به گزارش ایکنا به نقل از پایگاه اطلاعرسانی بسیج سازندگی، خیلی دیـر فهمیدیم کـه در اردوهای جهادی چه از خودگذشـتگیهایـی انجـام مـیداد. هـر وقت بـا دوسـتان جهادگرش راهـی این اردوهـا میشـدند و بـه نقـاط دور از دسـترس میرفتنـد، دلشـوره می گرفتـم.
میپرسـیدم مادر شـما کجایی که در دسـترس نیسـتید؟. جـواب مـیداد به اردوی راهیـان نور میرود. نمیخواسـت حتی ما کـه خانـواده اش هسـتیم بدانیم کـه او در چند نوبت و چند شـیفت بـه طور خسـتگیناپذیر بـرای رفـع محرومیتها در روسـتاها کار و تلاش میکند.
مادر محمدحسـین میگوید پسـرش طـوری به نمـاز میایسـتاد کـه فکر میکردیـم سـجادهاش هیـچوقت جمع نمیشـود. خیلی از جوانهـا از ایـنکه پدر و مادرشـان سـرزده به اتـاقشـان بروند، ناراحت میشـوند. محمدحسـین در بیشـتر این مواقـع کـه از بیخبری ما ناشـی میشـد، خجالت میکشـید. آنقدر بـی سـرو صـدا بود کـه بیشـتر وقتهـا متوجـه نبـودم در اتاقش اسـت. گاهـی کـه بـرای برداشـتن وسـیلهای بـه اتاقـش میرفتم، میدیـدم در سـاعتی کـه نزدیک به اذان هم نیسـت و مناسـبتی هم نـدارد، روی سـجاده نشسـته اسـت. مفاتیـح و صحیفـه و قـرآن به دسـت میگرفـت. آرام نجـوا میکـرد و اشـک میریخـت. وقتـی اتفاقـی او را در ایـن حـال میدیـدم، به حال خوشـی که بـا خدای خودش داشـت، غبطـه میخوردم، اما او بسـیار خجالتزده میشـد و زودتـر از آنکه دلش میخواسـت سـجادهاش را جمـع میکرد.
وقتـی به خانواده محمدحسـین خبر شـهادتش در سـدی نزدیک به سـنندج را میدهند تا زمان دیدن پیکر او چیزی که شـنیدهاند را باور نمی کننـد. از بیخبـری خودمان شـرمنده بودیـم. بارها بـه اردوهای جهـادی رفتـه بود و نمی دانسـتیم. یک بـار به او گفتم آخـر چند بار میخواهـی بـه اردوی راهیان نـور بروی. مگر آنجا چه خبر اسـت و تـو دنبـال چه چیـزی میگردی؟ این طـور وقتها سـکوت میکرد. دیگـر یاد گرفته بـود این طـور وقتها چطور بحـث را عوض کند. بـه ما گفتنـد در نزدیکی سـنندج در سـدی غـرق شده اسـت. برای سـاختن مسـجد و مدرسـه به منطقه محرومی سـفر کرده بودند و به نظر میرسـید چون امکاناتی در آن محدوده نداشـتهاند میخواسـت بـرای اسـتحمام از آب سـد اسـتفاده کند.
البتـه جزئیات ایـن واقعه بـرای مـا در هالـهای از ابهـام اسـت، اما هر چـه بود میدانسـتیم که آگاهانـه پـا در ایـن مسـیر گذاشـته اسـت. این بـار اولش نبـود که بـه عنـوان جهادگـر بـه کمـک روسـتاییهای کردسـتان میرفت. محمدحسـین 26 سـاله بـود که بـه آرزویـش رسـید. انس عجیبی با شـهدای گمنـام داشـت. وقتی به گلزار شـهدا میرسـید، اول سـراغ شـهدای گمنـام را میگرفـت.
در مسجد جامع کـرج تعـدادی از این شـهدای والامقـام را بـه خـاک سـپردند. خیلی خوشـحال شـده بود. انـگار چنـد دوسـت تازه پیـدا کرده باشـد. مـدام بـرای زیـارت قبور مطهرشـان به این مسـجد سـر میزد. طوری شـده بود که میدانسـتیم وقتهایـی که دلگیر اسـت یا مشـکلی دارد، میتوانیـم او را کنار مقبره این شـهدا در مسـجد جامع پیدا کنیم. عاشـق کار و تلاش در گمنامی بـود. قـرآن را میخوانـد کـه بـه آیه بـه آیـه آن عمل کند. کـم حرف میزد و بیشـتر کار میکرد. میگفت شـهدا خیلی انسـانهای پرکاری بودهانـد و دوسـت داشـت ماننـد آنها باشـد. یقیـن دارم که عشـق به زندگینامـه شـهدا پـای او را بـه این اردوها باز کرده اسـت. حالا پسـرم با همان انسـانهای بزرگ محشـور اسـت و این تنها چیزی اسـت که اندکـی باعـث آرام گرفتن من بعد از رفتن همیشـگی او میشـود.
مادر محمـد حسـین ایـن روزها دلخوش به همـان چند عکس بـه جا مانده از پسـرش اسـت. ما عکسهـای زیـادی از محمدحسـین نداریم و ایـن هـم به خاطـر همان علاقـهاش بـه گمنامـی و بینشـان ماندن بود. حدود 9 سـال از شـهادت پسـرم میگـذرد و میدانـم با وجود ایـنکه دوسـت نداشـت کسـی از او و کارهای خیـرش حرف بزند، هـر از گاهـی نـام و یـادی از او زنـده میشـود. همه اینهـا باعث دلگرمـی مـن اسـت و بـه داشـتن پسـری مثـل او افتخـار میکنم.
انتهای پیام