به گزارش
خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ از جمله زنان مبارز در دوران پیروزی انقلاب اسلامی است که فعالیتها و حرکتهای سیاسی خود را از سال 1346 آغاز کرد و این مبارزات را تا پیروزی نهضت امام(ره) ادامه داد. وی پس از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه همدان، مسئول بسیج خواهران و نماینده مجلس شورای اسلامی بود.
به مناسبت رحلت این بانوی مبارز کتاب «خاطرات مرضیه حدیدچی» نوشته محسن کاظمی را مرور میکنیم. در این کتاب خاطراتی تکاندهنده از مبارزات وی در جریان پیروزی انقلاب بیان شده است. این اثر در 5 فصل با عناوین «سریان»، «هجرت»، «امواج»، «سیاحت شرق» و «پیوستها» به نگارش درآمده و پایانبخش آن عکسهای مربوط به حدیدچی است.
این کتاب که از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است، با دستنوشتهای از وی آغاز شده است. معرفی و گذری بر این اثر با معرفی وی ارائه میشود؛
مرضیه حدیدچی از جمله زنان پیشرو در مبارزات قبل از انقلاب است. وی در سال 1318 در همدان متولد شد، در خانوادهای مذهبی و فرهنگی رشد و نمو كرد و در سال 1333 با محمدحسن دباغ ازدواج كرد كه سرآغاز تحولات زندگی وی بود. وی پا به میدان مبارزه گذاشت و همزمان به ادامه تحصیلات علوم دینی پرداخت. مبارزاتش زمانی اوج گرفت كه مادر هشت فرزند بود. حدیدچی كه از شاگردان شهید آیتالله سعیدی است، پس از شهادت شهید سعیدی در سال 1349 به مبارزه و تبلیغ خود علیه رژیم شاه شدت بخشید و سرانجام در سال 1352 توسط ساواک دستگیر شد. در كمیته مشترک به همراه دخترش «رضوانه» شدیدترین شكنجهها را تحمل كرد و به سختی بیمار شد و زمانی كه امیدی به زندهماندنش نبود، از زندان آزاد شد. استقامت وی در مقابل شدیدترین شكنجههای ساواک، یكی از بخشهای خواندنی كتاب است. دباغ در سال 1353 برای ادامه مبارزاتش به خارج از كشور رفت و تا پیروزی انقلاب اسلامی در هجرت به سر برد.
چادر از سرمان گرفتند
وی در پایگاههای نظامی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزشهای رزمی و چریكی را طی كرد و در بسیاری از فعالیتهای مبارزان درخارج از كشور شركت فعالیت داشت. دباغ پس از هجرت امام به پاریس، در سال 1357 به خیل یاران ایشان پیوست. وی در خارج از كشور، با عناوین خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی و خواهر طاهره شناخته میشد. وی پس از انقلاب یكی از مؤسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و به عنوان اولین فرمانده سپاه منطقة غرب كشور مسئولیت سپاه همدان را برعهده گرفت. یكی دیگر از قسمتهای خواندنی كتاب، خاطرات ایشان از زمان تشكیل سپاه غرب است.
در بخشی از فصل نخست این كتاب میخوانیم: «مأموران به بهانه جلوگیری از خودكشی و حلق آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود كه انگیزه و هدف واقعی آنها از این كار، دریدن حجاب – نماد زن مومن و مسلمان – و شكستن روحیه ما بود. از این رو ما نیز از پتوهای سربازی كه در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میكردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجبآور بود. آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی» و «دختر پتویی» صدا میكردند.»
محسن کاظمی که این کتاب را از طریق گفتوگو با وی و استفاده از منابع دیگر تدوین و تکمیل کرده است، در بخش دیگری از این کتاب مینویسد: «دیدم اگر تو ذوق گورباچف بزنم، خیلی بد است، از این رو وقتی او دستش را دراز کرد من چادر را روی دستم انداختم و به او دست دادم. این برخورد برای رهبری امپراطوری شرق خیلی سخت و گران آمد. سعی کرد به روی خود نیاورد و گفت: «من دستم را برای دست دادن دراز نکردم، بلکه دستم را به سوی این مادر انقلاب دراز کردم که بگویم ما همسایههای خوبی هستیم، ما دست بیاسلحهمان را به سوی شما دراز میکنیم، شما هم مردهایتان را تشویق کنید که دست بدون سلاحشان را به سوی ما دراز کنند.»
«بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم»
در بخش دیگری آمده است: «سال 1352 حدود 2 ماه از شکسته شدن محاصره خانه میگذشت، اما من هیچگاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمیشدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر میبرد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانوادهاش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم.
شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن میگفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیریام آمدهاند. شوهرم را به پشتبام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمدهاند، شما بالای سر بچهها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراهشان بروم. بچهها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد میزدند «مامان ما را کجا میبرید! مامان ما را نبرید».
ساواکیها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، میگفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمیگردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمیگردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»، مأموری متوجه این گفتوگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشینشان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»
مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار میگیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمینشینم، به جلو میروم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم» هر چه میگذشت زمان به نفعشان نبود، بالاخره همانطور که من میخواستم شد.
سیگار را روی دستم خاموش کرد
به نزدیکیهای توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانهای است این...!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرفهای بیربطی میزدم، تا خودم را بیخبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤالهای مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچههایم هنوز شام نخوردهاند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم».به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیتهای سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر برمیانگیخت.
شکنجهها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جانفرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آنقدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد، طاقتفرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد میکرد و زخمهایم میسوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشمهایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشمهایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.
مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر میآمد، هر چه میپرسید اظهار بیاطلاعی میکردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بیحس و بینفس میشدم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجهگر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست.
نگران و مشوش ثانیهها را سپری میکردم
حدود 16 روز از بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به مأموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثتآمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمیآورند زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانشآموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمعآوری کرده و در دفترچهاش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریش شده بود.شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوفآور بود، دایم به خود میلرزید و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.»
رفته رفته زخمها و جراحتهای من عفونت کرد و بوی مشمئزکننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که مأموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. مأموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثههای من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.
نگران و مشوش ثانیهها را سپری میکردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بیقرار و بیتاب در آن سلول یکونیممتری این طرف و آن طرف میشدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه میکردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچکس، هیچکس! چون مارگزیدهای به خود میپیچیدم.صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمیشد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول میزدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مأمور او را کشان کشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمینها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم میرسید دندان میکشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید میدانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطلهای آبی که بر روی او میپاشند، او را به هوش نمیآورد و بیدارش نمیکند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا میکوفتم، فکر میکنم زبانم بریده بود که خون از دهانم میآمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهتزده به جسم بیجان دخترم از آن سوراخ در مینگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون میجوشید.
ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بیجانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم میکرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی میشد، به هر چیز چنگ میزدم و سهمگین به در میکوفتم و فریاد میزدم: «مرا هم ببرید! میخواهم پیش بچهام بروم! او را چه کردید؟ قاتلها! جنایتکارها و...» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علیالخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده میشد که گویی خدا خود سخن میگفت و خطابم قرار میداد و مرا به صبر و نماز فرامیخواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیتالله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم میداد.»
یادآور میشود، مرضیه حدیدچی(دباغ) که اخیراً از بیماری قلبی رنج میبرد، صبح روز گذشته، 27 آبانماه در بیمارستان خاتمالانبیاء(ص) دار فانی را وداع گفت.