به گزارش ایکنا؛ شب گذشته مراسم بزرگداشت پنجاهمین سال درگذشت جلال آل احمد و یادبود سیمین دانشور به همت سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران و انجمن دوستداران جلال آل احمد در فرهنگسرای سرو برگزار شد. سیدیحیی یثربی، استاد بازنشسته فلسفه، که قرار بود در این مراسم سخنرانی کند حضور نیافت و یادداشتی با عنوان «چه کسی روشنفکر نیست؟!» به این مراسم ارائه کرد.
وی در مطلع این یادداشت آورده است: در مراسم بزرگداشت مرحوم جلال آل احمد در سال ۱۳۹۵ در فرهنگسرای شفق، بحثی درباره مشکل جریان روشنفکری در ایران داشتم. در آن زمان این پرسش را مطرح کردم که چرا روشنفکران در مغرب زمین تحول ایجاد کردند و فرهنگ و تمدن مغرب زمین را در یک سیر تکاملی بسیار پیش بردند، اما در جهان سوم، از جمله در کشور ما، گروهی روشنفکر نامیده شدند، در حالی که این روشنفکران نتوانستند باعث ایجاد تحول کارآمدی در جامعه شوند، نه در تأسیس بنیاد جامعه مدنی، و نه در تولید علم و دانش و نه در جنبههای دیگر. در آن مقاله به این پرسش پاسخ داده، مشکلات جریان روشنفکری جامعهمان را برشمردم. اکنون در این مقاله همان بحث را دنبال میکنم، با این عنوان که: «چه کسی روشنفکر نیست؟!»
یثربی میافزاید: در مقاله گذشته، تأکید و تکیه من بر این موضوع بود که روشنفکران ما بر اساس اعتراض، روشنفکر شناخته شدهاند، بدون آنکه سرمایه علمی جدیدی داشته باشند. در این مقاله، بر آن میکوشم تا نشان دهم علاوه بر اینکه روشنفکران ما در زمینه روشنفکری و روشناندیشی سرمایهای نداشتند، از نظر روش و رفتار نیز نتوانستند درست عمل کنند. این مسئله طبیعی بود، زیرا در جایی که تفکر برتر وجود نداشته باشد، انتظار نمیرود که راه و روش کارآمدی در پیش گرفته شود.
وی ادامه میدهد: خطا در عملکرد و روش کسانی که روشنفکر نامیده شدهاند، بسیار است و این مقاله گنجایش بیان همه آنها را ندارد، از این رو، تنها به یاد آوری چند نکته در این باره قناعت میکنم.
یثربی میگوید: پیش از اینکه بحث خود را آغاز کنم، یادآور میشوم که من منکر ارزش اعتراض نیستم. بیشک حکومتهای ما کاستیهای زیاد داشتهاند و نویسندگان ما به خاطر فشار و سختگیری حکومت به سادگی نمیتوانستند لب به اعتراض بگشایند؛ بنابراین کسانی که به خود جرئت دادهاند در برابر حکومتهای مقتدر و سختگیر اعتراض و از منش و روش حاکمان انتقاد کنند، افراد شجاع، غیور، صادق و وطنپرست بودهاند.
ادامه این یادداشت را در ادامه میخوانید: مرحوم جلال آلاحمد بدون شک، یکی از افراد برجسته این سلسله بوده است. شیوه زندگی، برخوردها و نوشتههایش همگی گواه صداقت و میهنپرستی او هستند. طنز و تعرضهای وی و نیز آثار تحقیقاتیاش در حد خود، اثرگذار بودهاند. این اثرگذاری اگر چه بنیادی نبوده، اما در دل دادن به مردم و ایجاد جرئت برای اعتراض و نیز در رفتار حاکمان ستمگر مؤثر بوده است. منظور من از این نوشته، نشان دادن کاستیهاست. من به نوبه خود به آلاحمد احترام میگذارم، زیرا وی شایسته احترام است، اما به قول ارسطو، نباید حقیقت را فدای ارادت کرد.
از این رو اعتراض به جای خود ارزشمند است، اما هرگز سازنده نیست، بلکه برای سازندگی، نیازمند روشناندیشی، نظریهپردازی و برنامهریزی و سازماندهی هستیم که اعتراض به جای هیچ کدام از اینها به کار نمیآید.
از اینجاست که معروف شده است که میدانیم چه نمیخواهیم، اما نمیدانیم که چه میخواهیم! هر چند من معتقدم که ما حتی نمیدانیم که چه نمیخواهیم! یعنی نه از کاستیهای حکومتی که نمیخواهیم، برداشت علمی و اطلاعاتی دقیق داریم و نه از دولتی که به جای آن میتوانیم بگذاریم، درک دقیق و علمی نداریم. در یک کلام، چشمبسته ویران میکنیم و چشم بسته میسازیم. از این رو، با تغییر شرایطمان، باز هم به همین چرخه گرفتار میشویم که چیزی را نمیخواهیم، اما نمیدانیم که به جای آن چه میخواهیم! و گناه همه این سرگردانیها به گردن آن است که ما اعتراض بلدیم، اما با تفکر کاری نداریم، در صورتی که اساس کار روشنفکر تفکر است.
پیش از این گفتم که در این مقاله بر آن میکوشم تا نشان دهم علاوه بر اینکه روشنفکران ما در زمینه روشنفکری و روشناندیشی سرمایهای نداشتند، از نظر روش و رفتار نیز نتوانستند درست علم کنند. اینک به چند مورد از نشانههای روشنفکرانه نبودن روشها و رفتارها اشاره میکنم:
یک- ادعای مرجعیت
هدف روشناندیش، ترویج روشناندیشی است، نه تحمیل خود بر مردم. او به توهم، خود را منجی دیگران نمیشمارد، بلکه معتقد است که همگان تنها با بلوغ خودشان میتوانند نجات یابند، نه با تقلید و پیروی کورکورانه از این و آن. او درصدد آن است که همه را با اجتهاد آشنا کند تا از دیگران تقلید نکنند. لذا نخست مرجعیت خود را حذف میکند. او خود را مرجع علمی و قیم اندیشه دیگران نمیشمارد.
اما دریغا، مدعیان روشناندیشی ما با تکیه بر موضع سیاسی و ادعایی در حد خدایان، در همه زمینهها فتوا میدهند و در تمامی رشتهها ادعای تخصص میکنند؛ از تاریخ و فرهنگ گرفته تا فقه، تفسیر، فلسفه، عرفان، ادبیات، آموزش، پژوهش، کشاورزی، تاریخ، جامعه شناسی، سیاست، امور بینالمللی و ... طرفدارانشان نیز تابع و پذیرنده نظرات غالباً غیرکارشناسانه و غیرعلمی ایشان در همه این زمینهها هستند.
درست به همین دلیل که اساس نظریات این مدعیان، موضع و جایگاه سیاسی است، نه محتوای فکری، با تغییر شرایط سیاسی، اهمیت و اعتبار اینان هم کاهش پیدا میکند. در همین یک قرن اخیر کسانی را داشتیم که به عنوان روشنفکر در جامعه مطرح شده بودند، اینان معمولاً در همه چیز نظر میدادند و مورد توجه طرفدارانشان هم بودند، اما با تغییر شرایط دیگر آن اهمیت را ندارند و افراد دیگری جای آنان را گرفتهاند.
دو- سازنده نبودن
اساس کار جریان روشنفکری بر این است که فکر و خردورزی را توسعه دهد، اما روشنفکرنمایان تنها به تحریک احساسات و عقده و انتقام میپردازند، لذا هرگز از نظر توسعه فکر و فرهنگ سازنده نیستند. روشنفکران زیادی میآیند و میروند، اما نه تنها از نظر تولید فکر و فرهنگ سازنده نیستند، بلکه از جهات مختلف زیانبار هم هستند، از جمله:
۱- اندیشه مردم در روند روشمندی پیش نمیرود و دچار سردرگمی و نابسامانی میشود
در غرب که جریان روشنفکری سلسله به هم پیوسته را تشکیل داد، افکار مردم نیز در یک روند روشمند و شناخته شده، پیش رفته و تحول پیدا کرد، مثلاً وقتی که دانش گذشته را کامل نیافتند، مورد به مورد به نقد آن پرداختند و این نقدها در جامعه جا افتاد. سپس برای جبران کاستیها، نظریهپردازی کردند. اگر عنصر بودن آب و آتش و خاک و باد را نادرست دانستند، عناصر جدیدی را به مردم معرفی کردند و همین باعث شد که دانش، تحول یافته و پا به پای آن، فرهنگ و باورهای مردم نیز تحول یابد.
اما در جامعه ما کار روشنفکرانمان هیچ پایه و اساس علمی نداشت. آنها تنها به دلیل اپوزیسیون بودن مورد توجه قرار میگرفتند که مثلاً شاه، ضد مشروطیت است و آخوندزاده موافق مشروطیت! بدیهی است که پس از استقرار مشروطیت، برای اپوزیسیون مسائل دیگری مطرح میشد، مثلاً حکومت رضا شاه که عدهای آن را مطلوب و عدهای دیگر نامطلوب میدانستند و امثال میرزاده عشقی و فرخی یزدی و ... در این مرحله مطرح شدند. در دوران محمدرضا شاه مسئله دیگری پیدا شد. پیش از انقلاب مسائل دیگری مطرح بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسائل جدیدی پیش آمدند و همین طور. هیچ کدام این مسائل به دیگری وابسته نبودند و سلسلهای را تشکیل نمیدادند. رفتار هیچ کدام از روشنفکران ما نیز در راستای رشد فکر و فرهنگ جامعه نبود.
مثلاً در غرب، ماکیاولی (فوت ۱۵۲۷ م) به قدرت و ملیت تکیه کرد. از نگاه او سعادت، دنیوی است و دین هم تنها به عنوان ابزار دولت و قدرت مطرح است. این افکار به منزله بذری که باید سالهای سال با پرورش یک فیلسوف به رشد خود ادامه داد. این فیلسوف، فرانسیس بیکن انگلیسی (فوت ۱۶۲۶ م) بود. با تلاش این فیلسوف، دانش تجربی به جای دیانت نشست و به اصل «علم برای زندگی دنیوی» جان بخشید. بدینسان زمینه پیدایش توماس هابز (فوت ۱۶۷۹ م) و جان لاک (فوت ۱۷۰۴ م) آماده شد. کسانی همچون دیدرو (مرگ ۱۷۸۴ م) و دالامبر (فوت ۱۷۸۳ م)، حقوق طبیعی و اخلاق طبیعی را محور هر گونه تشکیلات اجتماعی دانسته، از اخلاق دینی و کلامی انتقاد کردند. جان لاک در انگلستان در «رسالهی درباره حکومت» اعلام کرد که همان پیمانهای اجتماعی باید بر اساس حقوق طبیعی انسانها باشد.
هابز و لاک در قرن هفدهم تلاشهای پیشینیان را پی گرفته و به نتایج و اهداف آنها تبلور بیشتری بخشیدند. مبنا واقع شدن سود دنیوی، تسامح، آزادی مالکیت، آزادی فرد و محدود و مشروط کردن حکومت از جمله ثمرات این تلاشها بود. سلطنت به عنوان محور اقتدار و تمرکز، جای خود را به «ملت» داد، مجموعهای آزاد و آگاه که میتوانستند تشخیص دهند که چه باید بکنند.
بینش جدید با انقلاب انگلیس در سال ۱۶۸۸ و انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ عملاً ثمر داد. لاک هنوز زنده بود که انقلاب انگلستان انجام گرفت و مشروطیت در آن استقرار یافت. اگر چه لاک اصل تفکیک قوا را مطرح کرد، اما این اصل با دقت نظر مونتسکیو (فوت ۱۷۵۵ م) به جایگاه شایسته خود دست یافت. چنانکه دقتهای ژان ژاک روسو (فوت ۱۷۷۸ م) در روند تشکیل حکومت و قدرت حکومتی بر غنای بحث افزود.
