در آستانه ۵ مهرماه قرار داریم؛ سالروز شکست حصر آبادان امروز که از افتخارآمیز بودن آن روزها و آن عملیاتها حرف میزنیم و سرمان به آن بالا است، بعضی حرفها شنیدن دارد. شنیدن دارد که سفیدپوشان آن روزها در آبادان که حالت آمادهباش اعلام شده بود و رزمندگان برای شکست حصر رفتند، چگونه شبهای خود را در بیمارستان طالقانی آبادان به صبح رساندند. خوب است به احترام اشکهایی که همزمان با خون مجروحان جاری میشد، به پاس صبوریها و دندان بر جگر گذاشتنها و شب بیداری کشیدنهایشان سر فرود بیاوریم و برگردیم با هم از سر سطر بخوانیم این پیروزی چطور رقم خورد.
متن زیر، از زبان بانویی است که در روزهای عملیات ثامنالائمه(ع) و شکست حصر آبادان مدیر پرستاری بیمارستان طالقانی آبادان بود که گاهی با خنده، گاهی با حسرت و بیشتر با بغض و گریه از آن روزها میگوید.
صدیقه فیاضی که امروز استاد بازنشسته دانشکده پرستاری دانشگاه علوم پزشکی جندی شاپور اهواز است، در گفتوگو با ایکنا از خوزستان گفت: سال ۵۹ دانشجوی پرستاری دانشگاه اصفهان بودم. دانشگاه که تعطیل شد، کارهای جهادی انجام میدادیم. با گروههای دانشجویی پزشکی و پرستاری به جاهای مختلف اصفهان میرفتیم و خدماتی ارائه میدادیم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم به شهر خودم، آبادان برگردم و آنجا خدمت کنم.
همین که برگشتم یکی دو ماه بعد، جنگ شروع شد. آن موقع به بیمارستان طالقانی آبادان درخواست داده بودم که در آنجا آموزش ببینم. وقتی جنگ شروع شد، من در بیمارستان بودم. آن موقع هر چه در توانمان بود برای مجروحان انجام میدادیم. فرقی نداشت زمین بشوییم یا درمان کنیم، مراقبت کنیم یا مجروح را پاشویه دهیم و ...
بیماری داشتیم که تب شدیدی داشت و حالش بد بود. شکمش را عمل کرده بودند. خیلی ناله میکرد و اذیت بود. مرتب به او رسیدگی میکردم و او را پاشویه میدادم آن موقع آب و برق هم نداشتیم. آبمان جیرهبندی و هوا هم بسیار گرم بود. یادم است که تا حدود ساعت دوازده و نیم شب این مجروح را پاشویه میدادم. چون آب نبود با آب سهمیه وضوی خودم او را پاشویه دادم. آب سهمیهبندی میشد، آن را با تانک برای ما میآوردند. ساعت دوازده و نیم آن مجروح گفت: شما خیلی خسته شدید، بروید استراحت کنید. به من گفت کاشیهای کف اتاق سرد است و میخواهد روی زمین بخوابد. هرچه گفتم این کار خوب نیست و ممکن است عفونت کنید قبول نکرد و روی زمین خوابید. ما در یک اتاق کوچکی که بهعنوان نمازخانه قرار داده بودند میخوابیدیم.
گاهی به خانواده سر میزدم و یک هفته تا 10 روز پیش آنها میماندم. یک روز به خانه آمدم و در حیاط نشسته بودم که پدرم آمد و وقتی مرا دید با حالت داد گفت: چرا اینجا نشستی؟ خیلی مجروح به بیمارستان بردند. باید به بیمارستان بروی! خانه ما این طرف رودخانه بهمنشیر بود. من که تازه از بیمارستان آمده بودم، سریع لباس پوشیدم و به بیمارستان رفتم. در بیمارستان صحنه عجیبی دیدم یکسری افراد از گروهک کومله به بیمارستان آمده بودند. به بچههای بسیج گفتم و خلاصه بیرونشان کردیم.
