به گزارش ایکنا از چهارمحالوبختیاری، شهید حسینقلی کریمیان دوراهانی در سال ۱۳۴۰ در روستای دوراهانی بخش گندمان شهرستان بروجن دیده به جهان گشود.
به گفته همرزمانش، نیروی پر انرژی، جدی، پیگیر، مسئولیتپذیر و دلسوزی چون شهید کریمیان کمنظیر بود.
این شهید والامقام در تاریخ ۴ فروردین سال ۶۱، در عملیات فتحالمبین و در دفاع از مرزهای ایران اسلامی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
نادعلی نصر، فعال و پیشکسوت قرآنی شهرستان بروجن، دلنوشتهای برای دوست و همرزم خود، شهید حسینقلی کریمیان نوشته و در اختیار ایکنا قرار داده است که با هم میخوانیم.
من از جاده بی دوراهه دوراهان فهمیدم که راه تومستقیم است و تو از سلاله شهیدانی! زودکوله باربستی! تمام توشهات «عشق» بود. ترجمان علم بودی و تلاش! دیر فهمیدم که چرا کم میخوابی.
توگویی بار معلومات میبندی. سرشار از «دانایی» بودی! از میان سکناتت نمیشد فهمید که چقدر «دانایی»! چقدر لبریزی!
تو به تنهایی یک کارگر فکری بودی. و در عمل به یک مجاهد مشروطه میماندی! عابدشب! مجاهد روز! و برای کمبود آب دوراهان دلسوز. مسلمان عابد کارگر مطالعهگر شب!
عملگرای پراگماتیست، مجاهد روز!
از بس نظربلند بودی مسلمانها به شیوه مسلمانیات غبطه میخوردند و کمونیستها به پیشت کم میآوردند و به سوادت حسادت میورزیدند.
تو در زمره زهاد شب و شیران روز بودی! به متانت شگفت .و به ادب بیاستعارت و بی نظیر و بیادعا!
تا کسی با تو نمینشست نمیدانست که تو چقدر سختکوشی! یک پایت سپاه و پست و نگهبانی، یک پایت مدرسه و درس و اهتمام بر شاگرد شاخص بودن! یک نیمهات اندر کنار مادر و پدر، نیم دیگرت غوطهور میان کتاب و روزنامه.
گفتم «فتح المبین» است بمان اندکی! جدا نشو، باهم برویم. گفتی «فتح المبین» است گویی مرا میخوانند!
گاهی دریک «نثر» میآیی... در شگفتم چرا در هیچ «شعری» نمیگنجی!
آخر تو از کدامین سرچشمهای؟!
کولهبارت را که میدانم، خبر داشتم. اما از «دلت» بیخبر بودم! «گویی مرامیخوانند!» این کدامین «ندا» بود؟ تاریخ مگر تکرار شده است؟
چقدرجایت خالی است؟ نیستی ببینی آرزوهایی راکه مدفون میشوند!
نیستی ببینی وارث زمین شدهایم و گرفتار زمان!
رفتی و سرمایهداران آمدند و یقهسفیدها و دارندگان ژنهای خوب، محافطهکاران بیدرد جانشین تو شدند.
رویا و خیال میسازم! اگر بودی چه میکردی؟ میماندی؟ کنار میرفتی؟ کنارت میزدند؟ هرچه هست، ایمان دارم که عدول نمیکردی. باز هم از ایمان، جهانبینی و جهاد در راه عقیده میگفتی. «مرامنامه» تو «قرآن» بود و سلاحت «پاسداری».
سیمایت سیمای مبارزان راه آزادی و راهت راه نگهبانان «حریت»! برای توضیحت در نمیمانم لیک برای توصیفت «کلمه» کم میآورم!
پیش چشمانم مانده آن موهای حنایی نازنینت. و آن حیا و نجابت چشمانت و آن رفتار و اخلاق بزرگ منشانهات و آن دوچرخه سبز دو میلت که تمام داراییات بود و برایت مهم نبود که الان دست کیست؟!
کاش بیدار میشدیم و میفهمیدیم که خواب بودهایم!
من از جاده بیدوراهه دوراهان فهمیدم که راه تو مستقیم است!
برایت جز تکرار این فرمایش حضرت فخر المجاهدین سیدالشهدا علیه افضل الثنا، حرفی ندارم:
«و ان کانت الابدان للموت انشئت، فقتل امریء بالسیف فی الله افضل»
«تن ها» که برای مرگ آفریده شده چه خوشتر که آدمی در راه خدا با شمشیر کشته شود!
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم