کد خبر: 3742449
تاریخ انتشار : ۰۷ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۳:۳۰

شهید سیدجعفر حسینی؛ از دست‌فروشی تا فرماندهی نیروهای فاطمیون

گروه جهاد و حماسه ــ همه چیز در بساطش داشت؛ از مهر و تسبیح گرفته تا جوراب زنانه. کارش هم خوب می‌چرخید. سن و سالی نداشت، اما برای اینکه بتواند پول بیشتری پس‌انداز کند، شب‌ها از بازار رضا(ع) تا خانه را پیاده طی می‌کرد. تلاش‌گر بود و زحمتکش.

شهید سیدجعفر حسینی؛ از دست‌فروشی تا فرماندهی نیروهای فاطمیونبه گزارش ایکنا؛ به نقل از حریم حرم، سیدجعفر متولد سال 1365 شمسی، به همراه چهار برادر دیگرش در مشهد زندگی می‌کرد. از 7-8 سالگی به همراه پدر به مسجد می‌رفت و با نماز و قرآن انس داشت.
در مدرسه هم مورد علاقه معلم‌ها بود و زحمتی برای مادرش ایجاد نمی‌کرد. خودش از عهده درس‌هایش بر می‌آمد ولی به برای تأمین مخارج زندگی مجبور به کار کردن شد و تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر به مدرسه نرفت.
اوایل، دست‌فروشی می‌کرد. همه چیز در بساطش داشت؛ از مهر و تسبیح گرفته تا جوراب زنانه. کارش هم خوب می‌چرخید. سن و سالی نداشت ولی برای اینکه بتواند پول بیشتری پس انداز کند، شب‌ها از بازار رضا (ع) تا خانه را پیاده طی می‌کرد. تلاش‌گر بود و زحمتکش. بعدها با برادرش در خیاط خانه‌ای، خیاطی آموخت و تغییر شغل داد. در آن کار هم موفق بود. از کت و شلوار تا پیراهن را خوب می‌توانست بدوزد. از ویژگی‌های سید جعفر این بود که در هر کاری وارد می‌شد، به شدت تلاش می‌کرد تا تمام فوت و فن کار را بیاموزد.
از ازدواج که حرف به میان می‌آمد نه ظاهر برایش ملاک بود نه سطح زندگی، فقط و فقط از حجاب حرف می‌زد؛ هرچند که هیچ گاه ازدواج نکرد. معتقد به ولایت فقیه بود و همیشه برای سلامتی رهبر انقلاب اسلامی دعا می‌کرد.
زمان به همین منوال گذشت تا سوریه، میدان جنگ حق علیه باطل شد. پدرش را چند سال قبل از دست داده بود و با بقیه اعضای خانواده سخت کار می‌کرد، ولی این شرایط سخت نیز باعث نشد که از مسائل مهم اطرافش غافل شود. دوستانش مدام می‌آمدند و برایش از اوضاع سوریه می‌گفتند.
دلش ناآرام شده بود؛ دیگر نمی‌توانست بماند و به زندگی آرام خویش ادامه دهد. انسان شریف و متعهدی بود آنچنان که صاحب خیاط خانه که یک پیرزن بود، با خواهش و گریه از او خواسته بود تا به جای رفتن به سوریه، همانجا بماند و به کار خودش ادامه دهد. آنقدر به سید جعفر اعتماد داشت که کلیدها را به او داده بود تا شب‌ها همان‌جا استراحت کند و همه کارها را به او سپرده بود.
پیرزن گفته بود: «تو که کار و بارت خوب است، همینجا بمان» ولی در جواب شنیده بود که «پول را هرجایی می‌شود به دست آورد اما می‌گویند مرقد حضرت زینب(س) در خطر است برای حفاظت از مرقد خانم باید برم.» در دفتر خاطراتش نوشته بود: «دو نفر از دوستانم شهید شده‌اند، نمی‌توانم بمانم. باید بروم و انتقامشان را بگیرم».
همه چیز در اطرافش او را برای رفتن مطمئن‌تر می‌کرد ولی اخلاق خوب و مهربانی‌هایش، دیگران را بر آن می‌داشت که هر طور می‌توانند مانع رفتنش شوند. عاقبت موفق شد رضایت خانواده را بگیرد و راهی جبهه‌های نبرد در سوریه شد.
همان بار اول که رفت، دیگر برای مرخصی برنگشت. مادر، بعد از چند هفته بی‌اطلاعی، پسر بزرگترش را برای یافتن خبری از سید جعفر به سوریه می‌فرستد. سیدعباس به سوریه می‌رود و بعد از چند هفته، با خبر سلامتی برادر باز می‌گردد ولی دیگر، آن انسان سابق نیست. مدام بی‌قرار است و دعا می‌کند و در نماز برای برادر می‌گرید. مادر که دلیلش را جویا می شود از موقعیت خطرناکی که سید جعفر در آنجا مشغول جنگ است، می‌گوید. سید جعفر آنقدر توانمند بود که در نبود فرمانده، وظایف او را انجام می‌داد؛ طوری که همرزمانش به او لقب «فرمانده کوچولو» داده بودند.
دو هفته، سه هفته، چهار هفته و... گذشت و باز هم از سید جعفر خبری نیست. نه می‌آید، نه تماس می‌گیرد. مادر از سر ناچاری و برای بار دوم، پسر بزرگش را برای گرفتن خبری از او روانه سوریه می‌کند. برادر، جمعه به سوریه می‌رسد و بعد از پرس و جو، خبر صحت و سلامتی سید جعفر را به خانواده می‌دهد.
اما چند روز بعد، مسئول منطقه، سید عباس و همرزمانش را جمع می‌کند و خبر شهادت سید جعفر را می‌دهد. همه ناراحتند، در ساختمان شیشه‌ای که بعدها به دست داعش افتاد، برایش عزاداری و سینه زنی می‌کنند و مراسم فاتحه خوانی می‌گیرند. همرزمانش در مورد نحوه شهادت سید جعفر این طور گفته‌اند که چند روز قبل از شهادت، از دمشق به حلب تغییر مکان می‌دهد. نزدیک صبح بوده و هوا بارانی که روی پشت بام در محاصره داعشی‌ها قرار می‌گیرند و سید جعفر هنگام عملیات تیر می‌خورد. از بد حادثه، در لحظه اصابت تیر از پشت بام می‌افتد و کمربندش به تکه آهنی گیر می‌کند و معلق، میان زمین و آسمان می‌ماند. بقیه سعی می‌کنند با سرگرم کردن دشمن، پیکرش را به عقب برگردانند.
چند روز بعد، خبر شهادتش را به خانواده می‌دهند. مادر سید، مانند خیلی از مادران دلسوخته شهدا، ابتدا شهادت فرزندش را باور نمی‌کند چون چند روز قبل، از سلامتی‌اش خبرهایی شنیده بود ولی وقتی عکس‌های پسرش را در دست افرادی که از بنیاد شهید برای عرض تسلیت رفته بودند، می‌بیند و اقوام و آشنایان، در خانه‌شان جمع می‌شوند، دیگر کم کم باید پر کشیدن دردانه‌اش را باور می‌کرد.
گرچه گوشش از برخی کنایه‌های اطرافیان، که گمان می‌کنند فرزندش و فرزندان عزیز دیگر خانواده‌های شهدا برای مال دنیا از جان گذشته‌اند، پُر است ولی همیشه می‌گوید: «من پسرم را برای حضرت زینب(س) داده‌ام نه هیچ چیز دیگر...»
انتهای پیام

captcha