بدین سان گام به گام تحول اجتماعی به روند تکاملی خود ادامه داد. این روند دائماً در مقام آزمون بود و اندیشمندان از جنبههای منفی و نواقص آن برای ابطال فرضهای موجود بهره میگرفتند و روزبهروز به تکمیل پیشنهادها براساس دستاوردهای دانش و معرفت میکوشیدند.
اما در جامعه ما از این گونه کارها خبری نبود و تا این روش ادامه دارد، نخواهد بود. نه تنها هر آیندهای مکمل گذشته و هر گذشتهای زمینهساز آینده نیست، بلکه هیچ کدام از افرادی که مدعی روشنفکری هستند، با یکدیگر ارتباط و پیوند علمی ندارند. هر یک به اقتضای زمان، چیزی بیمبنا و غالباً شعاری و احساسی میگویند و میروند.
۲- تحولات اجتماعی در جهت تکامل فرهنگ و مدنیت انجام میپذیرد
با همان مثالی که از جریان روشنفکری غرب گفتیم، میتوان به آسانی دریافت که این پراکندگی و اپوزیسیون محور بودن باعث شده است که در مسائل اجتماعی – سیاسی هم هیچ گونه پیشرفتی که دستاورد روشنفکران باشد، به دست نیاوریم، حتی مشروطیت که ظاهراً دستاورد روشنفکران بود، کنار گذاشته شده، به جای آن، حکومت دینی با رهبری روحانیت و مرجعیت دینی استقرار یافته است، در حالی که روشنفکر ما هنوز زیر پرچم اپوزیسیون شعار میدهد و مخالفت میکند.
۳- آینده فکر و فرهنگ و مدنیت، قابل پیشبینی و هدایت نمیشود
اگر اندیشه و تفکر در یک جامعه روشمند باشد، میتوان آینده را پیش بینی کرد. دستکم میتوان در یک حد آینده چنین جامعهای را پیش بینی کرد که آیندهی آن بهتر از گذشته خواهد بود، ولی در شرایط غیرعلمی و بیسامان جامعه ما هیچ آیندهای قابل پیشبینی نیست، زیرا هیچ کار علمی و روشنفکرانه و به هم پیوستهای انجام نگرفته است.
۴- گذشته، زمینهساز آینده بهتر و آینده، اصلاحگر نواقص گذشته نبوده، هر مقطعی به ساز خود میرقصد
در صورتی که در یک روند روشمند، همیشه گذشته زمینهساز آینده بهتر و آینده اصلاحگر و تکمیلکننده گذشته است، جامعه ما بداند یا نداند این بینظمی و دور بودن از حرکت روشمند علمی را از سالها پیش از مشروطیت تا کنون آزموده و میآزماید، غافل از اینکه آزموده را آزمودن، حاصلی جز پشیمانی نخواهد داشت.
سه- دور نماندن از تعصب
روشناندیش هر سخن و نکتهای را از هر کس که باشد، بدون توجه به موضع سیاسی و حرف و جناح، مورد دقت قرار میدهد و با معیار عقل و اندیشه میسنجد. روشناندیش همه را انسان، و هر انسانی را قادر به فهم و اندیشه میداند. روشناندیش گروهی را بالفطره نادان یا به عمده رویگردان از حقیقت نمیداند. او میداند که انسان، نه از طریق تملک حقیقت، بلکه با جستجوی پیگیر آن، به کمال میرسد. در حالی که روشنفکران ما، چون بر اساس مخالفت با دولت کار میکنند، عملاً جامعه را به خودی و غیرخودی تقسیم کرده، حتی از خواندن روزنامهای که متعلق به دیگری باشد، خودداری میکنند!
چهار- آرمانگرایی
آرمانگرایی هم یکی از موانع روشمند کردن اندیشههای ماست. من آرمانگرایی را در برابر واقعبینی به کار میبرم. وقتی که روش درست اندیشه را به کار نبندیم، به آسانی از کاه، کوهی میسازیم و با اسب خیال پیش میتازیم. گاهی چنان در عوالم ذهنی خود گرفتار میشویم که حتی به دنبال معنی و مفهوم گزارههایی که میگوییم یا میشنویم، نمیرویم.