بعد از مدتی که در بیمارستان بودم تصمیم گرفتم به دیدار خانوادهام بروم، دیدم این طرف بهمنشیر انفجار شدیدی شکل گرفته بود. تمام راهها آتش گرفته بود نتوانستم به خانوادهام سر بزنم. خواهری داشتم که در آبادان بود، به دیدن او رفتم. آن روزها همه چیز را پذیرفته بودیم. با خودم میگفتم هر اتفاقی برای دیگران افتاده باشد برای ما هم افتاده است. آتش مهیبی بود، نمیتوانستیم به چند متری آن نزدیک شویم. میخواستم به بیمارستان برگردم که نزدیک ایستگاه ۱۲ با خودم گفتم شاید بشود از این طرف به سمت خانه خودمان بروم. آن موقع ماشین و وسیله خیلی کمیاب شده بود، مردم با هر وسیلهای که فراهم میشد و میتوانستند میرفتند. یادم است آن موقع یک موتور ایستاد و به من گفت: شما را میرسانم. من قبول نکردم اما دیدم بقیه دارند داد میزنند: «حالا که داره میگه بریم، خدا رو شکر کن و برو!ِ» تعجب کرده بودم چه اتفاقی در شهر افتاده؟ چون ما یکسره در بیمارستان بودیم و کمتر بیرون میآمدیم. سوار موتور شدم. اولین بارم بود. او میخواست به سمت خانههای ما برود. چند متری خانهمان که رسیدم، دیدم یکی از بچهها که مرا میشناسد داد زد: «خانم فیاضی برگرد آتش خیلی ناجور است» گرمای آتش را حس میکردم. حرارت آن پوست را میسوزاند. گفتم فقط میخواهم بدانم خانوادهام چطور شدهاند. گفت: «اتفاقاً برادرت از خرمشهر آمده بود با او سوار شدند و از بیابان رفتند» خیالم راحت شد. به بیمارستان برگشتم و به خدمت خودم ادامه دادم.
آنجا غیر از رسیدگی به مجروحان وظیفه سنگین دیگری هم داشتم و آن مراقبت از بیماران در مقابل گروههایی بود که وارد بیمارستان میشدند و از زیر زبان مجروحان حرف میکشیدند و اطلاعات میگرفتند. این کار خیلی خطرناک بود. وظیفه خودم میدانستم در این مورد هم مراقب مجروحان باشم. در بیمارستان یکی از بانوان همکار بود که جزو گروههای مقابل بود و به مجروحان گوشزد کرده بودم که اگر چنین کسی آمد مراقب باشید به او اطلاعات ندهید.
قبل از محاصره آبادان مجروحی داشتیم که باید به اهواز میبردم. من و دوستم همراه او بودیم. برگشت به آبادان کار سختی بود چون آن موقع ماشین نبود که با آن برگردیم. از اهواز به ماهشهر رفتیم. چون بیش از یک ماه گذشته بود که خانوادهام را ندیده بودم. وضعیت آنها را نمیدانستم چون دائماً در بیمارستان بودم و اصلاً بیرون نمیآمدم. وقتی به ماهشهر رسیدم دیدم خانوادهام آنجا نبودند. یکی از خواهرانم که ماهشهر بود به من گفت خانواده به شادگان رفتهاند. گفتم سلام مرا به آنها برسان و بگو حالم خوب است.
سریع به اهواز برگشتم برای رفتن به آبادان ماشین نبود. راه بیراه بود. دشمن خمپاره و ترکش میزد. آن موقع دیدم یک ماشین لندکروز ارتشی ایستاد، دو سرباز جلوی آن نشسته بودند گفتند سوار شوید. من و دوستم پشت ماشین سوار شدیم. حدود ساعت ۱۰ به آبادان رسیدیم و به بیمارستان رفتیم. تغییراتی در بیمارستان اتفاق افتاده بود وقتی رسیدیم به ما گفتند برگردید و نیازی به حضور شما در بیمارستان نیست. کم کم متوجه شدم اینها از کارهای ما خسته شده بودند، چون ما مستقیماً با پزشکان ارتباط برقرار میکردیم و از آنها یاد گرفته بودیم که برای مجروحان چه کارهایی باید انجام بدهیم و مراقبتها را به بهترین شکل انجام میدادیم و پیگیر بودیم، برای آنها سخت بود. آن زمان، بیمارستان طالقانی بیمارستان خصوصی بود. برخی از پرستارها با کارهای من مخالفت میکردند چون پزشکان به من شماره داده بودند و گفته بودند اگر نیاز بود خودم مستقیماً با آنها در تماس باشم تا درباره اقدامات لازم برای مجروحان از آنها سؤال کنم. همین مسئله باعث میشد که آنها ناراحت باشند و از من خواستند دیگر به بیمارستان نیایم.
