کد خبر: 3627378
تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۵:۴۴

خلبان شهیدی که ناشناس آمد و ناشناس رفت

گروه جهاد و حماسه: سرلشگر شهید عباس بابایی، خلبان نیروهای هوایی 15 مردادماه برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.

امروز 15 مردادماه، سالروز شهادت بزرگمردی است که در مکتب شهادت پرورش یافت و در راه دفاع از سرزمینش جان خود را فدا کرد. کمتر کسی است که نامی از سرلشگر شهید عباس بابایی نشنیده باشد، مجاهدی که زهد و تقوایش دریای بی پایان بود. مردی بود وارسته، که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود. صداقت و پاکدامنی و خداشناسی در وجودش متبلور بود.

سال 1329 در شهر قزوین دیده به جهان گشود، دوره تحصیلات خود را در همین شهر گذراند، در سال 1348 در رشته پزشکی پذیرفته شد، اما ترجیح داد در دانشکده خلبانی نیروی هوایی تحصیل کند. سپس به آمریکا رفت و دوره آموزشی مقدماتی خلبانی را در آنجا گذراند و پس از بازگشت به میهن، در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد. 

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت. در هفتم مردادماه 1360 به درجه سرهنگ دومی ارتقا یافت و به فرماندهی پایگاه هشتم شکاری اصفهان منصوب شد. در نهم آذرماه 1362 ضمن ترفیع، به درجه سرهنگ تمامی نائل آمد و به معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد. سرانجام هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و پانزدهم مردادماه در حالی که به درخواست‌ها و خواهش‌های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود. برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.

«پرواز تا بی‌نهایت» یکی از چند کتابی است که درباره شهید عباس بابایی به چاپ رسیده است، به گفته مرحوم صدیقه حکمت همسر شهید بابایی که اردیبهشت سال گذشته به رحمت ایزدی پیوست، این کامل‌ترین کتابی است که درباره شهید بابایی منتشر شده. این کتاب در سه فصل «کودکی تا انقلاب»، «انقلاب تا رشادت» و «رشادت تا شهادت» به زندگانی، رشادت‌ها و ویژگی های اخلاقی شهید بابایی، مانند تواضع، دینداری، اخلاص و ... از زبان همسر، مادر، نزدیکان و همکاران نظامی و غیرنظامی می‌پردازد.

در صفحه 166 کتاب یادشده می‌خوانیم؛ «... در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی، در میان ازدحام سوگواران، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلواری گشاد که معلوم بود از اهالی روستاهای اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می‌ریخت و به شدت می‌گریست. گریه‌اش دل هر بیننده‌ای را سخت به درد می‌آورد. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم: پدرجان! این شهید با شما چه نسبتی داشت؟ مرد سرش را بلند کرد و گفت: او همه زندگی ما بود. ما هر چه داریم از او داریم. گریه امانش نداد تا صحبت خود را ادامه دهد. از او خواستم تا از آشنایی‌اش با عباس بگوید. با همان حالی که داشت گفت: من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمی‌دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس‌ بسیجی می‌آمد. او برای ما حمام ساخت. مدرسه ساخت. حتی غسالخانه برای ما ساخت و همیشه هرکس گرفتاری داشت برایش حل می‌کرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هر وقت پیدایش می‌شد، همه با شادی می‌گفتند: «اوس عباس اومد».

او یاور بیچاره‌ها بود. تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان. عکس‌هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه‌ها هرکه را می‌دیدم می‌گفتم: او دوست من بود؛ ولی کسی حرف مرا باور نمی‌‌کرد. بچه‌های نیروی هوایی را دیدم گفتم: او دوست من بود. گفتند: پدرجان تو می‌دانی او چکاره بود؟ گفتم: او دوست من و دوست همه اهالی ده ما بود. او همیشه می‌آمد به ما کمک می‌کرد. گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده علمیات نیروی هوایی بود. دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت. آتش گرفته بود...»

captcha