همیشه در جامعه ما دو نوع سخنرانی، خواهان دارد: یکی آنکه از موضع اپوزیسیون در اوج شجاعت ادا شده باشد، و دیگری آنکه در حوزه وهم و خیال، آسمان را به ریسمان دوخته و از همه چیز، همه چیز را نتیجه بگیرد. این آرمانگرایی است که مایه رواج نوعی عرفان مبهم میشود که برای هر کس به دلخواهش قابل تفسیر است، عین غزلهای مختلف المضمون حافظ برای فالگیران که برای هر کس به دلخواهش قابل تفسیر است!
روشنفکران غرب چند قرن برای نظریهپردازی و اصلاح و تکمیل لیبرالیسم کار کردند و هنوز هم لیبرالیسم و دموکراسی را بسیار ناقص و از هر جهت نیازمند اصلاح و تکمیل میدانند، اگر چه این نظام در عمل، بهتر از نظامهای دیگر، مثلاً نظام استبدادی کاربرد دارد، ولی روشنفکرنمایان ما با شعار آزادی و برابری به میدان میآیند و به مردم وعدههای رویایی میدهند، بیآنکه خودشان معنای آزادی و برابری را بدانند و یا برای راه و روش و طراحی و برنامهریزی رسیدن به آزادی و عدالت، ذرهای وقت صرف کرده باشند. بدیهی است که این گونه آرمان گرایی از نظر علمی، نه تنها به پیشرفت جامعه یاری نمیرساند، بلکه آسیب هم میزند.
پنج- ناکامی در ترویج روشناندیشی
روشنفکری و روشناندیشی، نوعی بلوغ و بعثت است که طبعاً رسالت هدایت را به دنبال دارد. از این رو، گسترش و تعمیم روشناندیشی تا آنجا که با ایجاد فرهنگ و تمدن جدید، جهان نو و آدمی دیگر بسازد، از خود روشناندیشی هم ظریفتر و دشوارتر است، اما چه کسی یا چه کسانی باید عهدهدار گسترش و عملی کردن روشناندیشی باشند؟
در جامعه ما اگر این سوال مطرح شود، معمولاً به سوی دولت نشانه میروند. مخالفان دولت یا همان اپوزیسیون، گناه همه کاستیها و انحرافات را به گردن دولت میگذارند، حتی گناه خاماندیشی و عقبماندگی فرهنگی و مدنی مردم را به همین دلیل گسترش روشناندیشی در آن میبینند که دولت را با انقلاب مردمی ساقط کنند؛ بنابراین انقلاب علیه قدرت حاکم را، روش اساسی و بنیادی گسترش و اجرای اندیشه روشن و پیشرفته میشمارند، اما تجربه و نیز روشناندیشی غرب به ما نشان میدهند که این راه و روش برای گسترش دانش و اندیشه، راه کامیابی نیست.
متأسفانه وقتی رابطه مردم و دولت در جامعه تبدیل به رابطهی دولت – اپوزیسیون شود، جامعه مجبور به تحمل زیانهای بسیاری میشود که به اختصار برخی از آنان را برمیشماریم:
الف- جامعه به سه گروه دولت و طرفداران، مخالفان و بیطرفان تقسیم میشود که هر سه گروه با هدر دادن نیرو و امکاناتشان آسیب میبینند.
ب- از آنجا که رابطه دولت – اپوزیسیون یک رابطه علمی نیست، هر دو طرف به جای ارائه طرح و برنامه و نیز نقد علمی، از احساسات مردم، به ویژه جوانان و زنان استفاده میکنند. این کار هم جامعه را از اندیشه و مدنیت دور میکند، زیرا تحریک احساسات عامه، به ویژه جوانان و زنان، نه با اندیشه، بلکه با شعارهای بلند پروازانه و خیالی امکان دارد که میتواند منجر به هرج و مرج در جامعه و یا حتی انقلاب شود. در حالی که روشنفکران مغرب زمین، همواره بر جلوگیری از تحریک احساسات توده مردم تأکید داشتند و هرج و مرج ناشی از احساسات توده مردم و انقلاب را برای جامعه خطرناک میدانستند.