از بیمارستان بیرون آمدیم ساعت ۵ و ۶ بعد از ظهر بود شهر خلوت بود، ماشین هم نبود به دوستم گفتم من کلید خانه خواهرم را دارم آنجا برویم. شب آنجا ماندیم. شب تا صبح خمپاره میزدند. به دوستم گفتم اگر داخل خانه بخوابیم ممکن است زیر آوار بمانیم و کسی پیدایمان نکند قرار شد در حیاط بخوابیم چون میترسیدیم. دو سه ساعت بیشتر نخوابیدیم. آب و غذایی هم نداشتیم. صبح زود راه افتادیم.
در ایستگاه هفت که نزدیک سینما رکس بود نشسته بودیم. نمیدانستیم چه کار کنیم. همان زمان دو جوان با لباس شخصی آمدند و پرسیدند میخواهید کجا بروید؟ نمیتوانستیم در شهر بمانیم گفتم ما میخواهیم به شادگان برویم. آنها جلوی ما رفتند و ما پشت سر آنها به راه افتادیم. چون میترسیدیم. تا ساعت ۳ بعد از ظهر پیاده رفتیم حرکت ما از بیابانها بود. مسیر اصلی در تیررس دشمن بود. مرتباً آن را میزدند. در مسیری که پیاده میرفتیم ماشینی آمد. به ما گفتند سوار شوید با ماشین بروید. آن موقع مردم زیادی با بچه و وسایل در بیابانها از شهر خارج میشدند. گفتیم آنها را سوار کنید ما جوانیم میتوانیم پیاده برویم. تا ساعت ۴ یا ۵ پیاده رفتیم دوباره یک ماشین که پیکان بود با عجله آمد و با ترس گفت خیلی اوضاع بد است، سوار شوید. همه ما سوار شدیم. از آنجا به شادگان رفتم و خانوادهام را پیدا کردم.
مدتی در شادگان ماندم. آنجا به شکل بدی زندگی میکرديم. عمویم آنجا اتاقی داشت که آن را به ما داده بود. رختخواب و امکاناتی نداشتیم. آن روزها خیلی سخت گذشت. در آن مدت یک اکیپ پزشکی به شادگان آمد و به مردم خدمات درمانی ارائه میکردند دو روز با این گروه در چادرها و جاهای مختلف شادگان اقدامات درمانی انجام دادیم. به آنها پیشنهاد کردم که به آبادان برویم، قبول کردند. فردا از بیابانها به سمت آبادان حرکت کردیم. آنجا به بیمارستان شرکت نفت رفتیم، با رئیس بیمارستان صحبت کردیم و آنجا ماندیم بعد از آن به بیمارستان طالقانی رفتم تا اوضاع آن را ببینم. دیدم رئیس بیمارستان عوض شده است و میتوانم دوباره برگردم. آن روزها نیروهای خرمشهر هم آمده بودند، چون خرمشهر محاصره شده بود.
تا سال ۶۰ در بیمارستان ماندم. آن موقع عضو سپاه هم شدم. شهید جهانآرا دنبال ما فرستاده بود. آن زمان من چادر به سر نمیکردم. برای مصاحبه رفته بودم. وقتی شهید جهانآرا را دیدم منقلب شدم. چون وقتی وارد مقر سپاه شدم دیدم زیر ماشین خوابیده بود. فرمانده به آن بزرگی زیر ماشین مشغول تعمیر کردن بود. در مقر سپاه حالت عجیبی داشتم. منقلب شده بودم. احساس خجالت میکردم که بدون چادر آمدم. ناراحت بودم. مصاحبه را انجام دادم و به بیمارستان برگشتم. آن روز یک چادر تهیه کردم. بچههای بیمارستان اذیت میکردند و میگفتند «برای اینکه سپاه تو را بپذیرد چادر پوشیدی» گفتم «این طور نیست سپاه چه بپذیرد و چه نپذیرد من چادر میپوشم» با دیدن شهید جهانآرا خجالت کشیده و شرمنده شده بودم. به دوستانم گفتم: «این چادری است که به هیچ وجه آن را از سر بر نمیدارم.» از آن روز همکاری من با سپاه شروع شد.
