بود که اول گفته بود؛ وسعمان نرسید برود دانشگاه.
کم کم سفره را جمع میکنند. یک لقمه مهربانی خیرین تهرانی را با لذت خوردهاند و دارند به خانههایشان میروند اگرچه با حوصله به همه سؤالهای ما جواب دادند و در خانههایشان را به روی همه عکاسان و خبرنگاران باز کردند و ایستادند تا از همه سختی و مشقت زندگی آنها عکس بگیریم اما خستهاند، خسته.
گذرمان به تهران نمیافتد سال به سال هم به تهران نمیرویم
اینجا کوره پزخانههای تهران است و میتوان توصیف حال اهالی این محل را در دهها صفحه نوشت اما، حرف و سؤال آخر من این بود که چند وقت به چند وقت به تهران میروید؟ پاسخشان عجیب بود. تهران! گذرمان به تهران نمیافتد سال به سال هم به تهران نمیرویم.
اما چرا؟ وسیله و راهی برای رفتن به تهران نیست اگر هم جور شود گران تمام میشود. اما اگر این محل جاده داشت و وسیلهای برای خارج شدن از این سکون مطلق، یقیناً پای اهالی به تهران باز میشد و این یعنی فرصت کار در وقتهای بیکاری زمستان، فرصت کار برای جوانان در محلی به غیر از کوره پزخانه، یعنی فرصت رفتن به مدرسه، دیدن چیزهایی غیر از مکعبهای آجری، یعنی فرصتی برای پیشرفت.
خبرنگاران و عکاسان به قلب شهر تهران باز میگردند
و مردم کوره پزخانه هم همان جای همیشگیشان باقی میمانند. اما ای کاش لقمه مهربانی
ما کمی بزرگتر، هوشمندانهتر و مداومتر بود.
زهرا ایرجی