سخن به درازا کشید برای آنکه بتوانیم به جمعبندی دست پیدا کنیم، به صورت خلاصه به دو مورد اشاره میکنم که به نظر من در رشد و توسعه فکری و فرهنگی شرط اساسی هستند، و آن دو عبارتند از: صداقت پیشگامان علمی و سیاسی و نیز فراهم آمدن محیط آرام و بدون دغدغه برای تفکر و اندیشه.
در جامعه دولت- اپوزیسیونی ما، با میراث فرهنگی عظیمی از درگیری حق و باطل، و تقابل ایمان و کفر که در آن، هر یک از طرفین دعوا، خود و همه امور مربوط به خود را درست و بر حق دانسته، و طرف مقابل و هر چیز مربوط به او را باطل و نادرست شمرده است، بسیار دشوار است که انسان از طرفین دعوا انتظار صداقت داشته باشد، تمام تلاش و اظهارات آنان در چارچوب جمعیت و جبهه خودشان خواهد بود.
بدیهی است که در چنین شرایطی، جامعه در گزینش روش درست اندیشه، یک موقعیت اساسی و مهم را از دست میدهد. ما باید به فضایی که سرشار از صداقت باشد، دست یافته، و در این فضا به تفاهم برسیم. این صداقت جز با پیشگامی اندیشمندان و فرهیختگان جامعه پدید نمیآید و تا ما به سطح لازمی از صداقت نرسیم، گسترش روشناندیشی امکان نخواهد داشت. در جو غوغاسالاری و ستیزههای کور، جایی برای گسترش روشناندیشی نیست.
اما شرط دوم برای امکان توسعه و ترویج روشناندیشی، داشتن فضای آرام و محبتآمیز است. تا فضای آرامی در کار نباشد، مردم به حرف یکدیگر اعتماد نمیکنند. یکی از علل اصلی عدم توسعه فکری در جهان سوم همین است که فضای آرام و قابل اعتمادی برای گسترش روشناندیشی وجود ندارد.
دگرگونی بنیادی در ذهن و زندگی مردم، بدون توجه به زمان و زمینه لازم، نه تنها به نتیجه مطلوب نمیرسد، بلکه بر پیچیدگی کار هم میافزاید. از آنجا که روشناندیشان غرب به روش گسترش روشناندیشی توجه داشتهاند، از همان آغاز از هر گونه شتابزدگی و لوازم آن جلوگیری کردهاند. آنان به طور قاطع و به دور از هر گونه شک و تردید، به مردم هشدار دادهاند که خونریزی و انتقام، نه تنها دردی را دوا نمیکند، بلکه درمان را هم به تأخیر میاندازد. باید با خردورزی و روشنفکری پیش رفت، اگرچه رسیدن به نتیجه سالها و قرنها طول بکشد.
در پایان به عنوان جمعبندی و نتیجه سخن، عرض میکنم که هدف از این نقدها آن است که ما در فکر روشناندیشی واقعی باشیم. روشناندیشی واقعی وقتی آغاز میشود که برخی از انسانها به کاستیهای موجود در منطق و معرفتشناسی و روش تفکر پی برده، آنها را نقد کرده و زمینه را برای اصلاح و جبران آن کاستیها فراهم آورند.
مهمترین توصیه من در این باره آن است که در حوزه و دانشگاه، دستکم عدهای جدا به دنبال نقد سنت موجود باشند و این نقد را در حوزه اندیشه نگه دارند و به حوزه سیاست سرایت ندهند. برای مثال، اگر فلسفه را نقد میکنند، به گونهای نباشد که گمان رود فلان شخص طرفدار فلسفه را نقد میکنند. بیتردید ذهن هر انسانی، از جمله ذهن متفکران ایرانی به سادگی میتواند کاستیها را دریافته، به جبران آنها بپردازد.
ما باید نخست روش درستاندیشی را به مردم یاد بدهیم، آنگاه خود مردم میتوانند راه خود را تشخیص دهند.
به امید همت اندیشمندان
گزارش: هومن اصلانی