آن موقع خیلی از کارها را از پزشکان یاد گرفته بودم. مجروحی داشتیم که رگش پاره شده بود. آن موقع سی سی یو و آی سی یو نداشتیم، از دکتر میپرسیدم برای او چه اقداماتی انجام دهم؟ آنها میگفتند و انجام میدادم. با حداقل امکانات باید بهترین اقدامات را انجام میدادیم. یادم است در وقتهای بیکاری در اتاق عمل، پنبه و گاز درست میکردیم، در اتاق عمل فقط دستیار پزشک نبودیم. اگر لازم بود تِی هم میکشیدیم، چون مجروحان را با خاک و گل و شن میآوردند. اول باید زخمهایشان را شستشو میدادیم، آنها را روی تخت عمل قرار میدادیم و بعد از عمل هم باید اتاق عمل را تمیز میکرديم. همه کار میکردیم؛ کارگری، نظافت، درمان و هر کاری که نیاز بود.
مجروحان خانواده ما شده بودند. اگر حال مجروحی بد حال میشد شبها زیارت عاشورا و دعای توسل میگذاشتیم و برایش گریه میکردیم. اگر شهید میشد او را بدرقه و برایش مراسم برگزار میکردیم. بعضی از مجروحان را مکرر در بیمارستان میدیدیم چون بعد از بهبودی دوباره به جبهه میرفتند و دوباره برمیگشتند. یکی از آنها شهید ربیعی بود که چند بار به بیمارستان برگشته بود. هر وقت به بیمارستان میآمد روزه بود. یک بار که مجروح شده بود گفت «خانم فیاضی یک کاری بکن من روزهام را داشته باشم.» به او گفتم «تو دوباره روزهای؟» گفت «بله.» گفتم «من تصمیم نمیگیرم. به پزشک میگم اگر آمپولی، سرمی چیزی نداشته باشی، باشه.»، هر وقت مجروح به بیمارستان میآمد روزه بود. بعد از بهبودی هم دوباره به جبهه برمیگشت تا وقتی که شنیدم شهید شد.
با مجروحان مختلفی سر و کار داشتیم هدف اصلی ما رسیدگی به مجروحان بود گاهی به اتاق عمل میرفتیم و تا ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر برنمیگشتیم. اگر وقت میشد غذایی میخوردیم، در غیر این صورت با نان خالی هم سر میکردیم.
سال ۶۰ پرستار نداشتیم. همه اعزامی از شهرهای دیگر بودند، اکثر کارکنان بیمارستان کمکی بودند و دو سه بهیار بیشتر نداشتیم. آقای حسنی که رئیس بیمارستان شده بود یک روز مرا به حضور خواست و گفت «میخواهم تو را بهعنوان مدیر پرستاری بیمارستان معرفی کنم.» خیلی تعجب کردم گفتم «من دو ترم بیشتر پرستاری نخواندم. هر چه بود در بیمارستان یاد گرفتم» اما او حرف خود را میزد. همکاران از این انتخاب ناراحت شده بودند اما رئیس بیمارستان مجبور بود این کار را بکند.
مدتی سرپرست پرستاری بودم. خیلی وظیفه سختی بود. یک روز تب شدیدی کردم و در اتاقی در طبقه بالای بیمارستان که خالی بود دراز کشیده بودم. چند بار پیجم کردند که «خانم فیاضی هر چه سریعتر به اورژانس» هر کاری کردم نتوانستم بلند شوم. باز هم پیج کردند تمام تلاشم را کردم و بلند شدم. آقای حسنی به مرخصی رفته بود و این قدر کمبود نیرو داشتیم که به جای او یک معلم، رئیس بیمارستان شده بود. وقتی پایین آمدم آن آقا گفت باید در حالت آمادهباش باشیم. قرار است حمله شود (عملیات ثامنالائمه)، اما نباید به زبان بیاوری. آن شب تا صبح نخوابیدم و شب بعد حمله آغاز شد. با آن تب شدید سه شبانهروز نخوابیدم. در آن شرایط امکانات نداشتیم، راهها را بسته بودند. آب بیمارستان با تانکر میرسید. برق بیمارستان با موتور بود. پرستاران و پزشکان اعزامی بودند و زمان حضورشان در بیمارستان تمام میشد. همان شب حمله را شروع کردند. مرتب مجروح میآوردند. امکانات کم بود. خیلی خیلی به من سخت گذشت. گریه میکردم. زار میزدم.
یادم است در اتاق عمل یکی از خانمها به من گفت «تو قاتلی! تو عامل شهید شدن مجروحان هستی» گفتم «چرا این حرف را میزنید؟» گفت: «امکانات نیست» گفتم: «من مقصر نیستم بدون امکانات به من آمادهباش دادند» زنگ زدم به آقای کرمی که در سپاه بود برایمان آب آوردند. به بهداری زنگ زدم و یکسری لباس و وسایل برای من آوردند. یادم است وقتی به اورژانس رفتم یک صحنه وحشتناک دیدم.
