کد خبر: 3758182
تاریخ انتشار : ۰۵ آبان ۱۳۹۷ - ۰۸:۵۷

بزم باران؛ حکایت مردی که میزبان 60 میهمان ناخوانده بود

گروه جهاد و حماسه ــ کتاب بزم باران؛ داستان زندگی سردار حبیب لکزایی در ژانر دفاع مقدس توسط انتشارات ملک اعظم منتشر شد.

بزم باران؛ حکایت مردی که میزبان 60 مهمان ناخوانده بودبه گزارش خبرنگار ایکنا، کتاب «بزم باران» در ژانر دفاع مقدس توسط سعید عاکف نوشته شده و به همت انتشارات ملک اعظم به شمارگان یک هزار نسخه به چاپ رسیده است.

این کتاب درباره زندگی شهید حبیب لکزایی است که بر اثر شدت جراحات دوران دفاع مقدس در 25 مهرماه سال 1391 به شهادت رسید.

بزم باران، در وصف مردی است که 2160 روز مرخصی طلب داشت: بیش از 60 میهمان ناخوانده به اسم ترکش در بدن داشت، از نوع ریز و درشتش؛ زخم عمیقی در پهلو داشت، که یادگار ترکشی بود به بزرگی یک کف دست؛ 77 درصد سلامتی‌اش را به خاطر دین و با خدای دین معامله کرده بود و با این همه حقوقش اما با عالم نجوم و ستارگان فاصله بسیار داشت و خانه و زندگی‌اش از جنس خانه و زندگی عموم مردم بود.

حاج حبیب لکزایی به واسطه سلامتی روحش، با آن 23 درصد باقی مانده از سلامتی جسمش، در طول بیست و پنج سال و در مسیر انسانیت، خدماتی کرد که خیلی‌ها با صد در صد سلامتی‌شان و در صدسال نمی‌توانند.

این کتاب هم‌اکنون با بهای 18 هزار تومان توسط انتشارات صدراعظم در بازار کتاب ارائه شده است.

همچنین سؤال و جواب‌های امتحانی، حق انتخاب، کودک معلم، پسر پدربزرگ، قصه باران، از چشم من، معجزه، احساس رئیسی، کار مهم، گیر کار، عبور از دامنه‌ها، ملاقات از نزدیک، در مسیر کربلا از جمله سرفصل‌های این کتاب دفاع مقدس به شمار می‌رود.

در بخشی از کتاب آمده است: «روز تشییع شهدا تاسوکی، موقعی که عده‌ای از مردم بی‌مهابا معترض نیروهای ناجا شدند، سردار با مجموعه خودش رفت بین آن‌ها حائل شد و از همه چیزش مایه گذاشت تا جلوی یک اتفاق تلخ‌تر را بگیرد. در آن صحنه، خودم شاهد بود و دیدم و شنیدم که خیلی‌ها به حاجی نیش و کنایه زدند که تو خودت داغ ندیدی که داری از اینا حمایت می‌کنی. فکر می‌کردند به خاطر لباسش و به خاطر وظیفه‌ کاری‌اش آنجا حاضر شده. منتظر بودم سردار یک کلمه بگوید فرزند و داماد خودم هم شهید شده و برادرم اسیر؛ ولی هیچ نگفت. نیش و کنایه‌ زن‌ها، وقتی عکس مسلم و عکس نعمت‌‌الله را دیدند و فهمیدند تابوت آن‌ها بین شهدا است، شرمندگی‌شان تماشایی بود. بعضی خودشان را به پای سردار می‌انداختند.»

انتهای پیام

captcha