دیدم مجروحان را روی زمین گذاشته بودند. همه شهید شده بودند. بالای سر شهیدان به من میگفتند تو مقصری! من کارهای نبودم، اما این حرفها ذهنم را خراب کرده بود. گریه میکردم یادم است با گریه با آقای کرمی حرف میزدم. او میگفت «فیاضی چرا این کار را به خودت میکنی؟ این حمله به صورت ناگهانی شروع شده همه جا امکانات ضعیف است، اما چارهای نداشتیم. تو چرا خودت را عذاب میدهی» اما گریه امانم نمیداد.
بعد بچهها با من صحبت کردند و کمی آرام شدم. وقتی عملیات آرام شد طولی نکشید که دچار خونریزی معده شدم، تحت درمان قرار گرفتم و گفتند باید اعزام شوی. به ماهشهر اعزام شدم و از آنجا با هواپیما مرا به اصفهان بردند. بعد از یک ماه دوباره به آبادان برگشتم.
یکبار مجروحی به بیمارستان آورده بودند. در اتاق عمل فکر کردم او را میشناسم. دو دست و دو پا نداشت. یک چشم نداشت و چشم دیگرش هم شرایط بدی داشت. از بچههای شهید کامرانی بود. شهید کامرانی از بچههای امدادگر جبهه و جنگ بود که مرتباً در بیمارستان او را میدیدم. آن مجروح را سر تخت اتاق عمل گذاشتیم. دیدم دکتر چشمش را درآورد (بغض و گریه) ما ابوالفضل العباسها در جبهه دیدیم. ما اربا ارباها دیدیم.
آن مجروح خون میخواست. آن موقع هیچ کس نبود خون بدهد. بچههای خود بیمارستان مخصوصاً بچههای بسیج خون میدادند. یک واحد خون دادم. حلالش باشد. او را به اتاق ریکاوری آوردند. یک هفته از او مراقبت میکردم. یک روز به هوش آمد. نمیدانم میدانست تمام اعضایش را از دست داده یا نه؟ شاید میدانست. به من گفت: خواهر برایم قرآن بخوان. گفتم اجازه ندارم. به یکی از بچههای بسیج میگویم او بیاید. گفت سوره زلزال را برایم بخوان. سالها بهدنبال این بودم که چرا از من میخواست سوره زلزال را برایش بخوانم بعداً فهمیدم سوره زلزال باعث میشود ملائک راحتتر جان فرد را بگیرند و آرامش ایجاد میکند. مرتباً برای او این سوره را میخواندم. یک مقدار وضع او بعد از یک هفته بهتر شده بود. بعد از آن او را اعزام کردیم یادم است یکی از بچههایی که او را برده بود وقتی برگشت گفت پای هواپیما شهید شد.
در سال 60 برای ادامه تحصیل به اصفهان رفتم. اما برای هر عملیاتی به جاهای مختلفی مثل اندیمشک، سنندج، ارومیه و ... اعزام میشدیم. وقتی ارومیه بودیم نوجوان 14 سالهای را آورده بودند که با گریه داد میزد و میگفت برای من کاری بکنید. به او گفتم تو سالمی. چه کار برایت بکنیم؟ گفت: «من قورباغه خوردهام!» بنده خدا در یکی از عملیاتها غذا گیر نیاورده بود. بعد او را آرام کردیم و او را از نگرانی درآوردیم. گروه پرستاری ما معروف شده بود. ما را به جاهای مهم میفرستادند. یک بار ما را به ایلام فرستادند. یک سالن بزرگ ورزشی خاکی به من دادند گفتند اینجا را اورژانس کنید. آستین بالا زدیم و با دانشجوهای پرستاری آنجا را تمیز کردیم. 400 تخت به من دادند و آنجا را به 4 بخش 100 تختخوابی تبدیل کردیم. وسیله و دارو تهیه شد و بچهها شیفتبندی شدند و در شیفت سنگین 12 ساعته از مجروحان مراقبت میکردند.
در زمان جنگ تحمیلی قسم خورده بودم که بعد از جنگ میآیم و دانشکده پرستاری را در آبادان راه میاندازم. خدا توفیق داد و با تلاشهایی که انجام شد در سال 1372 دانشکده پرستاری و مامایی در آبادان راهاندازی شد. در سال 1373 دانشگاه آزاد نیز این رشته را به رشتههای خود اضافه کرد.
انتهای پیام